جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

ما یه راننده ی مینی بوس داشتیم، همین که سوار ماشینش‌ میشدی، می گفت کرایه‌ ات را بده و اگر نداری، سوار نشو.  خیلی وقت ها از دستش ناراحت می شدیم. یکبار پرسیدم: چرا سر کرایه ها اینقدر تند رفتار میکنی؟ گفت پنج تا جوان بودند؛ ایستگاه آخر پیاده شدند و کسی هم نبود‌. گفتند ما به چیزی پول نمی دهیم‌. من هم حقم‌ را میخواستم. چاقو‌ زدند‌. یکسال‌ نتوانستم‌ کار کنم. زنم رفت کارگری‌ به خانه ی مردم‌. آنجا دستش‌ خورده بود و یه عتیقه ی زهرماری شکسته‌ بود‌. با کتک از خانه بیرونش‌ انداختند‌. دخترهام‌ یکسال مدرسه نرفتند چون پول کتابشان را هم نداشتیم‌. این مینی بوس را مثل گوشت قربانی تکه تکه کردم و فروختم تا نان شبمان‌ را در بیاوریم‌. از چرخ هایش بگیر تا تشک ها. این زندگی، جهنمی دوازده‌ ماهه بمن‌ بدهکار است‌. زیاد سخت نبود فهمیدنش. 

شده ام همان راننده ی مینی بوس بین شهری‌ که به هادی شهر مسافر جابجا میکند‌. من دل کسی را نمی شکستم‌. اما حالا خیلی راحت دست به بلاک می برم. بهترین دوست هایم را، کسانی را که با آنها خاطره داشتم و خیلی های دیگر را بلاک کرده ام. حتی وقتی مهران زنگ زد که هادی را چرا بلاک کرده ای، مهران را هم بستم. من به یک نارسائی مبتلا شده ام که میخواهم تنها باشم فقط. انگار فهمیدم آدم ها خیلی راحت می توانند هر طور که دوست دارند آزارت بدهند برای اینکه فقط دلشان اینطور می خواهد‌. می دانم دارم بد می شوم اما اگر کسی را نداشته باشی، بهتر از این است که آزرده شوی مداوم. یک جایی یادداشتی نوشته بودم که می ترسم به این تنهایی عادت کنم. اما حالا در وسط این تنهایی نشسته ام. دردی ندارم، حسی ندارم و همین طور زندگی می کنم. بین کتاب ها و سخنرانی های سال پنجاه ِ علامه ی دوست داشتنی. 

شهریار در شعر‌ "خان‌ ننه‌" می خواند: "نجه‌ من سنی ایتیردیم، دا‌ سنین تایین‌ تاپیلماز..." من تو را گم کرده ام.

دلم میخواهد چشم هایم را ببندیم‌ و پرواز کنم؛ آنقدر دور بروم که این خاطرات از من دور شوند‌. من خودم را گم کرده ام‌. 

حرف زیادی ندارم برای نوشتن. قبل ها می نوشتم که سبزم و جوانه خواهم زد‌. حالا خسته ام و شاید بهتر باشد بنویسم: دارم پژمرده می شوم ترلان! من در این تنهایی آرام آرام از بین می روم. من در آن روزها جا مانده ام‌. چرا دستم نمی رود تا عکسهایمان را پاک کنم و چرا مرورشان می کنم و چرا این درد را می کشم. همه جا نوشته که با زمان بهتر می شود این درد... اما چرا بعد از دو سال من هنوز دارم درد می کشم و چرا هنوز گوشه ی بزرگی از من در آن خاطرات جا مانده است‌. ترلان من چرا تنها مانده ام و چرا نمی دانم تو را کجای زندگی ام جا گذاشتم؟

ما برای هم نبودیم. ما مسافران قطار غریبی بودیم که زمانی را در یک ایستگاه خلوت با هم گذراندیم‌. اما چرا تو رفتی و من در آن ایستگاه ماندم و درد کشیدم‌. چرا آن روزها آنقدر خوب بودند که من حالا اینطور بد باشم‌. چرا هر کسی آمد تمام تلاشش را کرد تا میخ بزرگی بردارد و به زخم های من فشارش‌ دهد‌. چرا بعد از تو در زندگی من متروکه ای جا ماند؟ مثل شهری که یکباره زیر آوار برود‌. من غمگینم و دیگر هیچ کسی را ندارم. همین!