جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

یک شب هم خوابش برد و من تا صبح، عکس هایش را نگاه کردم. یکی دو تا را کارتونی کردم و برایش فرستادم. رنگشان را عوض کردم. عکس های دونفره را شبیه نقاشی ها کردم و من هم از تنهایی‌ خوابم برد‌. 

اگر روزی در  زندگیتان رسید که با کسی از صدای پرنده ها تا شکوفه های شاهسپرم‌ حرف زدید، با هم غذا پختید، کنار هم گریه کردید، مثل دیوانه ها خندیدید، آهنگ خواندید و رقصیدید؛ اگر سوت‌ زدید، دست هایتان را گره کردید و هم را تا قطع شدن نفس بوسیدید، هیچ وقت نخواهید توانست زندگی را بدون همدیگر تصور کنید‌. 

باد می وزد، یکی از ابرها شبیه فرشته ای ست که بال هایش را باز کرده؛  خورشید پشت ابرها می رود؛ روی سنگی نشسته ام، نگاهش می کنم و اولین بار است که دلم میخواهد یک نفر برای من باشد تا آخرین جای زندگی ام. شعر شاملو را در دلم میخوانم: و دستانت‌ با من آشناست؛ ای دیریافته‌ با تو سخن میگویم.

چقدر دلم میخواست یکی بود که بهم میگفت: من کنارت خیلی خوشبختم‌...

وقتی دنبال خانه ای میگردیم برای یکی دو روز خوابیدن و رفتن، کاری به قیرگونی‌ پشت بامش‌ نداریم که موقع باران های وحشتناک‌ چکه میکند یا نه. با استحکام ستون ها و درخت های باغچه اش هم کاری نداریم‌. در دلمان نمیگوییم‌ این درخت های گیلاس و زردآلو در تابستان چه غوغایی‌ خواهند کرد و خیال بزرگ شدن آن درخت شاه توت را  که دست قرمزمان را روی دماغ دوست داشتنیمان بمالیم‌ و بخندیم‌، نداریم. برای خانه ای یکروزه، همینکه ظاهرش‌ قابل تحمل باشد و خستگی و کثافت های مارا چاره کند کافی است. به فکر آب دادن گلدان ها و سیمان کاری آجرهای شکسته اش نیستیم‌. درش را محکم می کوبیم و شاید با آب زلال حوضچه ی حیاطش‌ گِل های کفشمان را پاک کنیم. ما که فردا رفتنی هستیم؛ چه فرقی میکند طراوت باغچه اش در شب ها یا سرمای دلچسب زیرزمینش‌ در آفتاب تابستان‌.

وقتی کسی وارد زندگیمان میشود، لازم نیست از روانشناسی چیز بدانیم یا کلی سمینار زناشویی و ارتباط پاس کرده باشیم‌. باید بگردیم و ببینیم که چطور وارد زندگیمان می شود و کجاها را نگاه می کند‌. درب توری حیاط را با پایش باز میکند یا تکه ای کاشی شکسته را برمی دارد و آرام به جای امنی می گذارد تا به وقتش بچسباند. ببینید با زندگیتان چکار دارد؟ آنوقت می فهمید که برای ماندن آمده یا دوش گرفتن و رفتن‌ . و من فکر میکنم خانه ی زندگی هرکسی خیلی ماندگارتر‌ از چیزیست که فکرش را میکند به شرطی که مسافری درست و ماندنی آنجا را پیدا کند.