جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

برای ساختن یک کشور، به تمام مردم آن کشور نیاز هست و برای خراب کردنش هم به همان مردم نیاز هست. ما یک زمانی آمدیم و کشورمان را ساختیم و حالا همه ی ما دلمان می خواهد همان را خراب کنیم. چیز عجیبی نیست و جای هیچ کسی هم خالی نیست. مثل سربازهای از جنگ برگشته نیست که با پوتین های پاره و قیافه های زخمی برای کسانیکه نیستند، سکوت کنند. برای خراب کردن یک کشور همه باید باشند و همه باید با چکش های زنگ زده و به درد نخور برگردند و با لحنی محکم بگویند:ما خرابش کردیم. این را وقتی فهمیدم که در مرکز بودم  و بازارچه ای بود که قابلمه و شلنگ و خرت و پرت های این شکلی می فروخت. چند مغازه ی پارچه فروشی هم داشت. دستفروشی که کفش می فروخت با افتخار عجیبی مثل اینکه یک حماسه ی ملی را پشت سر گذاشته باشیم و آنقدر مهم باشد که ادامه ی شاهنامه را بتواند کامل کند، میگفت:"اگر یک ساعت دیگر بیایی قیمتش چندهزار تومن بیشتر خواهد شد." و بعد انگار که از حرفی که زده راضی نباشد و بخواهد مطمئن شود که منظورش را کامل رسانده گفت: قیمت های من حالا اینطوری اند.لحظه ای است. هه دو چشم را آنقدر غلیظ و شهوت ناک گفت که خانوم در چشم هایش نگاه کرد و چشم های مرد، برق زد.

برایتان از آن چکش زنگ زده و به درد نخور بیشتر بگویم. زن های ما هر چقدر هم در خانه بوده باشند و از اقتصاد و سیاست فقط ده دقیقه اخبارش را بشنوند آن هم وقتی دارند چای می ریزند و صدای تلویزیون در سکوتشان میخزد و هرچقدر هم از اقتصاد به قیمت ادکلن و رژ لب و لباس های مارکشان خلاصه شوند، باز مقصرند. مقصرند که کسانی را تربیت کرده اند که از رانندگی با ماشین تک سرنشینشان در ترافیک، آنقدر خجالت زده نمی شوند که بخواهند صورتشان را بپوشانند از شرم.مقصرند چون برای بچه هایشان قصه هایی نگفته اند که بدانند: چیزی که مهم تر از مدرک دانشگاه و مدل ماشین و مارک لباسشان است، داشتن هویتی فردیست هویتی که آن ها را از تمام جهان متمایز میکند.این هویت شامل اندیشه هایشان،فلسفه هایی که باور دارند، معنویتی که راهش را میروند، و فهرستیست از کتاب ها و فیلم ها موسیقی هایی که آنها را کامل کرده است.برایشان قصه هایی نگفتند که بدانند: چطور از درون ، خودشان را باور کنند و تفاوت سلیقه ها و اندیشه ها و نگاه دیگران را آنقدر بدیهی بدانند که برای قضاوت کردن آدمها، به چالشی عمیق و دقیق ذهنی وارد شوند و مضطرب شوند ، وقتی مجبورند کسی را قضاوت کنند. مادران ما مقصرند چون به ما نگفتند آب آنقدر مهم است که دریاچه ی بی نهایتی مثل ارومیه، ممکن است در جلوی چشممان خشک شود و هیچ کاری نتوانیم بکنیم. آنها مصرف کردند و تالاب هایمان خشک شد و ما هم مصرف می کنیم و کشورمان خشک می شود. همان چکش های زنگ زده و به درد نخور... پدرهای ما مقصرند چون به ما یاد ندادند پول یعنی چه؟چون خودشان هم نمی دانستند اصولا پول به چه دردی میخورد. برای همین است تمام آرزوهای ما به پول گره خورده.چون میپنداریم: پول معجزه میکند. پدرهای پدرهای ما که داشتند کشور را می ساختند، آنها می دانستند که پول ارتباط مستقیم با مصرف دارد.اگر پولمان بیشتر باشد بیشتر مصرف میکنیم و اگر کمتر باشد کمتر مصرف میکنیم و این زیاد و کمی ، از انسانیت و کیفیت زندگی ما نه چیزی کم و نه چیزی زیاد میکند. پول صرفا یک تناسب است با شکل مصرف آدمها.

ما هم مقصریم.چون نخواستیم بدانیم.نخواستیم دنبال چیزهایی که نداشتیم برویم.فکر کردیم آنها را هم می شود با پول خرید یا در دانشگاه ها پیدا کرد. برای همین رفتیم دنبال این ها. ما نمی دانستیم برای داشتن هویتی محکم باید دنبال کتاب ها و آدم هایی که هرگز درسی نداده اند اما آنقدر کامل هستند که شکل نفس کشیدنشان هم به سوال های ما جواب دهد، بگردیم. ما هم مقصریم چون هیچ تلاشی نکردیم برای رشدمان. ما حتی برای عاشق ماندن هم کاری نکردیم.در آغوش همدیگر غرق شدیم و همدیگر را آنقدر بوسیدیم که لب هایمان باد کرد و بعدش آ این لحظه ها را کش دادیم و خیس عرق شدیم اما هرگز نتوانستیم از چشمهایمان،همدیگر را بخوانیم.نخواستیم عاشق شویم چون از عشق فقط قدم زدن های دونفره و فست فودهای چرب و گریه های یواشکی و آهنگ های تلخ را می دانستیم.ما هیچ وقت ندانستیم که عشق فقط یک چیز لازم دارد و آن هم پذیرش است. چیزی که هیچوقت نتوانستیم انجانش دهیم.نتوانستیم علایق همدیگر را بپذیریم،تفاوت هایمان،سلیقه های مان،افکارمان. ما حتی سکوت همدیگر را هم نپذیرفتیم.

وقتی آن اوایل کامپیوتر و ویندوز آمده بود، استادمان میگفت: در آمریکا برای خریدن ویندوز باید به اندازه ی پول کامپیوتر باز پول بدهند که ویندوز داشته باشند اما ماها میتوانیم با هزار تومن ویندوز بخریم. آنوقت ها کیف میکردیم که عجب شانسی داریم ما. همینکار را با فیلمسازان و آهنگسازان و نویسنده ها و مترجمانمان کردیم. دانلود کردیم و کپی کردیم و کیف کردیم از زرنگی هایمان. ناشرهایمان ورشکست شدند و کتابفروشی هایمان شدند مداد فروش و ماژیک فروش و هنرمندانمان را یا فراری دادیم و یا منزوی و افسرده و همین کارها را کردیم و میکنیم و حواسمان نبود این کشور هر روز ازدرون فقیرتر و خالی تر می شود و ادبیات و هنرش را می خشکاند.به جایی رسیدیم که خواننده ی محبوب نسلمان جلوی چند صد نفر آهنگ های خودش را لب می زند و شعر می دزدد و با اپ های آندرویدی قافیه می سازد برای شعرهایش. ما متهمیم به تخریب، چون به افتتاحیه ی رستوران های بی اهمیت رفتیم و تبلیغ کردیم و عکس گرفتیم اما به هیچ کدام از گالری ها نرفتیم. نقاش هایمان را تشویق نکردیم. از رنگشان ذوق زده نشدیم و بارها وبارها بهشان پیام نزدیم که نقاشی ات حال من را آنقدر خوب کرده که دلم میخواهد بک گراند تمام لحظه های ایده آلم باشند. به تئاترهای شهر نرفتیم. به بازیگرها نگفتیم آنقدر غرق تو شده بودم که دلم می خواست بازی ات هیچ وقت تمام نشود.خیلی وقت ها بعد از بیرون آمدن از سالن تئاتر, نقشی که به دلتان نشسته است هم با شما می آید.وقتی از خیابان رد می شوید،حس میکنید اوست که رد می شود.تئاتر خوب همچین چیزی است.شما را به نقش هایش وصل میکند و تا مدت ها در شما زندگی میکند. نویسنده هایمان را تبریک نگفتیم به خاطر کتاب هایش.از نویسنده ی شگفت انگیزی مثل فریبا وفی امضا نداریم و التماسش نکرده ایم که تو را به جان تمام خوانندگانت بنویس. در دانشگاه ها و حتی رشته ی مورد علاقه مان هم بد بودیم. فقط نق زدیم.فقط حذف کردیم.فقط نمره جمع کردیم.استادهایمان را تشویق به مطالعه نکردیم.آنقدر تنبل بودیم که استادها را هم بی انگیزه کردیم و تبدیلشان کردیم به معلم های دبیرستانی که امتحان بگیرند و ورقه اصلاح کنند و نمره بدهند.نخواستیم و نخواندیم و دانشگاه را هم خراب کردیم. در شهر هم همینطور.شهروند خوبی نبودیم. آنقدر از روی چمن ها رد شدیم که شهرداری به جای درخت، نرده و آهن کاشت.آنقدر با سرعت راندیم که همه جا پر از سرعت گیر شد. آنقدر با ماشین تک سرنشین به خیابان ها ریختیم و رانندگی کردیم که شهر،به جای سنگفرش و پیاده روهای رویایی و طولانی با آب نما و مجسمه و نورپردازی و درخت های سبز پر از اتوبان شد و دود و صدا...

شما را نمیدانم.اما من دارم تماشا میکنم که چطور داریم کشورمان را خراب میکنیم و دلمان به کدام ردیف از آجرهایمان خواهد سوخت و خواهیم ایستاد. آن را هم نمیدانم. اما من اگر زنده باشم به نسلی که خواهند آمد و تصمیم خواهند گرقت این ویرانی ها را بسازند، خواهم گفت: از قصه ها شروع کنید و به بچه هایتان آنقدر قصه بگویید که در قصه ها غرق شوند. چون مردمی که قصه نشنوند، خالی می مانند و وقتی خالی باشند، ریشه های خود را می جوند. مثل ما که ریشه هایمان را جویدیم و حواسمان نبود.

همیشه در گوشه ی دلم می خواستم، آرامشی را که با ثباتِ شخصیامان‌ همراه می شود را تجربه کنم. روزی که بتوانم بفهمم چرا از بچه ی دو ساله ای خشمگین می شویم یا بی دلیل برگ های یک درخت شاهتوت را میکنیم و در زیباترین رستوران شهر، چشم هایمان پر از اشک می شود و هیچ اشتهایی نداریم. این ها رفتارهایی انسانی هستند که دلیل های خیلی پیچیده ای دارند و برای فهمیدن آنها یا باید حسابی زندگی کنیم یا باید حسابی زندگی ها را بخوانیم. همیشه در آن سالهایی که همه ی فلسفه ها و تئوری ها برایم مثل پاستایی بودند که هر قسمتش مزه ی جدیدی می دهد، دوست داشتم خودم را ببینم؛ ببینم که آرامم و لبخند میزنم.نه از آن لبخندهایی که نشانه ی شادیست. از آن لبخند هایی که از درون کسی بلند می شود و تنها حسی که می دهد،اطمینان است. دوست داشتم خودم را ببینم که در سکوتی ایستاده ام و تمام این دنیا را می فهمم. 

من دارم به لبه های سی سالگی می رسم و حالم خوب است. به دنبال جواب های زندگی نمی گردم، به دنبال آدم های تازه ای که زندگی ام را زیر و رو کنند ،نمیگردم. من کتاب هایم را پیدا کرده ام.فیلم هایم را... حتی موسیقی ها و شعرهایم را. من آنها را بارها گوش می دهم. نویسنده های خوبم را پیدا کرده ام و همینطور کسانی را که شکل بسیار بسیار پیشرفته ی من هستند و وقتی حتی صورتشان را میبینم، یادم می افتد که دارم به کجا می روم و این گلدان کوچک و شیشه ای زندگی، چند لیوان دیگر آب و چقدر نور میخواهد. چند روز پیش، به یک گالری نقاشی رفتم.فکرم مشغول بود اما آن نقاشی ها آنقدر خوب بودند که من همه چیز را فراموش کردم. رنگ ها را می دیدم، جای قلمو را و آنقدر خوب با همدیگر مخلوط شده بودند که من صدایشان را هم می شنیدم.میتوانستم مزه ی نقاشی ها را حس کنم. حتی بعضی وقت ها آدم دلش میخواست با یک تابلو درد دل کند.  یکی از آنها طرح دختری بود که داشت بهشت را خلق میکرد، من فرشته ها را می دیدم و لب هایی که برای هر عاشقی، قصه ای میگفتند تا خوابش ببرد. وقتی از گالری بیرون آمدم، یکی از جاهای خالی هم برایم پر شده بود. من سبکی را پیدا کرده بودم که می توانست با من حرف بزند و بهتر از هر گوشی حرفم را بشنود.این نقاشی می توانست به آدم با بهترین کلمات بگوید: "تو که اینقدر نگران زندگی نبودی. یادت نیست چندبار وقتی با حالی گرفته چشم هایت را بسته ای و بعدش وقتی در خواب بودی همه چیز خود به خود بهتر شده؟ یادت نیست چندبار بدون اینکه خودت علتش را بدانی،غریبه ای را دیده ای که در عمق چشمهایت نگاه کرده و زمزمه وار گفته: نگران نباشید ، من درستش میکنم." راستش من نقاشی هایی دیدم که به من گفتند:" شاید تو باور نداشته باشی، اما فرشته ها وجود دارند."

همه ی این ها را نوشتم برای اینکه بگویم، این روزها بدون اینکه خودم خبر داشته باشم، دارم به کسی که فکر میکردم باید باشم می رسم. من در میان یک کوه ایستاده بودم.شب بود و سکوت کوهستان دورم را گرفته بود.ماه هم درست جلو چشم هایم شروع کرد به طلوع کردن.در چند دقیقه ی کوتاه بالا آمد و کوهستان روشن تر شد.از دور صدای سگ ها می آمد. من در آن سکوت عجیب و نرم فهمیدم که: هرکسی قصه ای دارد، که قصه گویش در بهشت است.