از درون می سوزم... وقتی به چشمهایش نگاه میکنم و سعی میکنم بی تفاوت باشم به همه چیز، از درون می سوزم! درد میکشم ؛یک چیزی درونم دارد ذوب می شود آنجور وقت ها. من به هیچ چیزی که در این دنیا متعلق به من است مغرور نشده ام. برای همین نمی توانم حرفی بزنم. امروز حرف دلم را زدم اما در همان آستانه مثل بچه ای که با کفش آمده باشد تو، برگشتم. قطع کردم.
گفت زیاد می خوابم و من گفتم: خوش بحالت. گفت کاش چیز بهتری میگفتی ؛ گفتم: خودم را در حدی نمی بینم که بخواهم به تو چیز بهتری بگویم. من اگر خیلی چیزفهم بودم از پس خودم بر می آمدم. این روزها اینطورم. همینقدر ساکت مثل این رادیوی قدیمی. شما نمی دانید . این رادیو خبر جنگ ها را گفته، شاید گفته: خرمشهر آزاد شد شاید گفته آزادگان برگشتند... شاید از آن هجده هزار شهید حرف زده و شاید در اوج وقار از اعلی حضرت همایونی نقل قول کرده و خبرهای تلخ و شیرین دیگر. اما حالا صدایش در نمی آید. اگر زیاد بهش فشار بیاوری شاید من و منی کند و باز چراغش کم رنگ شود. آه که چقدر رسوایی ام همه جا را پر میکند از درون... می سوزم از درون...
- ۰ نظر
- ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۱۹