جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

۷ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

با ترلان در مسیر یک پیاده روِ طولانی قدم میزدیم، سر راهش گلخانه‌ ای هم بود که همیشه می رفتیم و گلدان هایش را نگاه می کردیم‌. آن وقت ها ایمان داشتم ترلان تا همیشه با منست‌. برای همین گل ها را بیشتر تماشا‌ میکردم‌. هر روز موقع برگشتن به خانه، آن پیاده رو را که حالا خالی و بی جان است، نگاه میکنم. گاهی وقت ها خودم و ترلان را در ساعت هفت عصر میبینم‌ که آنجا قدم می زنند‌. با خودم فکر می کنم کاش آن روز ها ترلان را بیشتر از گل ها نگاه می کردم‌؛ حالا دیگر گل ها هم تماشای‌ زیادی ندارند‌ برایم.

شعری از شهریار را مدام میخوانم این روزها؛ این را با ترکیبی از دلتنگی، حسرت و عشق بخوانید‌.

  "هرکس سنه اولدوز‌ دسه، اوزوم‌ سنه‌ آی دمیشم"

*دلم میخواهد - ماه ِ من-  هرجاییکه هست آنقدر احساس خوشبختی کند که همه بگویند، این دخترِ خوشحال از کدام کتاب قصه بیرون آمده.

بزرگترین شکل دوست داشتن این است که وقتی عشقش در تمام ذره های قلبت جریان دارد، از زندگی اش کنار بروی، چون فکر میکنی بدون تو می تواند خوشبخت تر باشد و یا فکر کنی، حضورت باعث تشویشی‌ در زندگی اش شود‌‌. من عشق های زیادی را دیده ام که با التماس و اصرار برای باهم بودن، از بین رفته اند؛ در این عشق ها خودخواهی زننده ای وجود دارد، به فراموشی سپرده می شوند، چون داد می زنند یا با من باش یا در بدترین شکلِ زندگی بمیر‌. اما عشق هایی که حتی جدایی هایشان هم با فداکاری ِآمیخته باشد، مقدس ترین و واقعی ترین شکل هایی از عشق است که دنیا می تواند به خود ببیند‌. 

مانیل گفت: آنروز دستم درد گرفته بود اما دلم می خواست باز هم والیبال بازی کنیم‌. گفتم: مانیل چه روزهایی داشتیم‌. من در بدترین روزهای زندگی ام تو را دیدم و تو آرامش بزرگی بودی در این گردبادِ من‌. همانروز بود که نوشتم: نباید کسانی را که در روزهای سختمان‌ کنارمان‌ ماندند و تحمل کردند‌ تلخی های ما را، فراموش کنیم‌. این روزها خوبم! مثل بذر کوچکی هستم که اولین جوانه هایش دیده می شوند‌. مانیل من را گوش می دهد‌ و این بهترین اتفاقیست‌ که میتواند برای من افتاده باشد‌. گفتم: مانیل زودتر برگرد‌؛ تو که نیستی احساس میکنم این شهر یک چیزی کم دارد‌. 

با پارنی روی‌ لبه ی سکو‌ نشستیم‌. گفتم: پارنی ماه را میبینی؟ ستاره ها را هم نشانش‌ دادم‌. گفت: میخوام برم خونه ی ماه‌. گفتم: ماه خیلی دوره‌. شاید اگه بزرگ شدی، واقعا بتونی روی ماه قدم بذاری‌. باد میخورد به موهایش و چشم هایش را می بست‌. آسمان را تماشا میکرد‌. من تا حالا این حجم از اشتیاق را برای دیدن آسمان ندیده بودم‌. فردایش گفت: ماه چرا نیست؟ گفتم باید صبر کنیم‌. تا نصف شب صبر کردیم و ماه آمد و باز دلش میخواست به خانه ی ماه برود‌. مریخ را هم نشانش‌ دادم؛ اما دلش میخواست آن کره ی بزرگ نارنجی را ستاره صدا بزند‌ تا مریخ‌. 

اما لحظه ای که روبروی هم نشستیم‌ و من آفوگاتو یا گلاسه ام را هم می زنم، اگر آسودگی در نگاه تو نشسته باشد و من یکی از داستان هایم را که معمولا کتابفروشیِ نبات است را تعریف بکنم، قصه ی من با تو شروع می شود‌. اگر مدتی گذشت و تو از کتابفروشی نبات، یخبندانِ کوه سهند، انشاهای کلاس پنجم و ماجرای مصطفی، چیزی نشنیده باشی، حتمن تو را باور نکرده ام و این یعنی من به تنهایی ام کشیده می شوم و هرروز بیشتر گم می شوم‌. 

 چندروز قبلش من در میان دشت سرسبزی بودم و از کنار آبشارهای خیلی بلندش گذشته بودیم‌. تا چشم کار میکرد نسترن های وحشی بود و درختان چنار‌. برای دوستم حرف زدم از اینکه چطور میتوانیم خوشبخت باشیم. خیلی از ماها زندگیمان‌ را در جاده ای کویری جا داده ایم به امید تکه یخ های کوجکی که در لیوان آب مان شناورند‌ و گفتم که تصویری که از زندگی ایده آل داریم، هیچ وقت زندگی مناسبی برای ما نیست؛ همانطور که رویای زندگی در یخچالِ قصابی ، برای گربه زندگی مناسبی نمی تواند باشد‌. تصویری که گربه از آن یخچال دارد، هیچگاه سرمای غیرقابل‌ تحمل آنرا برای گربه نمی تواند نشان دهد‌. اما این یخچال رویای اوست‌. گفتم که بسیاری از رویاهای ما هم مثل همین هستند‌. همانقدر دست نایافتنی و همانقدر توهم آمیز و ویرانگر. 

ترلان برای من یک مفهوم است‌. مثل یک پدیده ی زمین شناسی که ناگهان اتفاق می افتد و در سرتاسر‌ قاره ای کشیده می شود‌. آمدن ترلان برای من مثل فوران آتشفشانی بود که کوهستان‌ های زیبایی را برایم ساخت و بعد از رفتنش آن کوهستان ها در قسمت بزرگی از قلب من بجا ماندند‌. گاهی طوفانی شدند و گاهی بهاری و سرسبز‌. قصه من و ترلان، قصه ی عاشقانه ی بزرگی بود که عاشقانه به پایان رسید و عاشقانه به جا ماند‌. بعضی وقت ها از چشم های درخشان دختر بچه ای زیبا، یاد چشم های ترلان می افتم، بعضی وقت ها در عبورِ آرام یک رودخانه، چهره ی ترلان را میبینم، همه چیزهای قشنگ در دنیا برای من به ترلان ختم می شود‌.

مرور کردن خاطرات را دوست دارم‌. یادم می افتد یکبار در اسنپ‌ سرش را روی شانه ام گذاشت و خوابید‌. من تمام راه را نگاهش کردم‌ و به این فکر میکردم که چرا تا حالا زیبایی چشم هایش را وقتی بسته هستند، ندیده بودم‌. آنروز یک چیز مهم را فهمیدم‌: چشم های قشنگ، وقتی بسته می شوند، قشنگیشان‌ بیشتر می شود‌. 

ما ممکنه غصه هامونو‌ فراموش‌ کنیم و اونا رو زیر یه گوشه از باغچه ی خاطراتمون‌ چال کنیم‌ اما هیچ وقت کسی رو که توی اون لحظه ها کنارمون بود و میخواست حالمون رو بهتر کنه رو‌ فراموش نمیکنیم‌. واسه همین توی روزای‌ سخت آدما‌ هیزم‌ اجاقشون‌ باشین تا سوزِ دمِ صبحشون