جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

۳ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

آدم ها بر همدیگر اثر میکنند همانند جرقه ای که بر کاغذهای نازک اثر میکند‌. بعضی از کتاب های معنوی مینویسند: کلام ما عصای معجزه گر ماست و می تواند معجزه های بزرگی بیافریند‌. من فکر میکنم روح ماست که اگر شفاف باشد می تواند در کلام بنشیند و کلام را رازآلود کند‌. آهنگ ای قطره های باران پخش می شود و من در میان یک صبح خنک تابستانی در جاده ای باریک رانندگی میکنم‌. خودم را از دور میبینم در تصویری که از خودم میبینم، ریش ندارم، موهایم مشکی و براق هستند و مرتب به یک سمت پخش شده اند تیشرت مشکی پوشیده ام و شانه هایم پهن تر است‌. از آینه ی ماشین به خودم نگاه میکنم و میبینم که خیلی فرق دارم با چیزی که میبینم‌. به تصویر ها کاری ندارم اما ما هردو یک نفر هستیم و من خود واقعی ام را، همانی که باید باشم را پیدا کرده ام. همه ی این ها به خاطر ریراست‌. ریرا تنها چیزیست که در من به شدت اثر میکند و من به سرعتی عجیب پرتاب می شوم به سوی خوب بودن‌. 

خیلی وقت ها در خواب، یک جای مقدس را می بینم‌. وط حیاطش‌ حوض نسبتا بزرگی به رنگ آبی هست و پلکان های ده پانزده تایی دارد‌. آدم های آنجا در ضلع جنوبی اش نماز می خوانند و ضلع شمالی اش زیارتگاه یکی از اولیاست‌. اطرافش درخت های زیادی دارد و معماری اش مثل معماری های اسلامیست‌. آنطور که در خواب میبینم باید نزدیک باشد اما نمی دانم کجاست‌. یک بار شش صبح بود در ترمینال یک نفر را دیدم که شبیه آدم های آنجا بود تا خواستم دنبالش بروم از جلو چشم هایم محو شد و دیگر او را ندیدم‌. کاش یک روز آن  زیارتگاه را پیدا کنم و برای ندتی آنجا بمانم‌. آدم های آنجا خیلی خوب هستند. آدم های خوب را پیدا کنید و حتی اگر با التماس هم شده باشد آنها را کنار خودتان نگه دارید. کاری کنید آنها از خوب بودن خودشان لذت ببرند و حالشان عالی باشد‌. آنوقت این معجزه ها هستند که برای شما یکی یکی آغاز می شوند‌. 

از همین فردا شاید شکل دیگری زندگی کنم‌. مثل روزهای قدیمی ام‌. از فردا شاید تنها باشم، بیشتر بنویسم، بیشتر کتاب بخوانم و کم تر حرف بزنم. امشب را میخوابم و فردا شکل دیگری از من از خواب بر میخیزد‌. من سی سالگی ام را سپری کرده ام و حالا کم کم می خواهم زندگی ام را جمع و جور کنم‌. شاید چمدانم را بردارم بال هایم را باز کنم و بروم سراغ سرزمین خودم‌. جیغ بچه ای را هر شب می شنوم‌. چشم هایم را می بندم و او را می بینم که نگاهم می کند‌‌. دلم می خواهد آرامش کنم اما روحم خسته است‌. من روحم را خسته کردم و این خستگی برایم خیلی گران تمام شد‌. به قول سهراب، باید امشب بروم...

دیشب به اندازه ی تمام دنیا مُردم‌. به اندازه ی تمام اضطراب هایی که او می کشید مُردم‌. وقتی برمیگشتم‌ یاد آنهایی افتادم که نگرانش بودند و با کف دستم محکم روی پیشانی ام کوبیدم‌. دیشب، من بودم، آدم ها بودند و خدا بود‌. خدا خیلی خیلی بود‌. می چرخید در تمام هوای اطرافم‌. خدا بود و مهربانی اش بود و قانون‌ بزرگش که می گوید: به تو باز خواهد گشت آن چیزی که از تو سر می زند‌. من بودم با چهره ای خیلی خیلی جدی و نگاهی اخم آلود‌، اما درونم احساساتم‌ داشت از گلویم‌ بالا می آمد‌. تمام آدم ها را می فهمیدم و درونشان‌ را احساس می کردم‌. دلم می سوخت، تعجب می کردم، گاهی با دیدن کسی وحشت می کردم و گاه از زیبایی درونش‌ خیالم راحت می شد‌. دیشب تمام شد. همه ی آنها خوابیدند‌. اما چیزی که نخوابید و بیدار مانده بود، صدای درون آنها بود که گاه به زیبایی یک سمفونی شنیدنی بود و گاه دلهره آور بود برای شنونده هایش‌. به خدا می سپارم این سطرها را و شما را‌. چون خدا هست و ما نیستیم...