جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

جمعه بود بین آن همه شلوغی و آن همه ازدحام، یواشکی به گوشه ی کلاهش می زدم و او داد می کشید که کار کدام خری است و من صورتم را با شالگردن‌ پوشانده بودم و از خنده صورتم درد گرفته بود‌. آن روز من و بقیه ی دوست هایم در یک کلاس تمرینی بودیم و انگار داشتیم بازی می کردیم، مثل بازی کردنِ آدم بزرگ ها؛ اما من گوشه ی دلم خیلی می ترسیدم که روزی این بازی ها ممکن است در دنیای واقعی رخ بدهند و شاید این بازی ها قبل از ما رخ داده باشند و خیلی ترسناک است بودن در آن شرایط‌.

سومیا میگفت بیا پیش یکی از دوست های من، شاید از همدیگر خوشتان بیاید. برایش نوشتم: من به دنبال کسی هستم که همان لحظه ای که دیدمش، برایش بمیرم نه کسیکه باهاش آشنا شده باشم تا یک روزی شاید دوستش‌ بدارم‌. گفت: همچین چیزی فقط با یک معجزه ممکن است اتفاق بیفتد؛ آنهم برای آدمی مثل تو... گفتم: تمام هستی ما معجزه است چرا باید برای من اتفاق نیفتد‌؟

با چهارحرفی، سر اینکه کدام یکی از ما خوشبخت تریم، همیشه دعوا داریم. میگوید: تو خوشبختی، چون مجردی و آزادی تا هرطور می خواهی زندگی کنی‌. من برایش می گویم: تو هم کسی را داری که انتظارت را می کشد و شب ها بدون تو خوابش نمیبرد‌. لااقل میدانی دوستت دارد و خیالش پیش بقیه نیست... می گوید: تو حالا می توانی عاشق هر کسی که می خواهی بشوی و برای زندگی ات جوابگوی کسی نباشی و من می گویم:  به جایش من شب ها تنها می خوابم‌. گفتم : تو رودخانه ای را که از خانه ات می گذرد را با شیر آبی که کنار خانه ی من هست مقایسه می کنی‌... آزادیِ مجرد بودن مثل همان آزادی ای است که تو با باز و بسته کردن شیر آب داری بدون آنکه متوجه زیبایی رودخانه ای باشی که از کنار خانه ات می گذرد. و هیچ وقت هیچ کدام از ما قانع نمی شویم‌. ولی او خوشبخت است‌؛ لااقل تنها نمی خوابد.

یکبار هم یکی از دوستهایم‌ پرسید: بزرگترین آرزویت چیست؟ گفتم دلم میخواست مثل آهو یا خرگوش، گوش هایم را به طرف صداها بچرخانم‌. تو تصور کن هر دوتا گوشت را به یک سمت چرخانده ای و داری صدای "ادیث‌ پیاف" را گوش می دهی، یا مثلا صدای "بیلی هالیدی" را... صدای آدم ها نباید خوب باشد‌. صدای آدم باید در دل بنشیند‌. همینست‌ که صدای یک نفر را قشنگ میکند‌. همه جا همین است‌. هیچ کسی تا حالا نگفته که صدای آن رودخانه‌ یا غلغل آن چشمه از آن یکی بهتر است‌. یا صدای برگ های درخت آلبالو‌ از چنار بهترست‌.

در تاریکی نشسته‌ ام‌. دود این سیگار با طعم تمشک‌ بین من و صفحه ی گوشی می چرخد. دلم می خواهد حالا، در یک ایستگاه قطار باشم و به جایی بروم که نمی دانم کجاست. آنقدر سرد باشد که از سرما دندان هایم روی همدیگر بند نشوند‌. یک جای برفی و کوهستانی‌. مثل همین عکسِ پس زمینه ی گوشی ام‌. دلم معشوقه ای را می خواهد که با تمام دردهایش‌ در آغوشم‌ افتاده باشد‌. من باشم، ایستگاه‌ قطار و سرمای‌ وحشیِ کوهستانی‌ پهناور.

شما را نمی دانم اما عشق هایی که مثل غذاهای‌ بسته بندی شده سراغ آدم می آیند، خاصیتی ندارند‌. باید چند دقیقه در فر بمانند‌ و بعد آماده ی استفاده اند‌. بعضی وقت ها فکر میکنم: عشق نه مثل غذایی آماده؛ باید مثل غذای سبزی  باشد که از دشتی‌ دور چیده می شود، خشک می شود و آنقدر می پزد و آنقدر دم می کشد و آنقدر نمک و ادویه و فلفل در مقدار مشخص میخواهد تا آماده شود. این عشق نه حاصلِ اشتباه ها و کنایه ها و زخم های کُشنده است بلکه از یک چیز ساخته شده؛ شناخت، آن هم از عمیق ترین هایش... اگر عشقی هم می خواهید، عشقی خلق کنید که روزهای دوست داشتنی معشوقه تان را تا سکانس هایی که دلش را برده اند و جاهایی که دوست دارد ساعت ها در آن بچرخد و کلی چیزهای دیگر را دانسته باشید. اگر یک روزی دلش را برای شما باز کرد و گفت که چرا در سکوتش‌ مچاله شده یا از روزهایی حرف زد که بدترین‌ درد ها را کشیده، آنوقت خوشحال باشید. چون دارد یک عشق با تمام ظرافت هایش خلق می شود. اگر توانستید‌ او را بپذیرید، همانطور که هست، اگر روزی آنقدر بهم نزدیک بودید که آن درونی ترین های تان را برای هم گفتید،  آنجا مثل صومعه ای مقدس چهازانو‌ بنشینید و درِ گوش هم به زمزمه بگویید که برای شناختن‌ تو از خودم گذشته م‌ و حالا این گنج را با هیچ سیاره ای عوض نخواهم کرد. جزئیات یک عشق هر چقدر پر رنگ تر باشد، هر چقدر به آن چیزهای ریزه پرداخته باشید، همانقدر سنگ های دیوارش محکم ترست‌.

از آنهایی نیستم که بتواند حرف های دلش را بزند‌. حتی اینجا هم که می نویسم، باز کمی از خودم را قایم میکنم‌. من هیچ وقت کسی را نداشتم تا برایش از خودم حرف بزنم. شاید هم نتوانسته ام از خودم بگویم‌. از رویاهایم، دردهایی که کشیده ام، روزهایی که گذرانده ام یا لحظه هایی که شکسته ام‌. یک جایی از دلم هم همیشه منتظر کسی بودم که آنقدر از خودمان گفته باشیم که از نفس هایی که می کشیم تا معنای حزن نگاه یا قرمز شدن گونه هایمان را بفهمیم

روی لبه های سی سالگی ام راه می روم و این سال هم دارد می گذرد‌. نمیدانم چند سال دیگر خواهم بود اما کاش در یک جنگل دور و ساکت به پایان برسم. آنوقت روح من در میان آن جنگل برمیخزید‌ و بین درخت ها خواهد زیست‌. حواسم گرم نوشتن بود و آهنگ هایم یکی یکی گذشتند‌. به گل گلدونِ سیمین قانم رسیده اند‌. من هم با همین تکه‌ ای که می شنوم تمامش‌ میکنم که شاید یک روز مخاطبی داشته باشد: تو که دست تکون میدی به ستاره جون میدی، می شکفه‌ گل از گلِ‌ من!