جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

گفتم: مادر! خوبم... خوب تر از آنکه فکرش را بکنی. خوب بودم و شب پر ستاره بود. آسمان ِ اینجا آنقدر ستاره دارد که با نگاه کردن هم تمام نمی شود . نزدیک ِ صبح بود. خوابم نمی برد. سرد بود. خیلی سرد... اما داشت طلوع می شد. گفتم : عجب صبحی باید باشد. این آسمان ِ زمین است؟ خورشید همیشه از آن طرف ِ مرز می آید بالا و اول آنجا را روشن می کند و بعد می آید سراغ ِ ما. نارنجی می شود و ابرهای همیشگی آنجا را با سایه روشنی صورتی و قرمز، رنگ می کند. اگر بروی و کنار ِ پرچم، درست وسط ِ محوطه بیایستی، یک طرف آبی است. آبی ِ روشن؛ یک طرف صورتی، یک طرف یاسمنی و کمی دور تر از آن بنفش. به دوستم گفتم: این همه آسمان از کجا می آید؟ گفت: من را یاد ِ ساحل می اندازد همیشه. او بچه ی شمال است و خوب می داند غروب ِ ساحل چیست. آرارات را هم می بینم. هر روز به هم سلام می کنیم. او به پوتین های واکس خورده ام و من به قله های برفی اش. یک تپه هم داریم. وقتی بروی بالای آن. ریل ِ قطار پیداست. یک ایستگاه ِ قدیمی. قطار که از آن رد می شود، آدم یاد فیلم ها می افتد. همان فیلم های لب ِ مرز. که آن طرف برجک های ماست و آنطرف برجک های ارتش ِ همسایه . پشت ِ ما کوه و پشت ِ آنها علفزار است تا جایی که دلت بخواهد. شب که می شود، هر صدایی می آید: صدای مرغابی، کبک، عقاب و یک روز حتا صدای دویدن ِ آهو ها را شنیدم. روی تپه را که نگاه کردم، آهوها بودند. گفتم بیایید: آهو آمده است. شب ها ، شغال ها قهقهه می زنند. کمی نزدیک تر، گرگ ها زوزه می کشند و چند قدم نزدیک ِ ما، روباه ِ سفیدی آمد و یکی از مرغ های ما را گرفت و برد. گفتم آژیر بکشیم؟ همه خندیدیم.

گفتم: مادر! اینجا خوب است. صدایش هم خوب است. سرد است و این سرما هم خوب است. شب شد. نصف ِ شب. نگهبان ها را جمع کردم. خشاب هایشان را بستند. اسلحه ها را برداشتند و رفتند بالای برجک. گفتم: حواستان باشد: نخوابید! در این سرما اگر خوابتان ببرد، یخ می زنید. اگر دیدید سرد شده اید. صدایم کنید، جایتان نگهبان بفرستم. گذشت... زیاد نه! کمی گذشت. دلم سوخت. گفتم آنجا خیلی سرد است. آمدم بیرون و رفتم سراغشان. بخار ِ نفس هایمان در هم گره می شد و بالا می رفت. نگهبان ام هجده سالش بود. گفت: سردم است. گفت: خسته ام. گفت: دلم تنگ شده برای روستایمان. صدای قهقهه ی شغال ها می آمد. بدجور ترسناک بود. گفتم : هنوز زود است برای خسته شدن. لااقل برای تو زود است. روزهایت هنوز نیامده اند. روزی می آید که عاشق شوی... از خودت بپرسی، خودت را دوست داری یا او را؛ دلت برای خنده اش تنگ شده یا گودی ِ چشم هایش؛ روزی می رسد که تو باشی سراپا خاطره های مشترک. و یک روز هم خواهد آمد که از خودت بپرسی: راستی خدا کند این یکی پسر باشد یا دختر... گفتم: تو هنوز خیلی سال داری برای خاطره هایت. چند دقیقه ساکت بودیم. کلاه پشمی اش را روی صورتش کشیده بود؛ فقط چشم هایش معلوم بود و یخ هایی که روی دماغش قندیل بسته بودند. من کلاه نداشتم. دستکش نداشتم. فکر نمی کردم حرفمان این قدر طول بکشد. آمده بودم بالا، تا فقط ببینم سالم است یا نه و بعد بروم به اتاق دژبانی.

ساعت 4 شب: تکان می دهم نگهبان بالای تپه را. به خودش می آید. می گویم: مگر نگفتم یک جا نیایست. این طوری تا صبح یخ می زنی. گفتم: آواز بخوان ، قدم بزن و راه برو تا از دور هم بفهمم سالمی. می گوید جناب سروان ! نرو... بمان پیشم. می ترسم... تاریک است و صدای زوزه می آید. گفتم زود زود می آیم سراغت امشب افسر نگهبانم و باید پای بیسیم باشم. صدای سوت آمد. رفتم به سمت ِ صدا. نگهبان ِ برجک ِ غربی بود که سوت زده بود. گفتم چی شده؟ گفت: صدای پا می آید. گفتم ایست بکش و بعد چندتا گلوله بزن. اشتباهی رگبار زد: توو...تووو...توووو...توووف. گفتیم وسط این برهوت فقط اشرار هستند که این وقت شب راه میروند. صبح شد و دیدیم جای پای گراز است که روی برف مانده. گفتم : عجب گوش هایی داری تو.

چند سرباز ِ جدید فرستادند. از بالا گفتند: آموزش ِ اینها با تو. بردمشان نگهبانی یادشان دادم... تیراندازی یادشان دادم و سلاح و مهماتشان را تحویل دادم و گفتم: اینجا همانطور که یاد می گیرید در این سرما دوام بیاورید، همانطور هم یاد خواهید گرفت در زندگی سرپا بیاستید و یادتان نرود: حتا اگر در لجنزاری کثیف هم حبس شوید، باز زندگی کردن حق شماست. یکی از آنها، یک روز به دفتر آمد. احترام گذاشت. گفتم بگو. گفت: جناب سروان مرخصی می خواهم. گفتم : اسمت را می نویسم و فردا ساعتش را بهت می گویم. داشت می رفت. گفتم صبر کن. گفتم: اسم تو خیلی عجیب است همانطور که قیافه ات. قیافه ات خیلی شبیه ِ عکس های سربازی ِ پدرم است. او خندید. اما من حرف خنده داری نزده بودم. هوایش را بیشتر دارم. کمتر نگهبانی می نویسم برایش و روزهایی که برای گشت و کمین می روند، او را نمی فرستم. می گویم تو برو استراحت کن! سرباز زیاد است. نزدیک غروب بود. رفتم کنار تپه نشستم. اسلحه ام را گذاشتم زمین و بی سیم را هم و خشاب هایم را هم. سربازی آمد کنارم نشست. گفتم: چند خواهر و برادرید؟ گفت: بچه ی آخر هم هستم. گفتم: مادرت پس بیشتر دوستت دارد. گفت : آره. گفتم : پس از دوری ات حسابی غمگین است. گفت : آره. در سوریه که جنگ بود و اخبار نشانش می داد، فکر می کرد من هم آنجا هستم و گریه و گریه و گریه می کرد. آخر سواد ندارد و کلی طول کشید تا به او بفهمانم آنجا با اینجا کلی فرق دارد. اولش گفتم این سرباز با همه ی سربازها فرق دارد. اما همه ی مادرها را دیدم و هیچ کسی با کسی فرق ندارد حالا. مثل سعید که موهای صورتش هنوز سبز نشده اند. شب ها که می روم بیدارش کنم برود سر پست، مادرش را می شنوم که نفرینم می کند. با خودم می گویم: اینها کوچکتر از آنند که سلاح به دست بگیرند. بیدار بمانند و پست بدهند. اما ... بعضی چیزها، بعضی چیزها سرشان نمی شود