جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

فردای روزی که سه شنبه ها با موری تمام شد، فکر میکردم چیزی کم دارم. مثل وقت هایی که آدم کسی را از دست داده باشد یا مسیری که هرروز از آن میگذشت، بسته باشد. این کتاب چهار پنج روزه تمام شد اما من فکر میکنم سالهاست با موری شوارتز حرف می زنم. مثل اینکه او را دیده باشم یا از گوشه ی لبهایش تکه های اسباگتی را پاک کرده باشم و یا او را دقیقه ها در آغوشم کشیده باشم. چیز بیشتری نمی خواهم بگویم جز اینکه این کتاب دارد از من کس دیگری می سازد. کسیکه دلش بخواهد با تمام این دنیا آشتی کند. و چیز دیگری نمی گویم جز اینکه قسم تان دهم اگر روزی این کتاب را دیدید، لااقل یک صفحه اش را بخوانید. هر صفحه ای از آن می تواند معجزه کند شما را.

آنوقت یک کسی هم پیدا شود که قلقلک دهد حتا سلام های اولین برخورد دوستانه را... آنوقت تو باشی و او که به اندازه ی عاشقانه های قرن، داستان دارد؛ آنهم نه از کس دیگری، از خودش. از قصه هایی که هنوز برای هیچ لالایی ای کهنه نشده اند و حرف هایی که به اندازه ی پرفروش ترین کتاب سال تازه اند. حالا او پیدا شود و قلقلک دهد تمام لحظه های زندگی ات را و تو ساکت باشی آنقدر ساکت که بخواهی فقط تماشا کنی این قهقهه ی صمیمی را. چیزی نبود جز یک سلام دوستانه که بیایم و اینجا بگویم آدم ممکن است بعضی وقت ها با کسی آنقدر حالش خوب می شود که حتا نداند روی چند سالگی اش و برای چه دارد پایین و بالا میرود.

کارهایی هست که باید صبر کرد تا تمام شاخه و شکوفه های آدم، با تمام نیازشان آنرا بخواهند و برای در آغوش گرفتن آن، خودشان را وسط یک اتوبان پر از ماشین بیاندازند. نه...! از چیزهای بزرگ حرف نمی زنم. از یک استکان چای حرف می زنم که روی لب های سرخ ِ الهه ای تانگو می رقصند. از صحنه ی جوشیدن ِ آب ِ سماور و غل غل اش حرف می زنم. از یک تصمیم ِ ناگهانی و بزرگ.... مثلن همین دیروز که دیدم یک کتاب تازه برای خواندن دارم و چراغ های شهر و کوچه ها، از بین لکه های پنجره که ستاره ها برایش ورد های مقدس بخشش می خوانند، فهمیدم همه دست به دست ِ هم داده اند تا یک استکان چای، آفریده شود. سماور داشت مثل یک تازه عروس بین رقص نورهای سبز و بنفش و صورتی، از دلخوشی بالا و پایین می پرید. آنوقت بود که استکان برای عشقی که قوری قرار بود به او هدیه کند، سرتاپا نیاز شده بود و گرمایش بین انگشتانم مثل غول چراغ جادو دود کرد و با تمام وجودش گفت: در خدمتم ارباب. چای خوردن باید مثل هر اتفاق قشنگ زندگی، ناگهانی و غافلگیر کننده باشد. برنامه ریزی برای خوردن چای و قهوه و نسکافه و یا همه ی زندگی، مثل گذراندن ِ درس های تئوری برای بوسه های فرانسوی روی لب هایی گرم و خیس رژ زده ای می تواند عجیب باشد. زندگی و تمام اتفاقاتش باید ناگهانی و هیجان انگیز باشند. هیچ کس برای اینکه در باتلاق بیافتد برنامه ریزی نمی کند اما یهو خوش را بین ِ جلبک ها می بیند. هیچ کسی برای تخم گذاری ِ یک گنجشک روی شاخه ی کنار ِ پنجره اش برنامه ریزی نمی کند و هیچ کس برای یک قهقهه از تمام ِ دلش برنامه ریزی نمی کند... وقتی زندگی این طور دوست دارد باشد، ما هم حساب هیچ چیز را نکنیم.