جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

۳ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

گفتم: راستش را بخواهی شما برای هم ساخته نشده بودید‌. بعضی چیزها از دور کنار همدیگر خوبند‌ ولی هیچ وقت با هم کنار نمی آیند‌. گفتم: شما پارکینگ روحِ همدیگر بودید‌؛ بعد از شلوغی صبح به‌ فضای خالی همدیگر پناه می بردید و خیال می کردید‌ عاشق شده اید‌. گفتم: شما با همدیگر در رابطه بودید چون هردو شما از رابطه‌ ای عمیق گریزان ‌ بودید‌. گفت: پس دردی نخواهم کشید از این جدایی... گفتم: شما زندگی تان را به هم چسب نکرده بوید‌ که حالا جای خالی اش ویرانتان‌ کند. چندبار کافه رفتن و یکی دو تا عکس دو نفره و مستی‌ِ شبانه، دردِ فراموشی ندارد‌.

شازده کوچولو، در یکی از بخش های داستان، میان دشتی پر از گل می ایستد و می گوید: همه ی شما شبیه گل ِ من هستید‌. اما من گل ِ خودم را دوست دارم چون برایش زندگی ام را گذاشته ام و با او زندگی کرده ام‌. اگر عمرتان را برای کسی گذاشته اید، اگر آنقدر خاطره دارید که تمام شدنی نیستند، اگر هرکدام از عکس هایتان کلی حرفِ نگفته پشتشان‌ دارند. اگر هنوز هم بعد از مدت ها، حرف های نگفته دارید، اگر اولین چیزی که در دلتان گذشت را برای هم می گویید، اگر هیچوقت مجبور نیستی خودتان را برایش توضیح دهید، اگر تازگی ها صدای درونِ همدیگر را مثل یک پیشگو‌ میفهمید، قدر روزهایتان‌ را بدانید‌؛ حالِ خوبی که با کسی داشته ایم، با آدم های دیگر تکرار نمی شود و هربار مزه اش کمتر می شود مثل فرقِ طعم اولین تکه ی پیتزایی که میخورید با آخری اش.

شده ام کسی که شب ها را با قدم هایی آرام در خیابان ها قدم می زند، خش خش آخرین برگ های پاییز را گوش می دهد. از جلوی کافه ها رد می شوم، بوی قهوه آنقدر میپیچد‌ که خفگی به سراغ آدم بیاورد‌. چند نفر سیگار می کشند و چند نفر آخرین بازمانده ی احساسشان را برای همدیگر خرج می کنند‌. من یاد آن روزها می افتم و فکر میکنم تو باید با کسی که عاشقش‌ هستی همین پاییز باشی؛ برایش بباری و گرمای شب هایش باشی برای لحظه های سرد‌.

روی صفحه ی چتمان‌  با ترلان میزنم و آخرین چیزی که برایش نوشته ام "مرسی...بد نیستم" شاید بهتر بود می نوشتم: "توی بدترین روزهام دارم زندگی می کنم" یا حتی بهتر بود می نوشتم: " هیچ وقت بدتر از این نبودم" بالاتر از آن عکس های دو نفره ی قدیمی مان هست که برای هم فرستادیم و با هم گفتیم: " چقدر بهمدیگه می اومدیم"

سرمای‌ این شهر شروع شده و آدم در این سرما دلش بیشتر از همیشه می خواهد که عاشق شود.‌ انگار آن سوزی که از زمین و هوا به تن آدم می پیچد را گرمیِ یک عشق می تواند جمع و جور کند‌. این روزها زیاد راه می روم. همیشه در آن روزها زندگی میکنم. در روزهایی که کنار هم بودیم. نمی توانم بنویسم که چقدر گیر کردن انگشت هایم در دست هایش‌ می توانست رنگ و روی دنیا را برایم عوض کند‌.

شاید اگر روزی بخواهم برای کسی قصه ام را تعریف کنم، برایش بگویم:" سعی کن یه نفرو‌ خیلی دوس داشته باشی، اونقد باهاش‌ خاطره بسازی که هر طرفی رو نگاه کردی یاد اون بیفتی و هر کاری که ازت بر می اومد براش بکن. اون عشق یه روزی تموم میشه اما تو می تونی همیشه توی دلت بگی: من یه نفرو تونستم خیلی دوست داشته باشم. قطعا فراموش کردن اون آدم از مردن زیر آوار هم سخت تره. اما همین درد با خودش از تو یه آدم جدیدی می سازه که تو مجبوری بهش عادت کنی."

بنظرم می رسد بهترست لااقل عاشق شدن را یکبار امتحان کرده باشیم هرچند بعد از آن دیگر هیچ وقت نمی توانیم عاشق شویم‌؛ حتی اگر عکس های قدیمی هم را برای هم بفرستیم و بگوییم: چقدر بهم می آمدیم‌ و هر دومان بدانیم که روی سنگ قبرِ عشقی که از بین رفته است داریم آب می ریزیم‌ و برایش چشم هایمان خیس شده.