جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

دلم میخواد یک چیزِ خیالی داشته باشم؛  رنگین کمانی، تکه ی ابری، درختی... بعد توی تنهایی هام به همون‌ چیز خیالی پناه ببرم. دوست داشتن، چیزِ عجیبی نیست‌؛ ماها فقط راهشو‌ بلد نیستیم‌ که به هم نشونش‌ بدیم... 

ماها برای نشون دادنِ عشقمون، از کلمه ها استفاده میکنیم؛ در حالیکه عشق رو اول از همه نوعِ نگاه کردنمون‌ لو میده و بعدش گذشت و فداکاری اونو به شکلی قابل لمس نشون میده. برای فهمیدنِ عشقِ آدما نیاز به زمان هست و چیزی که توی اون زمان بودند‌. 

انگار حجم تنهایی و رنج های همدیگر را بلد نیستیم. تو میدانی رویای من چیست؟ یا حتی آرزوی من؟ می دانی ترس هایم را؟ خوشبخت ترین روزم میدانی در کدام سال اتفاق افتاد؟ میدانی چه کسی با آمدنش‌ زندگیم ام را عوض کرده؟ میدانی کدام سیاره را بیشتر از همه دوست دارم؟ وقتی غمگینم‌ کدام آهنگ را زمزمه‌ میکنم؟ روزهایی که خوشحالم چطور؟ گفتم: میدانی وقتی خدا را گم میکنم، به کدام جای مقدس پناه میبرم تا دوباره پیدایش کنم؟ میدانی من خوابی تکراری را مدام میبینم که یک جای آجری و مقدس است و چند نفر از اولیا در ایوانش‌ نشسته‌ اند و پر از درخت است و حوضی بزرگ در وسطش؟ میدانی در طبیعت عاشق کدام لوکیشن ها هستم؟ بیشتر عکس هایم من کنار تک درخت هاست. حتی عشق را هم به تک درخت تشبیه میکنم. برای همین بیشتر دوستش‌ دارم‌. درختی سبز، میان دشت یا بیابانی‌ بی آب و علف که به زیستن‌ مشغولست‌. این خیلی شبیه پدیده‌ ی عشق است در آدم ها‌. میدانی کدام باور کودکی ام هنوز عوض نشده است؟ من هنوز هم فکر میکنم می شود روی ابرها نشست و وقتی رویشان‌ بنشینی‌ مثل پرِ قو کمی فرو می روند و شکل بدنت‌ را میگیرند‌ و سرعتشان‌ بیشتر میشود‌.

از ابرها که بگذریم، شیفتگی من به تابلو های نئونی، رنگ های نئونی، سرخابی‌ِ دیوانه کننده و بوی چمن و بوی نان تازه و بوی رنگِ روغنی تا تماشای چراغ های چشمک زن و غذا خوردن پرنده ها، حد و اندازه ندارد. گفت: هیچ کدامشان‌ را نمی دانستم‌. گفتم: نباید هم می دانستی... چون تو به دنبال من نیستی، به دنبال پناهگاهی هستی برای فرار از تنهایی‌ ات‌ و من برای اینطور رابطه ها بدترین پناهگاهم‌. برای من رابطه، پناه بردن نیست‌. مثل قدم زدن در روستایی‌ تارخی ست‌ که با هر پلک زدن، چیز تازه ای را کشف میکنی‌. رابطه سرتاسر‌ کشف کردنست‌ و پیدا کردن چگونگیِ راهی برای عاشق شدن میان این تفاوت ها. کسی که کشفی نمی کند و راهی پیدا نمی کند، رابطه ای را روی اجاق‌ قلبش‌ نگذاشته است‌. بعضی وقت ها آمدن‌ِ کسی ما را تنهاتر میکند و این یعنی حالمان در این رابطه اصلا خوب نیست‌.

دو سال پیش وسط های آبان بود که ترلانو دیدم. اولین باری بود که میدیدمش‌. پالتوی صورتی پوشیده بود، جینِ کاربنی‌ و کتانی های سرمه ای‌. لاک نزده بود و یکی از ناخن هاش‌ شکسته بود‌. رژ لب مرجانی زده بود و موهاش فرق وسط بود‌. من همون اولین باری که به چشماش نگاه کردم عاشقش شدم و تا آخرین روزی که کنارم بود، چشمم رو از چشماش‌ ور نداشتم‌. شده تا حالا یه نگاه خاصی همیشه توی خاطرتون‌ بمونه و یادتون تره هیچ وقت؟ چقدر قشنگه یادآوری‌ اون نگاه مگه نه؟