جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

فکر کنم یک گوشه ی شهر هنوز آن دستپاچگی مرا با خودش مرور می کند و همیشه به خاطر اینکه کسی را با آن حجم از دلتنگی ها در انبوه خودش جا داده بود، خوشحال است. فکر کنم هنوز هم آن راننده پیکان وانت و پژو آردی ها که من را از دم پاسگاه تا گروهان می بردند، وقتی آن روز یادشان می افتد، خوشحالند. توی تختم بودم و داشتم با اضطرابی که هنوز هم مثل آنروز پف می کند ،سال 93 را مرور می کردم. سالی نظامی... سالی پر از دلتنگی... سالی که نه دشمن بود و نه دوست. فقط یک غریبه بود. 

داشتم به تمام اگرهایی فکر می کنم که اگر اتفاق نیافتاده بود، همه چیز خیلی بدتر می شد. اگرهای خیلی کوچک مثل تقسیم شدن یا سوم اردیبهشتی که ساعت هشتش من در پاسگاه جدید بودم.کنار دریاچه، بوی ماهیها ، شهر آن طرف مرز با چراغ های شبانه ی شهوتناکش. همه ی این ها را گفتم چون من هروقت تمام می شوم، دوباره با این ها شروع می شوم و داستان گردیست میان من و نود و سه ای که هیچ وقت نفهمیدم خوب بود یا بد!

گفتم: مادر! خوبم... خوب تر از آنکه فکرش را بکنی. خوب بودم و شب پر ستاره بود. آسمان ِ اینجا آنقدر ستاره دارد که با نگاه کردن هم تمام نمی شود . نزدیک ِ صبح بود. خوابم نمی برد. سرد بود. خیلی سرد... اما داشت طلوع می شد. گفتم : عجب صبحی باید باشد. این آسمان ِ زمین است؟ خورشید همیشه از آن طرف ِ مرز می آید بالا و اول آنجا را روشن می کند و بعد می آید سراغ ِ ما. نارنجی می شود و ابرهای همیشگی آنجا را با سایه روشنی صورتی و قرمز، رنگ می کند. اگر بروی و کنار ِ پرچم، درست وسط ِ محوطه بیایستی، یک طرف آبی است. آبی ِ روشن؛ یک طرف صورتی، یک طرف یاسمنی و کمی دور تر از آن بنفش. به دوستم گفتم: این همه آسمان از کجا می آید؟ گفت: من را یاد ِ ساحل می اندازد همیشه. او بچه ی شمال است و خوب می داند غروب ِ ساحل چیست. آرارات را هم می بینم. هر روز به هم سلام می کنیم. او به پوتین های واکس خورده ام و من به قله های برفی اش. یک تپه هم داریم. وقتی بروی بالای آن. ریل ِ قطار پیداست. یک ایستگاه ِ قدیمی. قطار که از آن رد می شود، آدم یاد فیلم ها می افتد. همان فیلم های لب ِ مرز. که آن طرف برجک های ماست و آنطرف برجک های ارتش ِ همسایه . پشت ِ ما کوه و پشت ِ آنها علفزار است تا جایی که دلت بخواهد. شب که می شود، هر صدایی می آید: صدای مرغابی، کبک، عقاب و یک روز حتا صدای دویدن ِ آهو ها را شنیدم. روی تپه را که نگاه کردم، آهوها بودند. گفتم بیایید: آهو آمده است. شب ها ، شغال ها قهقهه می زنند. کمی نزدیک تر، گرگ ها زوزه می کشند و چند قدم نزدیک ِ ما، روباه ِ سفیدی آمد و یکی از مرغ های ما را گرفت و برد. گفتم آژیر بکشیم؟ همه خندیدیم.

گفتم: مادر! اینجا خوب است. صدایش هم خوب است. سرد است و این سرما هم خوب است. شب شد. نصف ِ شب. نگهبان ها را جمع کردم. خشاب هایشان را بستند. اسلحه ها را برداشتند و رفتند بالای برجک. گفتم: حواستان باشد: نخوابید! در این سرما اگر خوابتان ببرد، یخ می زنید. اگر دیدید سرد شده اید. صدایم کنید، جایتان نگهبان بفرستم. گذشت... زیاد نه! کمی گذشت. دلم سوخت. گفتم آنجا خیلی سرد است. آمدم بیرون و رفتم سراغشان. بخار ِ نفس هایمان در هم گره می شد و بالا می رفت. نگهبان ام هجده سالش بود. گفت: سردم است. گفت: خسته ام. گفت: دلم تنگ شده برای روستایمان. صدای قهقهه ی شغال ها می آمد. بدجور ترسناک بود. گفتم : هنوز زود است برای خسته شدن. لااقل برای تو زود است. روزهایت هنوز نیامده اند. روزی می آید که عاشق شوی... از خودت بپرسی، خودت را دوست داری یا او را؛ دلت برای خنده اش تنگ شده یا گودی ِ چشم هایش؛ روزی می رسد که تو باشی سراپا خاطره های مشترک. و یک روز هم خواهد آمد که از خودت بپرسی: راستی خدا کند این یکی پسر باشد یا دختر... گفتم: تو هنوز خیلی سال داری برای خاطره هایت. چند دقیقه ساکت بودیم. کلاه پشمی اش را روی صورتش کشیده بود؛ فقط چشم هایش معلوم بود و یخ هایی که روی دماغش قندیل بسته بودند. من کلاه نداشتم. دستکش نداشتم. فکر نمی کردم حرفمان این قدر طول بکشد. آمده بودم بالا، تا فقط ببینم سالم است یا نه و بعد بروم به اتاق دژبانی.

ساعت 4 شب: تکان می دهم نگهبان بالای تپه را. به خودش می آید. می گویم: مگر نگفتم یک جا نیایست. این طوری تا صبح یخ می زنی. گفتم: آواز بخوان ، قدم بزن و راه برو تا از دور هم بفهمم سالمی. می گوید جناب سروان ! نرو... بمان پیشم. می ترسم... تاریک است و صدای زوزه می آید. گفتم زود زود می آیم سراغت امشب افسر نگهبانم و باید پای بیسیم باشم. صدای سوت آمد. رفتم به سمت ِ صدا. نگهبان ِ برجک ِ غربی بود که سوت زده بود. گفتم چی شده؟ گفت: صدای پا می آید. گفتم ایست بکش و بعد چندتا گلوله بزن. اشتباهی رگبار زد: توو...تووو...توووو...توووف. گفتیم وسط این برهوت فقط اشرار هستند که این وقت شب راه میروند. صبح شد و دیدیم جای پای گراز است که روی برف مانده. گفتم : عجب گوش هایی داری تو.

چند سرباز ِ جدید فرستادند. از بالا گفتند: آموزش ِ اینها با تو. بردمشان نگهبانی یادشان دادم... تیراندازی یادشان دادم و سلاح و مهماتشان را تحویل دادم و گفتم: اینجا همانطور که یاد می گیرید در این سرما دوام بیاورید، همانطور هم یاد خواهید گرفت در زندگی سرپا بیاستید و یادتان نرود: حتا اگر در لجنزاری کثیف هم حبس شوید، باز زندگی کردن حق شماست. یکی از آنها، یک روز به دفتر آمد. احترام گذاشت. گفتم بگو. گفت: جناب سروان مرخصی می خواهم. گفتم : اسمت را می نویسم و فردا ساعتش را بهت می گویم. داشت می رفت. گفتم صبر کن. گفتم: اسم تو خیلی عجیب است همانطور که قیافه ات. قیافه ات خیلی شبیه ِ عکس های سربازی ِ پدرم است. او خندید. اما من حرف خنده داری نزده بودم. هوایش را بیشتر دارم. کمتر نگهبانی می نویسم برایش و روزهایی که برای گشت و کمین می روند، او را نمی فرستم. می گویم تو برو استراحت کن! سرباز زیاد است. نزدیک غروب بود. رفتم کنار تپه نشستم. اسلحه ام را گذاشتم زمین و بی سیم را هم و خشاب هایم را هم. سربازی آمد کنارم نشست. گفتم: چند خواهر و برادرید؟ گفت: بچه ی آخر هم هستم. گفتم: مادرت پس بیشتر دوستت دارد. گفت : آره. گفتم : پس از دوری ات حسابی غمگین است. گفت : آره. در سوریه که جنگ بود و اخبار نشانش می داد، فکر می کرد من هم آنجا هستم و گریه و گریه و گریه می کرد. آخر سواد ندارد و کلی طول کشید تا به او بفهمانم آنجا با اینجا کلی فرق دارد. اولش گفتم این سرباز با همه ی سربازها فرق دارد. اما همه ی مادرها را دیدم و هیچ کسی با کسی فرق ندارد حالا. مثل سعید که موهای صورتش هنوز سبز نشده اند. شب ها که می روم بیدارش کنم برود سر پست، مادرش را می شنوم که نفرینم می کند. با خودم می گویم: اینها کوچکتر از آنند که سلاح به دست بگیرند. بیدار بمانند و پست بدهند. اما ... بعضی چیزها، بعضی چیزها سرشان نمی شود

شش ماه شد... از آن روز به این طرف شش ماه می گذرد. از آن قولی که به خودم داده بودم. از این که سکوت کنم. از اینکه دیگر هیچ جایی حرفی نزنم که بعدش وقتی یادم می افتد از ته دلم به خودم بخندم. نمی دانم... نمی توانم بگویم به قول هایم عمل کرده ام یا نه. اما یک چیزی هست که با حساب و کتاب ریاضی جور در می آید. می شود جمعش زد و گفت قضیه از چه قرار است. وقتی که رده ی ۲۹۴ کتابخانه ها دیگر کتابی ندارد که من نخوانده باشم؛ رده ی ۲۹۹ و ۱۸۱ و بقیه ی کتابفروشی ها از مراقبه و بودیسم و اکنکار گرفته تا تصوف و عرفان و احضار روح و ذن. دیگر چیزی نمانده. یک دوره ی ۱۵ جلدی مانده و دیگر تمام. هرچند حالا اگر از من بپرسی از این همه دوره ای که گرفتم آوردم خانه و خواندم و خلاصه برداشتم، چه چیزهایی فهمیده ام، شاید بگویم که همه ی آنها حرفشان یک چیز بود. زیاد چیزهای سنگینی نداشتند. اگر...اگر بخواهم خلاصه کنم می گویم: "خنک آن جان که رود مست و خرامان بر او". به جای این همه ریخت و پاشی که کردم اگر همین یک مصرع مولانا را تکرار می کردم، کارم بهتر از این ها راه می افتاد. بهتر از دو دوره کتاب در ماه که هر دوره ۱۵ جلد... به هر حال فکر می کنم اگر این ها را نمی خواندم، یعنی مطمعن نمی شدم که دیگر کتابی در مورد بودیسم و عرفان و ادیان و ذن و... نمانده که من نخوانده باشم، احساس می کردم چیزی هست که من نمی دانمش. اما حالا به این نتیجه رسیده ام که چیزی هست که همه می دانندش و لازم نیست چیز دیگری بدانند.

خنک آن جان که رود مست و خرامان بر او

باید بروم دنبال کار. دیگر این بهانه که اگر کار کنم همه ی کتاب هایم می مانند، باد هواست. کم کم باید مثل همه زندگی کنم. کار کنم، حساب بانکی داشته باشم، دوست هایی معمولی دور خودم جمع کنم و دیگر نسبت به هیچ چیز هیچ نظری نداشته باشم. این عادت ِ سکوت بدجوری به ریشه هایم نفوذ کرده. یک جورهایی دیگر نمی توانم از تنم بکنمش و پنجره را باز کنم و پرتش کنم بیرون. باید وقت هایی بیکارم رمان بخوانم و یادم نرود که یک رمانی هم هست که من باید بنویسمش. لااقل این کار را باید بکنم و مهمتر از آن اینکه هیچوقت فراموش نکنم که ادبیات، شغل ِ من نیست. شغل من شاید نجاری و جاروکشی و طراحی و زرگری و هزار تا چیز دیگر باشد اما هیچ وقت نباید ادبیات شغلم باشد. ادبیات اگر شغل کسی شود او را فاسد می کند.

شاید شما هم دیگر در پشت ِ رنگ توسی این کلمات، تلاطم و توحش آن روزهای من را نمی بینید. حال ِ جنازه ای را دارم که از گور بلند شده باشد و دلش بخواهد دوست داشتنی هایش را بغل کند و یک بار ِ دیگر خورشت قیمه های مادرش را بخورد و برود سراغ کارهایش و روزگارش را بگذراند تا وقت ِ رفتنش برسد. این را همین طوری نمی گویم. از خواب چند شب پیشم حرف میزنم: رسیدم به یک بلندی. ناگهان همه جا سفید شد و در فضایی مه آلود معلق ماندم. بعد از مدت کوتاهی همه جا شفاف شد. خودم را روبروی پلی دیدم که عرضش حدود سه متر می شد. از آنجا گذشتم. اما پایین را که نگاه کردم گدازه هایی را دیدم که شبیه ابر، پفکی بودند و حباب های آتش بینشان بود. من خودم را به سمت پایین پرت کردم که از بالا دو نفر به طرفم آمدند و من را کشیدند بالا. از پل که گذشتم، به دروازه ی بزرگی هم رسیدم که موجوداتی سفید و درخشان که صورتشان نور زردی داشت.بقیه اش را نمیدانم.

یک جورهایی هم حس دانش آموزی را دارم که امتحانات خرداد ماهش تمام شده باشد. دانش آموزی که نه معلمی داشت و نه نمره ای و نه اصلن امتحانی. فقط در یک شب سرد، پیرمردی با ریش های بلند و موهای سفید را دیده بود که دارد تند تند راه می رود. افتاده بود دنبالش و پرسیده بود چه کار کنم و از کجا شروع کنم و آن عارف به حرف هایش خندیده بود. حالا که فکر می کنم، می بینم سوآل های آنروزم خیلی خنده دار بود و طفلکی با چه فشاری من رو تحمل می کرده. او هم یک بیت خواند و همین بیت برای همه ی کسانیکه دنبال ِ چراغ باشند بس که نه؛ زیاد هم هست:

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد ، کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست