جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

اول صبح یک ویس‌ برام فرستاد از قانون سفته برایم گفته‌ بود و اینکه سرم داد زد که تو این وسط چه کاره هستی‌ و چرا دخالت می کنی! جمله اش را با "ببین‌" شروع کرده بود و آخرش گفت "بذار ببینم‌ چیکار میکنم" دلم خواست برایش بنویسم: می دانی برای آن چیزی که هستی افتخار میکنم‌ و حتی بنویسم: حتی داد زدنت هم قشنگ به جان آدم می نشیند‌. دوباره که صدایش را گوش دادم، گفتم: تو سین هایت هنوز هم عجیب غریب هستند، حتی وقتی میگویی سفته یا سند‌. انگار وقت حرف زدن لب هایت‌ را از هم جدا کرده باشی‌؛ مثل شکلی که گلایل ها دارند موقع خیس شدن زیر باران. آبان به میانه هایش رسید و من ندانستم‌ برای رنگ کردن کاهگل های دلتنگی چقدر آسمان لازم دارم‌. 

روبروی شهربازی نشسته م دارم بادام زمینی میخورم با نوشابه‌ ی نارنجی. یک شهر دور که رودخانه ی عجیبی از وسط آن می گذرد‌. آدم هایش را نمی شناسم و زبانشان‌ برایم عجیب است‌. هوا تاریک شده و باید به دنبال جایی گرم باشیم برای خوابیدن‌. به روزهایم فکر میکنم که گذشتند‌. چیزی نماند ؛من ماندم و آرزوهایی‌ که اتفاق نیفتادند‌. یکی دو نفر سوت می زنند در آن دورها..  آدم هایش قشنگند‌. هه جا پر از دختر و پسرهایی ست که یا قدم میزنند یا همدیگر را بغل کرده اند و یا با هم می دوند‌. صدای آب می آید‌. بوی علف های توی آب و بچه هایی که جیغ می کشند از آن سمت شهربازی‌. من؟ خوبم! خوب تر شده ام. شکل دیگری از من جوانه زده است‌. زندگی مثل پنیری که لای تمام قارچ های پیتزا‌ ذوب می شود، در من رسوخ کرده‌. رستوران زرد رنگی را دیدم. تم استخوانی رنگی داشت با نور زرد و پرده های زرد رنگ. خلوت بود و بزرگ. آرزو کردم کاش با "ماندنی" اینجا را دوباره بیاییم‌ و ببینیم. آسمان پر از ستاره است. ستاره ی من پشت دامن کدام یکی از شما پنهان شده آسمانی ها؟!

 بچه ای که مادرشو‌ گم کرده، با چشمای خیس به هر طرف میدوه‌ تا پیداش کنه چون فک میکنه مادرش هرطرف ممکنه باشه؛ اما وقتی بچه ای رو میذارن کنار ترمینال و میرن، اون همونجا غمگین میشینه‌ چون نه امیدی داره که کسی برمیگرده پیشش‌ و نه امیدی داره که کسی دنبالش بگرده. زانوهاشو‌ بغل میکنه، سرشو میذاره روی زانوهاش، نه با کسی حرف میزنه و نه جایی میره‌. اون امیدشو‌ از دست داده و این بزرگترین‌ دردیه‌ که آدما میتونن‌ تجربه کنن‌. کوچیک و بزرگم نداره؛ بهش میگن: از دست دادن تکیه گاه عاطفی‌!

بین آن همه رنگارنگ میچرخم‌. قرمزیِ یکی از آنها چشم را قلقلک می دهد و آن یکی سبز براقی دارد که مثل شبرنگ می درخشد‌. چشمم روی نارنجی ها قفل می شود و همانطور محو تازگی شان می شوم‌. ویلی کنار من است؛ نگاهش‌ میکنم که همانطور بیصدا می آید‌. یاد روزهایی می افتم که با هم داشتیم‌. زیر بدترین باران ها با آن رکاب زده ام ما با هم در طوفان سرپا ایستاده ایم و در قشنگترین رودخانه ها خیس شده ایم‌. خیابان های جدید کشف کرده ایم و سفر های عجیب رفته ایم‌. راستش را بخواهی، خیلی رویاها داریم. دستم را دورش حلقه میکنم. انگشت هایم را محکم فشار می دهم و آنقدر محکم به خودم می چسبانمش‌ تا بفهمد‌ به خاطر تمام آن روزهای خوبی که داشتیم، هیچ چیزی دلِ من را به اندازه ی او نمی برد‌. تنهایی هایم را دیده، عاشق شدن هایم را دیده‌؛ اولین بار که با مربا حرف زدم‌، ویلی کنارم بود‌. گوشه ی یک کوچه پارک کردم و با تعجب آن خط سبز گوشی را کشیدم کنار‌. من همیشه قشنگترین روزهایم را در حال رکاب زدن‌ مرور کرده ام و هنوز هم با همین باگ‌ زندگی درگیرم‌ و نمیدانم روزهایی که دارم زندگی میکنم بهترین روزهایم هستند‌ یا بدترین روزهایم‌. 

مربا صدایش میزدم. یکبار گفتم می دانی کدام مربا هستی؟ گفت نه! گفتم همان که توی ترکی میگوییم: "قیزیل‌ گل" معنیش می شود:"گلِ طلا" مربای خیلی از میوه ها را هرطور دلت بخواهد می توانی بخوری‌. همه جوره هم خوشمزه می شود‌. تو گیلاس را چه از درخت بچینی و چه در شکر بپزی، باز خوشمزه می شود‌. اما گل طلا فرق دارد‌. کلی باید نازش‌ را بکشی‌. باید شهدش‌ را بکشی، مواظب باشی حتی یکی از گلبرگ هایش نسوزد، چون آنوقت همه ی مربا تلخ میشود‌. گل طلا را وقتی میچینی، بویش دیوانه ات می کند‌، رنگش عاشقت می کند اما هیچ کسی گل را درسته در دهانش نمیگذارد‌. باید برایش جانت را بگذاری‌. وقتی پای تک تک گلبرگ هایش‌ بنشینی و به فکر شهد و شیرین شدنش‌ باشی، آنوقت می شود مربای گل و نرمی گلبرگ هایش روی زبانت می‌چرخد. همیشه‌.

سهراب یک جایی می نویسد:

"هرکه با مرغ هوا دوست شود خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود‌"

برای همین، تصمیم عاشقانه ای است اینکه آدم ها خوابِ آرام همدیگر باشند‌.

از نیلدا‌ نوشته بودم

نوشته بودم که مثل  لک لک در بالاترین جای خیالم پرواز میکند

نوشته بودم که چشم هایش را زیاد نگاه میکنم

نوشته بودم که حتی صدای سنگریزه های کوچک هم او را یادم می اندازد

و خیلی نوشته بودم از دلتنگی هایش، دردهایش، روزهای تلخی ‌که دارد و رویاهای مهتابی اش

یکبار دلم را به دریا زدم و برایش نوشتم:

تو یک روزی خوشبخت ترین دختر دنیا خواهی شد، نمیدانم چطور یا کی! اما این اتفاق خواهد افتاد‌.

آمدم تا بنویسم، انگار آن روز دارد از راه می رسد اندک اندک...

یک شب هم خوابش برد و من تا صبح، عکس هایش را نگاه کردم. یکی دو تا را کارتونی کردم و برایش فرستادم. رنگشان را عوض کردم. عکس های دونفره را شبیه نقاشی ها کردم و من هم از تنهایی‌ خوابم برد‌. 

اگر روزی در  زندگیتان رسید که با کسی از صدای پرنده ها تا شکوفه های شاهسپرم‌ حرف زدید، با هم غذا پختید، کنار هم گریه کردید، مثل دیوانه ها خندیدید، آهنگ خواندید و رقصیدید؛ اگر سوت‌ زدید، دست هایتان را گره کردید و هم را تا قطع شدن نفس بوسیدید، هیچ وقت نخواهید توانست زندگی را بدون همدیگر تصور کنید‌. 

باد می وزد، یکی از ابرها شبیه فرشته ای ست که بال هایش را باز کرده؛  خورشید پشت ابرها می رود؛ روی سنگی نشسته ام، نگاهش می کنم و اولین بار است که دلم میخواهد یک نفر برای من باشد تا آخرین جای زندگی ام. شعر شاملو را در دلم میخوانم: و دستانت‌ با من آشناست؛ ای دیریافته‌ با تو سخن میگویم.

چقدر دلم میخواست یکی بود که بهم میگفت: من کنارت خیلی خوشبختم‌...

وقتی دنبال خانه ای میگردیم برای یکی دو روز خوابیدن و رفتن، کاری به قیرگونی‌ پشت بامش‌ نداریم که موقع باران های وحشتناک‌ چکه میکند یا نه. با استحکام ستون ها و درخت های باغچه اش هم کاری نداریم‌. در دلمان نمیگوییم‌ این درخت های گیلاس و زردآلو در تابستان چه غوغایی‌ خواهند کرد و خیال بزرگ شدن آن درخت شاه توت را  که دست قرمزمان را روی دماغ دوست داشتنیمان بمالیم‌ و بخندیم‌، نداریم. برای خانه ای یکروزه، همینکه ظاهرش‌ قابل تحمل باشد و خستگی و کثافت های مارا چاره کند کافی است. به فکر آب دادن گلدان ها و سیمان کاری آجرهای شکسته اش نیستیم‌. درش را محکم می کوبیم و شاید با آب زلال حوضچه ی حیاطش‌ گِل های کفشمان را پاک کنیم. ما که فردا رفتنی هستیم؛ چه فرقی میکند طراوت باغچه اش در شب ها یا سرمای دلچسب زیرزمینش‌ در آفتاب تابستان‌.

وقتی کسی وارد زندگیمان میشود، لازم نیست از روانشناسی چیز بدانیم یا کلی سمینار زناشویی و ارتباط پاس کرده باشیم‌. باید بگردیم و ببینیم که چطور وارد زندگیمان می شود و کجاها را نگاه می کند‌. درب توری حیاط را با پایش باز میکند یا تکه ای کاشی شکسته را برمی دارد و آرام به جای امنی می گذارد تا به وقتش بچسباند. ببینید با زندگیتان چکار دارد؟ آنوقت می فهمید که برای ماندن آمده یا دوش گرفتن و رفتن‌ . و من فکر میکنم خانه ی زندگی هرکسی خیلی ماندگارتر‌ از چیزیست که فکرش را میکند به شرطی که مسافری درست و ماندنی آنجا را پیدا کند.

به قول سهراب ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم! خواب می دیدم با دستهایم‌ خورشید ساخته ام و یک جنگلِ تاریک دارد روشن می شود کم کم.

باد خیلی تند می وزد این روزها‌. من اما ایستاده ام. حرفی نمیزنم. سکوت کرده ام. دلم هزارتا رویا می خواهد که پشت سر هم ببافم و یکی یکی برایشان تاریخ بگذارم‌. شاید حتی اسم هم بگذارم‌. اسم یکی از آنها را گذاشتیم گم شدن در جنگل زیر باران. با ویلی کنار یک سد نشسته بودم اما غمگین بودم‌. دلتنگ بودم‌. گوشه ای از من به سمت آبشاری‌ بلند می رفت‌. روبروی چرخ فلک نشسته ام. تند تند می نویسم تا سردم نشود‌. ویلی دلش چرخ و فلک میخواهد و باور نمیکند که او را سوار چرخ و فلک نخواهند کرد‌، شاید فقط بتواند سرسره بازی کند‌. آنهم شاید. دستت را بمن بده تا با هم نقاشی کنیم صفحه ی خاکستری رنگی را که اشتباهی رویش اشک پاشیدیم.

در قسمتی از داستان جادوگر شهر اُز، دوروتی از مردِ حلبی می پرسد: تو چرا قلب نداری؟ و مرد حلبی‌ میگوید: من عاشق کسی بودم که نتوانستم‌ به او برسم‌ و جادوگر شرق، قلب من را طلسم کرد‌؛ از روزی که قلبم طلسم شد، دیگر درد نکشیدم‌ از نبودنش‌. کتاب را می بندم. دلتنگی عجیبی دارم‌. شبیه سرزمین سبزی هستم که روزگاری یخبندانی‌ قطبی به جانم نشست‌ه بود. گاهی فکر میکنم به این یخچال های پهناور و این چمنزارهای سبز‌.  بعد سرم را گرم پادکست‌ ها و آهنگ ها میکنم. می ترسم و این ترس من هیچ دلیلی‌ ندارد‌. سرم را روی شانه ی خودم می گذارم، بغض میکنم و ناراحت می مانم کمی دیگر...

گفت: کدام یکی از چراغ خواب ها را میخواهی؟ گفتم : همان که رنگش یاسی و ارغوانیست‌. گفت: نیلی ها نورشان‌ قشنگتر‌ است‌. گفتم: نه! همان یاسی و ارغوانی‌. دلم می خواهد شب ها رنگش روی سقف اتاقم بتابد‌. همان رنگی که تازگی ها می پوشد و شبیه فرشته ها میشود با آن. کاش می توانستم چشم هایت را عکاسی کنم شاید هم نگاهت را‌. یکی از شب های سرد بهار است با صدای باران‌. ماه پشت ابرها محو شده‌. مثل من که محو شده ام بین همه ی احساساتی که روی پلک هایم جا شده اند‌. گذشته را مرور میکنم؛ دورتر ها و نزدیک ترین اتفاقات را‌. یاد جامدادی مدرسه ام، کوله ی سبز سربازی، تکه یخ های روی سبلان و همین مجسمه که دودش‌ مثل آبشار از کناره هایش پایین می آید‌. خیلی غم انگیزست‌ که از آن همه زندگانی، مجسمه ای کوچک با چنتا‌ عود نارنجی مانده باشد‌.

بعضی وقت ها دلم میگیرد. می آیم می نویسم؛ موقع نوشتن گریه ام می گیرد. خوب نیستم انگار. بعد از ترلان، ترس از دست دادن، پیدا کرده ام. می ترسم کسی که دوستش دارم، یک مرتبه برود‌. با این فکر از خواب بیدار می شوم. تمام روزم را به موقعی که نیست میشود، فکر میکنم و همه ی نگرانی هایم روی یکدیگر تلنبار می شوند‌. جایی از دلم بدجوری درد میکند. فکر میکنم اگر همین حالا می توانستم از از سینه ام بیرونش بیاورم، دودِ سوختنش‌ را میدیدم‌. من وقتی کسی را دوست دارم، نمی گذارم تنها باشد‌. مواظبش‌ هستم، همدمش‌ می شوم، حرف هایش را گوش میکنم و برایش شعر می نویسم. شاید اشتباه می کنم. هیچ بعید نیست یک روز هم از خواب بیدار شوم و ببینم جغد کوچک و محزونی بودم که روی شاخه ای خوابم برده بود. همین!

حتی دود این سیگار با طعم تمشک‌ و بلوبری‌ هم دوست داشتنی است‌. رنگ بسته اش هم؛ ترکیب بنفش و ارغونی‌ است که با پرسپکتیو‌ عجیبی کهکشان را نشان میدهد‌. کهکشان شبیه خوشبختی است. هرکسی محو تماشایش می شود و دلش میخواهد آن را کشف کند‌. اما کهکشان کشف کردنی نیست؛ چون داری آنرا زندگی میکنی‌ و کهکشان‌ های دیگر آنقدر دورند‌ که نتوانی‌ خیالش را هم ببینی. آدم ها فکر میکنند‌ خوشبخت خواهند شد‌. عشق ها و ازدواج هایشان، رشته و شغل ها و انتخاب هایشان‌ را طوری میچینند‌ که خوشبخت شوند‌. میبینی عشق ها را؟ عجیبند‌. زود تمام می شوند‌. مثل ماهی های آخر سال که تا آخر فروردین میمیرند‌. هرچقدر هم قرمز باشند و شفاف. از راه پله‌ صدای دزد می آید‌. شاید برای دزدیدن‌ خوشبختی هایم آمده است‌. خوشبختی من کدام است؟ خوشبختی شاید درخت یخ زده ای در برف های قاره ای ناشناخته باشد که جوانه هایش را باد با خود برده است‌. خوشبختی شاید همین آهنگی باشد که در گوش من تکرار می شود‌.

چیزی برای نوشتن نداشتم اما این ها را برای شانزدهم فروردین نوشتم. دوست داشتم این روز را.

یک بار هم پاندا از پرستوی‌ مهاجر‌ میپرسد: توکه‌ این همه سفر میکنی، سفر مهمترست یا مقصد‌؟ پرستو‌ میگوید: همراه مهم ترست، همراه.

من هیچ وقت همراه خوبی نداشتم‌. بعضی وقت ها بود که احساس خوشبختی کنم ولی باز هم انگار یک جای کار، خالی بود. شهریار در یکی از مصاحبه هایش نوشته بود: هر منظومه ی بزرگی که سرودم، یکی از عزیزانم‌ را از دست دادم‌؛ حیدربابا‌ و سهندیه‌ را می گفت. سهندیه‌ عزیزه را از او گرفته بود‌. انگار که نوشتنی‌ ها ربط دارند به آدم های زندگی مان‌. آن روزهای بد در دی ماه پارسال اتفاق افتاد و از همان روز پیش کاتی‌ هم نصف نیمه ماند‌. از همان روز چیز تازه ای بهش اضافه نشد‌. آدم های آن قصه‌ در همان لحظه ایستاده اند و همانجا منتظر هستند؛ نه از بین رفته اند و نه درست حسابی زندگی کرده اند‌. حالا در یک گوشه از صفحه چت هایم، پیامی نخوانده جا مانده که هیچ وقت جرات‌ نمیکنم‌ بازش کنم‌. هربار یاد آن روز لعنتی زمستان می افتم. دلم می خواست معجزه ای اتفاق می افتاد تا من دوباره داستانم را بنویسم. آمدم که بنویسم، هیچ کسی را تنها نگذارید؛ حتی اگر دوستش‌ نداشتید، باز هم او را با درد کثیف تنهایی رها نکنید‌. شما میتوانید خودتان‌ را از او بگیرید، اما به نظر من هیچ آدمی لایق درد تنهایی نیست‌.

دست هایم را میبینی؟ دور یک دستگیره ی سیاه و قدیمی، خودشان‌ را گره زده اند؛ میبینی چقدر عوض شده اند؟ انگار که کلی بزرگ تر شده باشم. یکی دوتا از موهایم سفید شده؛ راستش نمیدانم جایشان عوض میشود یا رنگشان‌. بعضی وقت ها ناپدید می شوند‌. از آخرین باری که حرف زده ایم کلی می گذرد. میبینی؟ تنها هستیم‌ و آدم ها خواهی نخواهی برمیگردند‌ به هم دیگر‌. آدم ها برمیگردند‌ به کسانیکه زندگی را برای هم شبیه معجزه ها کردند‌. دنیا را بهشت کردند برای همدیگر؛ حتی برای چند لحظه ی ریز‌. 

مثلا برای یکی از عکس هایش بنویسی: جیرانا‌ باخ‌ جیرانا‌ جیرانا ...

 گفتم بیا فرار کنیم از این شهر‌. گفت: بیا درخت بکاریم. گفتم: میدانستی درخت ها قشنگترین چیزهای روی زمین هستند؟ خندید شب ها زوزه ی باد از لای پنجره می پیچد‌. آنقدر تاریک است که چراغ های قرمز کوچک و آن سبزهای‌ چشمک‌ زنِ اتاق دیده می شود‌. چراغ های اتوبانی‌ که تازه افتتاح‌ شده هم سوسو‌ میزند. کاش کمی دورتر بود‌. من! عکس هایش را ورق میزنم. یکی یکی نگاهش‌ میکنم. همه را خودم گرفته ام‌. یکی از آنها را بیشتر دوست دارم. همان که از پنجره بیرون را تماشا میکرد‌. برایش یک شعر چند سطری نوشتم‌ و آخرش را اینطور تمام کردم:

از پنجره نگاهی می رسد؛ تو یک سفر را می مانی؛ همانقدر‌ ناشناخته و رویایی

از پنجره نگاهی می رسد؛ تو ابر می شوی و شکوه یک کوهستان‌، تو را به آغوش می کشد‌

از پنجره صدایت میکنم‌؛ در چشمانت‌ آسمان جا مانده است‌ در پلک هایت آفتاب‌.

باد می وزد

باران می بارد

و می شوید تمام چیزی را که از ما به جا مانده