جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

بالای کوه ایستاده ام و تمام شهر را میبینم‌. سیگارم‌ روشن است و باد ملایمی نورِ آتشش‌ را هی نارنجی تر میکند‌. به چراغ های شهر نگا میکنم که روشن شده اند‌. چه رنگ های قشنگی دارند: خیابان ها و ترافیک و چراغ های قرمزِ پشتِ ماشین ها. به ترلان فکر میکنم که حالا در کدامیک از این چراغ های کوچک باید باشد‌. از روی ساختمان های بلند و برج ها سعی میکنم جهت خانه شان‌ را پیدا ‌کنم. حتی نمی دانم حالا در خانه است یا نه! دست هایم را نگاه میکنم‌. جای انگشت های ترلان بین انگشت هایم خالی است. این خلا همیشه در گوشه ای از قلبم درد میکند‌. سیگارم‌ از همان هاییست‌ که وسطش‌ توپ‌ کوچکی‌ دارد که هروقت دلت‌ خواست آنرا بترکانی و طعم تمشک و آلوئورا‌ یا نعناع و دارچین بدهد‌. کاش زندگی هم همین طوری بود‌. من همین حالا بیلبیلکش‌ را میترکاندم‌ و پرت می شدم به جاییکه‌ آدم هایش همدیگر را ول نمی کردند‌.تنها نمی شدند، برای همدیگر بازیچه نبودند‌ و دلشان به حال همدیگر می سوخت‌. کاش من در همان دنیا می ماندم تا اینقدر آرزوی مرگ نکنم این روزها.

یکی از مصاحبه های تلویزیونی میپرسید: دوست دارید روی سنگ قبرتان چه چیزی بنویسند؟ من زیاد فکر کردم به این و دلم میخواهد بنویسند: این اولین مرگم نیست‌. چون من یکبار هم وقتی که ترلان تنهایم گذاشت، مردم‌؛ بعد از آن دیگر زندگی نکردم‌. همینطور نفس میکشیدم‌ مثل بوته های دشتی‌. و در این چند روزی که گذشت، دیدم برای فراموش کردن غصه هایم نباید سراغ غصه های جدید بروم چونکه تلنبار می شوند روی همدیگر، حالا اینکه در سی و یک سالگی این را فهمیده باشم، کمی دیر بود‌. 

* از شهریار: شهریارین‌ دا عزیزیم‌ بیر‌ توتارلی‌ آهی‌ وار...

گِتدی منیم حیاتیمه‌ ویردی‌ داشا چیخدی باشا‌...

زمستان که می شد، دست هایش یخ میزد و لیوان چای را مشت می کرد. می گفتم سرد شد آن چایی! میگفت: عیب نداره میخوام دستام گرم بشه. برای من هم یک عادت شده. لیوان را همینطوری دست می گیرم. انگار که فکر کنم اگر شبیه او باشم برمیگردد‌. یک وقت هایی که برایم حرف میزد، یادم می رفت حرف زدنش؛ چون در چشم هایش گم می شدم و با خودم می گفتم چقدر خوب است که دارمش‌. حالا همه ی آن حرف ها یکی یکی یادم می افتند و خدا می داند از اینکه ندارمش چه حالی دارم. بین این تناقض ها چقدر سخت است زندگی کردن! کاش آدم ها قبل از رفتنشان، لااقل‌ یادمان می دادند چطور با دلتنگی هایمان سر کنیم مثل ترس از اینکه هوای دیدنش‌ تا آخر عمرم‌ از سرم نپرد. 

*نمی دانم چه مرگمان‌ هست و چرا با همدیگر‌ دشمنیم‌. میزنیم  می کشیم و دیوانه می شویم‌. اینستاگرام‌ پریده  و من به این وبلاگ رنگ و رو رفته پناه آورده ام این روزها و زیاد می نویسم‌ و پاکشان خواهم کرد وقتی همه چیز مثل قبل شد.  

به خانه که می رسم، می افتم روی تختم و زل میزنم به سقف‌. پلی لیستم‌ سه تا آهنگ دارد که تا آخر شب تکرار می شوند‌. آنقدر تکرار می شوند که خوابم بگیرد‌. به قول سهراب، دلم گرفته؛ دلم عجیب گرفته است‌. صبح که می شود‌، باز هم خسته ام. از اینکه زندگی ام دوباره شروع شده عصبی می شوم‌ و دلم نمی خواهد از تختم تکان بخورم‌. سیگارهایم‌ را می بلعم‌. روشن نشده تمام می شوند‌ این دودکش‌ های سفیدِ نازک‌. حیف که درد های آدم را نمی توانند دود کنند و با خودشان‌ به دورترین اتمسفرها‌ بفرستند‌. من دارم آخرین روزهایم را زندگی میکنم‌ و آهنگ گوگوش هی به یادم می افتد: دلِ‌ شادیش‌ بگیره؛ دلِ اون خونه خراب!

یک روزی هم در زندگی آدم می رسد‌ که میبیند مشغول دوست داشتن کسی است که سال هاست گمش‌ کرده است: میان خاطرات، میان تنهایی هایش و میان رویاهایش. آنجاست که می گویی: بی تو بودن مساله ی بزرگیست‌.  

پائیز‌ که می آید، من هم فرو میریزم‌؛ شاید در بهاری که می آید باز سبز شوم و باز چشمه هایم پر شوند از رویاهایی‌ که در سر دارم‌. شهریور را به روزهای آخرش رسانده ام و در این شهریور، من بیشتر از همیشه با خودم بودم‌. وسط های شهریور بود که منصور را دیدم؛ آشنایی ام با او اگرچه کوتاه بود و گذرا، اما گوشه های بزرگی از من را برای خودم روشن کرد‌. اما مثل همیشه برایم بهای عجیبی داشت این ماجرا‌. کتابم را دارم می نویسم. آرام آرام جلو می رود اما برای بودنش خیلی خوشحالم‌. قسمت بزرگی از زندگی ام را شکل داده و یکی از معناهای من شده‌. یکبار هم یکی از دوست هایم گفت: عشق و جدایی ، هردو یکی هستند؛ اگر نتوانی جدایی را تحمل کنی، پس عاشق خوبی نبوده ای‌. تمام عشق ها شبیه درختی هستند که اگر زرد شوند و بخشکند، دیگر سبز نمی شوند‌.

عاشق درخت ها شده ام‌. کنار یکی از بهترین درخت های گردو عکس یادگاری گرفتم و چقدر قشنگ بود آن عکسم‌. بهار و تابستان امسال، یکی از جادویی ترین سال های زندگی ام شد. سبلان با آن دریاچه ی سحرآمیزش‌ هم بهترین خاطره اش‌. تابستان تمام می شود و رویای من برای زندگی کردن در ارسباران، یک سالِ دیگر هم دورتر شد‌. عوضش ریحان برایم از روستایی‌ که زندگی اش کرده بود، می گوید و من دلم پر می کشد تا عکس باغ پر از شکوفه و گیلاس و درخت های سیبش‌ را ببینم‌. می گویم: ریحان آسمانش آنقدر ستاره دارد که گردنت‌ درد بگیرد از تماشایش؟

دوسال میگذرد اما هنوز هم صبح ها که بیدار می شوم، خواب آلود دستم سمت گوشی می رود که به ترلان‌ صبح بخیر بگویم‌. بعد که چند ثانیه میگذرد، به خودم می آیم‌ و میبینم ترلان خیلی وقتست‌ که نیست‌. همیشه کسانی‌ که به یک نفر پایبند‌ بودند، برایم‌ جذاب بودند. این شخصیت که هیچ وقت نمی لغزد و هیچ وقت با دیگرانی که نمیشناسد خیالات‌ جنسی نمی بافد و با آشنایانش، هوای رابطه نمیکند، برایم جالبست‌. 

ترلان که به زندگی ام آمد، من یکی از همان ها شدم. همانقدر محکم و همانقدر‌ واقعی. غیر از ترلان کسی برایم زیبا نبود؛ غیر از ترلان‌ حضور هرکسی برای دنیای من ساده بود، من در برابر هرچیزی که غیر از ترلان‌ بود، مغرور بودم. هیچ وقت خودم را نمیباختم؛ اما با ترلان فرق میکردم‌. پیشش‌ خودم بودم، بدون حاشیه، بدون تردید و ساده‌. آنوقت ها خیلی زود فهمیدم که آدم ها پیش پدیده ی عشق، ضعیف می شوند و تسلیم‌. من این ضعیف شدن را به جان می خریدم‌ چون فکر میکردم دیوارهای این بخش از زندگی ام هرگز فرو نخواهد ریخت‌. بعدها دیدم دیوارها و ستون ها که فرو میریزند‌ هیچ، کسی هم ما را از زیر آوارش‌ نجات نخواهد داد‌.

هنوز هم انگار که ترلان را داشته باشم، به کسی وابسته نمی شوم، با کسی خیالات رابطه ی عاشقانه نمی کنم. همه برای من دوستان ساده ای هستند که مراقبم تعهد من را به عشقم نشکنند‌. هنوز هم وقتی از چیزی ذوق زده می شوم، دستم روی گوشیم ام می رود، به لیست مخاطبانم‌ که میروم تا ترلان را بگیرم، میبینم‌ اسمش‌ نیست‌. یادم می افتد: من خیلی وقتست‌ دیگر ترلان را ندارم؛ دست و پایم سست می شود‌. باز یاد آن روزها می افتم و باز گوشه ی لب هایم پایین می آیند‌.

آخرین روز گفتم: به خاطر تمام آن اضطراب هایی که کشیدیم‌ تا با هم باشیم، بخاطر تمام شب هایی که منتظرت بودم تا خبر خوب شدنت‌ را بشنوم‌، برای آن چندصد‌هزارباری‌ که گفته بودیم دوستت‌ دارم، نرو... گفتم: من بدون تو شاید زندگی کنم اما دیگر خوشبخت نخواهم بود. گفتم: من نیامده بودم تا یک روز هم خداحافظی کنم و فراموشت کنم. من آدمِ ماندن‌ بودم‌. اگر فکر میکنی تفاوت داریم، درستش‌ میکنیم. بعضی وقت ها نه میتوانی جلوی رفتن کسی را بگیری و نه ماندنش‌ را‌... قصه ی من هم اینطور نوشته شده بود انگار و این قصه، قصه ای غم انگیز بود‌.

کاش امشب تمام بشوم‌. کاش امشب آخرین شبی باشد که دارم درد می کشم و کاش دیگر هیچ فردایی برای روییدن به سراغ من نیاید‌. دور روز است غذا نخورده ام و گرسنه ام نیست‌. چشم هایم تار میبیند و کاش فردا روی یکی از همین قله ها تمام بشوم و تکه های مت هیچ وقت پیدا مشود‌. من حتی دلم نمیخواهد تکه زمینی برای من باشد تا در خاکش‌ مچاله شوم‌. خسته ام از زندگی کردن، دلتنگ ماندن، منتظر ماندن و درد کشیدن. یکی هم پرسیده بود: اگه امروز بمیری فک میکنی حسرت چی تا همیشه توی دلت میمونه؟ من اگه امشب بخوام بمیرم، حسرت چشم های ترلان توی دلم می مونه. 

من یه زمانی یه نفرو خیلی دوس داشتم، هنوز وقتی یه نفر از عشق میگه، اون یادم می افته و قلبم تیر می کشه. اون قدی‌ که اگه یه شب بهش زیاد فک کنم و زار بزنم، صبحش میبینم با گلودرد بیدار شدم‌. هرکسی که به شما بگه میگذره، دروغ میگه... هیچی نمیگذره؛ ما فقط خودمونو‌ اون قد سرگرم میکنیم با چیزای دیگه که یادمون‌ بره‌. اونروز به "حیث" میگم: من اون قد شکستم‌ که دیگه چیزی بیشتر از این نمیتونه منو بشکنه‌. به قول شهریار: آی اوزومه‌ او‌ اَزدیرن‌ گونلریم... 

تورو خدا کسی رو ول نکنین برین، آدم ها طوری میمیرن‌ که عزرائیلم‌ تیکه پاره هاشونو‌ نمیتونه‌ پیدا کنه تا خلاصشون‌ کنه از دردی که میکشن. 

چه زندگانی  ها کردیم و چه دردها کشیدیم‌. اما شهریور ماه برایم به قشنگیِ خورشید درخشید و در من جوانه ای تازه متولد شد‌.