جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

از دور که همدیگر را نگاه میکنیم، زندگی هایمان را نمی فهمیم. سال هایی را میبینیم که عین هم تکرار شده اند و ما ایستاده ایم در کنار آنها. گفتم: اینطوری قضاوت نکن آدم ها را. هرکدام از ما دنیایی داریم، عجیب، رویایی و بی پایان. گفتم: اگر نمی خواهی اش برو. تو که مجبور نیستی دنیای او را تحمل کنی اما التماست میکنم: دنیایش را خراب نکن. نگذار به امیدهایش شک کند. نخِ بادبادکِ زندگیمان همین امیدیست که در دستمان داریم. همه چیز برای آنها همانجا ایستاده بود.  مثل تصادفی که در خیابانی باریک اتفاق بیفتد و راننده ها با بی تفاوتی ماشین هایشان را خاموش کنند و منتظر بمانند.

خانه تاریک بود. آنقدر تاریک که برای راه رفتن، جای مبل و لبه ی تیز شومینه و ستون ها را حدس میزدم‌. مسواک را که سر جایش می گذاشتم، خودم را دیدم. این صحنه را دوست داشتم. این آدم ِ توی آینه برایم جالب بود. او را هم دوست داشتم و میدانستم می شود به نگاهش اعتماد کرد. با خودم گفتم: بقیه هم شاید همین فکر را می کنند. این فکر را هم دوست داشتم.

روح ِ من نمی ایستد. روح من مسافر قطاریست که هیچ کدام از ایستگاه ها مقصد او نیست. این روح هیجان می خواهد. هیجان را می بلعد. مطمئن هستم که اگر رهایش کنم جنگ های موشکی را هم دلش خواهد خواست. روح ِ من عاشق می شود، ستاره ها را می خواهد، به دنبال حیوانات می دود و مثل پرستوها پرواز می کند. قله ها را دوست دارد و خاموشی ِ شهر را. همانقدر که دوست دارد پلیسی باشد که صدای آژیر و تیراندازی اش گوش مردم را کر می کند، دوست دارد نقشه ی دزدی از یک بانک را بکِشد با تمام همدست هایش و پول هایی که خواهند برد. همانقدر که دوست دارد در کافه ای دنج تنهایی بنشیند و رمانی عاشقانه را ورق بزند و هات چاکلتش را آرام آرام سر بکشد، دلش میخواهد سوار یک کشتی باشد که در طوفانِ اقیانوسی در حال غرق شدن است. همانقدر که دوست دارد در سکوتِ کوه های هیمالیا بنشیند و به صلح عمیقی فکر کند که کل جهان را فرا میگیرد، دوست دارد بازجوی خشمگینی باشد که با پا میز را به سمت زندانی پرتاب میکند. دوست دارد مردِ خسته و آفتاب سوخته ای باشد که در صحرا دنبال علف های رازیانه می گردد و در گونی اش میریزد. همانقدر هم رئیس جمهور یک کشور خیالیست که برای کشورش قوانین عجیب و غریبی در ترافیک و رانندگی، مصرف آب، جنگل ها، ممنوعیت ِ شکار و ترویج دوچرخه سواری گذاشته است. این من هستم. با تمام بالا و پایین هایم. همانقدر پیچیده و همانقدر شفاف. روح من مسافر قطاریست که هیچ کدام از ایستگاه ها، ایستگاه ِ او نیست.

این روزهایم شده پشت سرهم دیدن "فیلادلفیا همیشه آفتابیست" با قهقه ای غلیظ قسمت هایش را پشت سر هم میبینم و دلم می خواهد این ماجراهای دوست داشتنی هیچوقت تمام نشوند. زندگی همین است. همین نگاهیست که آدم های این سریال به آن دارند. من! دارم به لبه های سی سالگی ام میرسم و فهمیده ام زندگی چیز خوبی ست و خوشحالم از آن چیزی که تا حالا بودم. تنها چیزی که کم دارم، نوشتن است. دلم نوشتن می خواهد. از آن نوشتن های طولانی. از همان هایی که حالا حالا ها تمام نمی شود قصه اش. چند روز پیش، تندیس یکی از دونده های قدیمی در خیابان محل زندگی اش نصب شد. آن دونده فردای آنروز درگذشت. انگار که در عالم های پنهانی با خودش تصمیم گرفته بود: تندیسم که بیاید، با خیالی راحت خواهم رفت و این عهد نباید شکسته شود. من هم دلم نوشتن می خواهد. نوشتنم که تمام شد، با خیالی راحت، به گوشه ای خواهم رفت و شعرهای عاشقانه را برای درختان زمستانی خواهم خواند. راستی این بازی زندگی و آدم هایش عجیب برایم دوست داشتنی و لذت بخش شده اند. حس میکنم میان این نمایش خیمه شب بازی، باید خندید و خندید و خندید. آنجاست که همگی به بهشت می رویم. باور کنید...