جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

۲ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

یک ملودی از سازدهنی‌ دارد پخش‌ میشود‌. عاشق صدای عجیب این ساز‌ هستم. شده ساعت ها به تک آهنگ هایش گوش کنم و این صدای کمی خش دار که به آرامی بالا و پایین می شود را در گوش هایم مزه کنم‌. اینروز ها یک نفر کنارم هست که با صدایی شبیه پچ پچ با من حرف میزند‌؛ چه در میان‌ خیابانی شلوغ و چه در بی صداییِ پارکینگی طبقاتی‌. وقتی کسی با صدایی شبیه پچ پچ با من حرف بزند، حرف هایش در قلبم می نشیند‌. باور‌ش‌ میکنم و از گوش کردن به صدایش سیر نمی شوم‌. یادم هست یکبار کتابفروشی با صدای پچ پچ مانندی‌ کتاب "اما" ی جین استین‌ را به من معرفی کرد و من آنقدر پچ پچش را دوست‌ داشتم که چهار جلد دیگر هم از ادبیات کلاسیک‌ خریدم. صداها وقتی آرام ترند، باور کردنی ترند، خواستنی ترند و خیلی وقت ها هم شنیدنی ترند‌.صدای آدم ها از گوشه ی برهنه ی روحشان می گذرد و همین است که ما عاشق صدای آدمها می شویم بعضی وقت ها. 

در خیابانی آرام، ماشین سفید رنگی از کنارم رد می شود‌. با احتیاط رانندگی میکند و برای پیچیدن به داخل پارکینگ راهنما می زند‌. تعجب آورست این احتیاطش‌‌. نزدیک تر که می شوم، داخل ماشین، پسر و دختر جوانی نشسته اند. دختر سرش را به پشتی صندلی چسبانده و چراغ چشمک زنِ در را تماشا میکند‌‌؛ چهره اش آرام است مثل مادری که دارد کودکش‌ را شیر میدهد. پسر آینه را می پاید و آهسته ماشین را حرکت می دهد‌. چقدر این اتفاق را دوست دارم‌. چقدر دوست دارم که پدری‌ آنقدر آرامش بیافریند‌ که خانه اش مثل یک کتاب شعر باشد‌؛ مثل یک تابلوی نقاشی... قافیه دار و پر رنگ و دنج‌. با خودم فکر می کنم چقدر مقدسند‌ مردهایی که آرامش خلق میکنند و آن آرامش را مثل یک کیک تولد بزرگ، آرام جابجا‌ میکنند که نه زمین بیفتد‌ و نه خامه های گوشه اش‌ که از دور برق میزند،‌ بهم بریزد‌. دارم فنجان خالی قهوه ام را نگاه میکنم. داخل شکلک های عجیب و غریبش‌ پرنده ای هست که بال هایش را باز کرده. مثل تمام مردانی که با سینه ای بزرگ، روبروی زندگی ایستاده اند و خسته نیستند از ایستادگی هایشان‌. فنجان را تکان می دهم و میگویم: زندگی چقدر می تواند خوشبختی های کوچک داشته باشد که آدم حتی از نوشتنش‌ هم ذوق کند...

در ترافیک احساس خفگی میکنم. دلم میخواهد زودتر از آن خلاص شوم. مثل طنابی میماند که دست هایم را فشرده تر میکند.‌ هوا داشت سرد می شد و یکی دو ساعتی بود که غروب شده بود. ترافیکی بزرگ روبرویم بود و من این بار خفه نمی شدم‌. انگار این حرکت کند و ضعیف، با حالی که داشتم هماهنگ بود‌. چراغ ترمز ماشین ها که زود زود قرمز می شدند و نور مغازه های سرِ راه روی چشم‌ هایم می آمدند و این نور را دوست داشتم‌. رادیو داشت آهنگی از حجت اشرف زاده پخش میکرد:" اندوه بزرگی ست زمانیکه نباشی" و این را با صدایی دلگیر میخواند. مادرم گفت: آدم ها گاهی برای درد کشیدن آماده می شوند و دیگر دردشان نمی آید از غصه هایشان‌. گفت: داریم یکی از آن زمان ها را زندگی می کنیم‌. گفت : همیشه این جور وقت ها قوی بودیم؛ اینبار هم باید قوی باشیم‌. من همچنان داشتم آهنگ را گوش می دادم که می خواند: ای باد سبکسار‌ مرا بگذر و بگذار‌... داشتم ماشین های روبرو را نگاه می کردم و راه را که همچنان بسته بود . سرم را به شیشه چسباندم‌. بخار نفس هایم روی شیشه نشست. دلم می خواست همه ی ناراحتی هایم مثل همین بخار، از بین می رفت. گفتم: شاید یک روزی بیاید که ما خاطرات این روزها را مرور کنیم و با خودمان بگوییم خدا را شکر که آمدند‌ و خدا را شکر که رفتند‌. مادرم سرش را به شیشه چسباند.