جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

 بچه ای که مادرشو‌ گم کرده، با چشمای خیس به هر طرف میدوه‌ تا پیداش کنه چون فک میکنه مادرش هرطرف ممکنه باشه؛ اما وقتی بچه ای رو میذارن کنار ترمینال و میرن، اون همونجا غمگین میشینه‌ چون نه امیدی داره که کسی برمیگرده پیشش‌ و نه امیدی داره که کسی دنبالش بگرده. زانوهاشو‌ بغل میکنه، سرشو میذاره روی زانوهاش، نه با کسی حرف میزنه و نه جایی میره‌. اون امیدشو‌ از دست داده و این بزرگترین‌ دردیه‌ که آدما میتونن‌ تجربه کنن‌. کوچیک و بزرگم نداره؛ بهش میگن: از دست دادن تکیه گاه عاطفی‌!

بین آن همه رنگارنگ میچرخم‌. قرمزیِ یکی از آنها چشم را قلقلک می دهد و آن یکی سبز براقی دارد که مثل شبرنگ می درخشد‌. چشمم روی نارنجی ها قفل می شود و همانطور محو تازگی شان می شوم‌. ویلی کنار من است؛ نگاهش‌ میکنم که همانطور بیصدا می آید‌. یاد روزهایی می افتم که با هم داشتیم‌. زیر بدترین باران ها با آن رکاب زده ام ما با هم در طوفان سرپا ایستاده ایم و در قشنگترین رودخانه ها خیس شده ایم‌. خیابان های جدید کشف کرده ایم و سفر های عجیب رفته ایم‌. راستش را بخواهی، خیلی رویاها داریم. دستم را دورش حلقه میکنم. انگشت هایم را محکم فشار می دهم و آنقدر محکم به خودم می چسبانمش‌ تا بفهمد‌ به خاطر تمام آن روزهای خوبی که داشتیم، هیچ چیزی دلِ من را به اندازه ی او نمی برد‌. تنهایی هایم را دیده، عاشق شدن هایم را دیده‌؛ اولین بار که با مربا حرف زدم‌، ویلی کنارم بود‌. گوشه ی یک کوچه پارک کردم و با تعجب آن خط سبز گوشی را کشیدم کنار‌. من همیشه قشنگترین روزهایم را در حال رکاب زدن‌ مرور کرده ام و هنوز هم با همین باگ‌ زندگی درگیرم‌ و نمیدانم روزهایی که دارم زندگی میکنم بهترین روزهایم هستند‌ یا بدترین روزهایم‌.