جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

گفتم: عباس چه روزهایی داشتیم‌. چه شهریوری‌ بر من گذشت‌. آن شهریور‌ ماه را انگار روی ابرها بودم. فرداش عروسی دخترخاله‌ م بود‌. من حتی یادم نیست کدام لباسم را پوشیدم و چطور آماده شدم‌. حتی توی عکس های آنروز هم نیستم... نمی دانم کجا بودم؛ اصلا رفته بودم به عروسی یا نرفته بودم. شبش‌ استوری گذاشتم‌ که هیچ کس نمی داند امشب بر من چه گذشت! مامان پیام داد که اونو پاک کن مردم فک میکنن عاشق دخترخاله‌ ت بودی و من غش کرده بودم از خنده‌... عباس! تو تنها کسی هستی که برای من مانده ای از آن روزها و دلم میخواهد همیشه داشته باشمت‌. سحرناز وقتی فهمید ماجرا را اولش خیلی خواست درکم کند ولی بعدش دید مثل دیوانه ها هر روز ذوق من بیشتر می شود و آخرش گفت تو داری خودت را گم می کنی. آخرش بعد از دوسال یک لوح افتخار برایم نوشتند و لوح را آوردم و روی کمد بزرگم‌ کنار مجسمه ی بودا گذاشتم‌. اولش میخواستم لوح را بدهم روی فلز چاپ کنند و به لباسم آویزان کنم ولی بعد دیدم شبیه دیوانه ها می شوم. بعد از گرفتن لوح، آرام و قرار گرفتم و این هم شد یک قسمت از زندگی ای که گذشت. گفتم عباس! زندگی عجب چیزی است‌. بیا چند بار دیگر هم زندگی کنیم این زیبایی محض را...

گفتم:  مهران میدانی من چه عشقی را زندگی کرده ام؟ حتی تصورش‌ را هم نمی توانی بکنی که چه دردهایی کشیده ام. گفتم: مهران عاشق نشو اما اگر خواستی عاشق شوی، طوری عاشق شو که بیایند و در قصه ها بنویسندش‌. گفتم مهران! عشق هایی که این روزها میبینی، رنگ و رو ندارند. من به وقتش‌ طوری عاشق شدم که وقتی سی تا پله را سُر خوردم، دردم نیامد‌. گفتم: مهران! اگر دوستش داری، همیشه کنارش باش. آدم ها از تنها ماندن میترسند‌. کاری کن که بفهمد برایت اهمیت دارد. گفتم:مهران! عشق با ما کاری را میکند که اقیانوس با دلفین هایش. برایش اقیانوس باش. گفتم: مهران! ما آدم ها، روزهایی داریم که از دست خودمان هم کلافه ایم، اگر آنروز با تو بد بود، از او فاصله بگیر اما دور نشو. بگو که منتظرش‌ هستی تا خوب شود. ازش بپرس چطور حالش خوب میشود. گفتم :مهران! سر میز، پاستایی که پنیر بیشتری‌ دارد را به او بده ؛ اصرار کن بستنی های روی گلاسه ات را بخورد‌. این ها کارهای کوچکی هستند و عشق با همین چیزهای کوچک برای ما ثابت میشود.گفتم: مهران! اگر من همسن تو بودم، به جای آنکه در عشق به دنبال بادبانی باشم برای رفتن ، قایقی می ساختم برای ایستادن در مقابل طوفان. گفتم : مهران! فکر میکنی من از عاشق شدن پشیمانم؟ نه! فقط این یک سطر را به شکلِ عاشق شدنم‌ اضافه کردم؛ عشق درد دارد‌ از هر طرف که نگاهش کنی... عاشق کسی باش که ارزش درد کشیدن را داشته باشد.

ترلان! این روزها در خواب میبینمت‌. حالمان مثل آخرین روزهایی ست که با هم بودیم. با هم بحث میکنیم‌. گاهی وقت ها به دعوا‌ کشیده می شود حرف هایمان و تو داد می زنی و من مدام معذرت میخواهم که گریه ات نگیرد اما بعد دوباره دعوایمان‌ می شود. در خوابم مثل آن روزها شده ایم. یکی از پست های اینستاگرام‌ نوشته بود اگر بتوانی یک چیز بگویی برای آخرین بار، چه چیزی خواهی گفت برایش؟ من زیاد فکر کردم و به خاطر آن روزی که پیشم گریه کردی، میخواهم که یکبار دیگر من را ببخشی‌. صورتت یک مرتبه خیس شد و اشک هایت بند نمی آمد؛ هرچیزی می گفتم گریه می کردی، ترسیده بودم از گریه ات. باور نمیکردم که داری گریه میکنی. از آن روز به بعد کنار اسمت استیکر گریه را سیو کردم. هروقت میدیدمش‌ یادم می آمد که حواسم باشد چیزی نگویم که باعث گریه ات بشود. 

این روزها گوشیم زنگ نمیزند‌. به خانه که دیرتر‌ میرسم‌ کسی نگرانم نیست که چرا آنلاین نشده ام. وقتی از کوه برمیگردم و خطم‌ دوباره آنتن‌ میدهد، پیامکِ بیست یا سی و چند تماس بی پاسخت‌ نمی آید‌. وقتی بودی، من بیشتر احساس میکردم که زنده ام. این روزها آرامم؛ حالم بهتر شده است. تنهایی را قبول کرده ام مثل بیماری که صندلی چرخدارش‌ را میپذیرد تا بتواند ادامه دهد به زندگی‌. اما خیلی سختم است‌ که کسی را ندارم تا عکس های تازه ام را نشانش‌ بدهم. از ماجراهای خنده دارم برایش تعریف کنم و در آخر همه ی حرف هایم بگویم: بی خیال مهم اینه که من تورو دارم‌. من دیگر کسی را ندارم که خوشحالش کنم، تا صبح به حرف هایش گوش بدهم و برای خنداندنش‌ کلی سوژه حاضر کنم.  شب ها دیر خوابم میبرد‌. صبح ها خیلی بد از خواب بیدار می شوم. چیزی را گم کرده ام؟ یا به دنبال خودم هستم که دیگر نیستم، نمی دانم. این تنهایی را دوست ندارم‌. از لحظه لحظه اش بیزارم. برای من قشنگ ترین چیزهایی که می توانست در دنیا وجود داشته باشد به تو ختم میشد‌. من چیزهای خیلی بزرگی را از دست داده ام بدون اینکه سزاوار این خلا باشم‌. من دلیل خنده های از ته دلم را از دست داده ام و این دردیست‌ که در من است.

 ژاپن کوهی دارد به اسم فوجی. آنقدر قشنگ است که از عکسش هم سیر نمی شوید‌. در ژاپن آنقدر دوست داشتنی است که عکاسی از فوجی را مثل یک شغل می دانند‌. یعنی از یکی سوال می کنی شغلت چیست؟ او می گوید: من عکاس فوجی ام‌. شب ها می توانی در کنارش کهکشان و سحابی را هم نگاه کنی. من از آسمانش گفتم، شما خوتان زیبایی زمینش را تصور کنید‌. یکی از عکاس هایش‌ می گوید: هیچ دو عکسی که از فوجی گرفته ام یکسان نیست‌؛ حتی وقتی زاویه دوربین ثابت است اگر پشت سر هم دوتا عکس بگیرید‌، آن دو عکس باز هم متفاوتند‌. طبیعت تکرار نمی شود‌. طبیعت هر لحظه با لحظه ی دیگرش متفاوت است‌. تازه تر و نو تر می شود‌. می چرخد و جلو می رود‌. برای همین به یک نفر گفتم: زندگی هر لحظه در حال تغییر است‌. اگر تو همزمان با زندگی تغییر نکنی، درد خواهی کشید‌. دختر و پسری که روبرویمان‌ داشتند همدیگر را می بوسیدند‌ نشان داد و گفت : ببین به چه روزی افتاده ایم؟ گفتم: زندگی همین است‌؛ اگر زندگی به آنها می گوید که باید همدیگر را ببوسید، باید این کار را بکنند‌. به پیرمرد گفتم: من و تو همدیگر را نمی بوسیم، چون ماهیت زندگی در این نیست‌. اما در بوسه ی آنها‌ حیات‌ جریان دارد‌. گفتم: اینقدر هم نگاهشان نکن دنیای آنها دیدنیست‌ اما نه برای من و تو. ما خودمان زندگی هایی داریم که باید با جان و دل بسازیمش‌. بهش میگویم: وقتی بداخلاق می شوی غم روی قیافه ات می نشیند. میترسم این برایت همیشگی باشد.

دیده اید وقتی یک نفر میخواهد از کیفیت زندگی اش حرف بزند، می گوید: من بهترین غذاها را خورده ام؛ در بهترین هتل ها مانده ام و در لب ساحل، بهترین ودکاها را سرکشیده ام‌؟ من در این سی سال از زندگی ام، بهترین کتاب ها را خوانده ام؛ بارهستی، خوشه های خشم و خداحافظ‌ گری کوپر را مثل دیوانه ها بلعیده ام. بهترین تئاتر ها را دیده ام؛ از پوزه چرمی بگیر تا پدرخوانده ی ناپلی. دو سال طول کشید تا دویست و پتجاه شاهکار سینمایی را تمام کنم؛ رستگاری در شاوشنگ، گرین مایل و فهرست شیندلر را بارها بدون پلک زدن تماشا کردم‌. از زیباترین کوه ها بالا رفته ام. زیر بلندترین آبشار ها یخ زده ام. از دور ترین چشمه ها آب خورده ام. گاهی تا کمرم در برف های کوهستان و گاهی تا کمر درختی بالا رفته ام تا تازه ترین میوه ها را بچینم. من رودخانه ی دنجی هستم که به دریائی بزرگ میریزد. تابستان پارسال وقتی آفتاب زمین را می سوزاند من در سرمای رودخانه ای شنا میکردم و آب به سر و صورتم می پاشیدم. کلی عکس و فیلم از آن روزها دارم. زندگی در این زیبایی ها انگار که از تلخی ها دورم کرده باشد. با بد خلقی کسی بد اخلاق نمی شوم؛ ترجیح می دهم فقط برایش بگویم که مراقب باش حال بده امروزت همیشگی نباشد چون اگر بدی های ما روی صورتمان بنشیند به سختی پاک می شود.

ترلان! هر سالرهمین موقع ها می آمدم دنبالت . تا سوار ماشین میشدی کابل را به گوشی ات وصل می کردی و آهنگ هایت‌ را پخش میکردی‌. ماشین را در یکی از کوچه پس کوچه ها پارک میکردیم و راه می افتادیم موزه ها و خانه های قدیمی را می دیدیم‌. عید بود و مسافر زیاد بود و موزه ها باز و آماده‌. تو کلی عکس میگرفتی و دنبال درخت هایی می گشتم که قشنگترین شکوفه ها را داشته باشند. همیشه دوست داشتم بین شکوفه ها بایستی. چشم های سیاه و موهای صاف و بلندت‌ بین شکوفه ها دیدنی تر می شد‌. امسال نبودی؛ هیچ سال دیگری هم نخواهی بود و من به هیچ موزه ای نرفتم‌. آنقدر دیوانه نیستم که بخواهم آن خاطرات را اینطور وحشتناک زنده کنم و بعد بیفتم به درد کشیدن‌. گاهی رنگ شال و روسری آدم ها تو را یادم می اندازد؛ همان لحظه قیافه ات جلو چشمم می آید‌. یادم می افتد با آن شال کدام کفشت را پوشیده بودی، لاکت‌ چه رنگی بود و کجا رفته بودیم‌. سال که نو شد، آرزو کردم خوشبخت باشی هرجایی که باشی حالت همیشه خوب باشد. برای خودم آرزویی‌ ندارم‌ چون من خودم را گم کرده ام در آن روزها