جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

جای انگشتهایم را روی آن کره ی بادی که فوتش می کنند می بینید؟ می بینید که چقدر چرخانده اندش؟ می بینید آدمک های روی این زمین را؟ دارند راه می روند ، می خوابند، همدیگر را می بوسند، به یک جای دور خیره شده اند و دلشان برای زمستان تنگ است. آنها را هم می بینید؟ چشمشان منتظر جاده هاست؛ جاده های خیس و خسته ی برلین را می گویم؛ اتوبوس های خودمان را! می روند و می آیند. سرباز وظیفه ها رو... دارند به مرخصی می روند. من هم آنجا هستم! من را نگاه کنید؛ برایم دست هم تکان دهید.... ؛ با این نقشه ها می خوابم. این دنیای گردی که کنارش می خوابم همانقدر واقعیست که آپارتمان روبرویی ما که چراغ بالکن اش روشن است و دارد با دخترش قلقلک بازی می کند. همانقدر واقعیست که چراغ های قرمز ِ آن تویوتای سفید که هر شب سر ِ ساعت یک می آید و می رود پارکینگ و من مدت ها تعداد ِ چشمک های نارنجی ِ آن در ِ اتوماتیک را می شمارم. من باور می کنم این دنیا را و آدم های رویش را. او را که گیتار می زند در مکزیک و دعا می کند در روستایی در چین و حتا همین دخترک ِ روی جلد کتاب را.

وقتی او هم از بین ما رفت همینطور بودم. عین حالا.انگار حالیم نبود. انگار در دلم به همه میخندیدم . چند وقت بعد یکهو یادش افتادم. دیدم تختش نیست. وسایلش نیست. فقط یکی دو تا چیز ِ کوچک مانده. آنهم خیلی کوچک. شاید آنقدر کوچک بود که کسی دلش نیامده دور بیانزدش. حالا که همه داشت یادشان میرفت،من شروع کرده بودم به گریه کردن. من سوگوارم بودم ماه ها. اینروزها آنطوری ام. همیشه میگفتم ما آدم های اشتباه را در جاهای اشتباه و زمان اشتباه پیدا میکنیم. و وقتی اینطور میشود به اندازه ی همین ستاره های کم نور،به تاریکی فرو می رویم.بعضی ها برای ادم حرف فروغند که "در یکدیگر گریسته بودیم، در یکدیگر تمام لحظه ی بی اعتبار وحدت را دیوانه وار زیسته بودیم"