جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

این روزها گریه کرده ام...برای آن خانه ی هفتاد و دو ساله و داستان چرخ و فلک اش. این روزها دلم درد می گیرد و این برای آدمی مثل من خیلی خوب است. دلم می سوزد برای کسی که با دست هایم هلش می دهم تا سر و ته یک دعوای خیابانی بخوابد. دلم می سوزد برای اینکه او آنجاست و اینکه بخواهد تحقیر شود برای کار کردن. این روزها دلم با من تمی تپد؛جای دیگری هست و صدایش را از دور می شنوم و اینکه یک نفر با پشت انگشت اشاره من را نشان می دهد. 

مثل کسی که بخواهد بعد سالها برگردد...

فردا قرار است بروم اجاره نامه را امضا کنم. اجاره نامه ی یک مغازه ی کوچک توی یک گوشه ی شهر.بزرگترین ریسکش شاید گلدان روی میز و یکی دوتا شعر گوشه ی دیوارهایش باشد. اما یک گوشه ی من دارد جور دیگری میتپد. دارد جور دیگری نگاه میکند... دارد صداهای دیگری می شنود... از مرگ نمی ترسد؛ مدارم انگشتش را روی ماشه عقب و جلو میکند و مدام دارد به چیزهای دیگری فکر میکند. کنار گوشش دارد خمپاره منفجر می شود، دارد کم کم می فهمد : نشان های غمی همیشگی روی پیشانی را و دارد برای خودش جبهه می رود و گاهی هم با آژیر ممتد و بلندی به یک صحنه ی قتل می رسد و با صدای مرموزی یکی را تهدید میکند به خوب بودن و خوب شدن و من نمی دانم این همه تلاطم از کجا آمده ...

از درون می سوزم... وقتی به چشمهایش نگاه میکنم و سعی میکنم بی تفاوت باشم به همه چیز، از درون می سوزم! درد میکشم ؛یک چیزی درونم دارد ذوب می شود آنجور وقت ها. من به هیچ چیزی که در این دنیا متعلق به من است مغرور نشده ام. برای همین نمی توانم حرفی بزنم. امروز حرف دلم را زدم اما در همان آستانه مثل بچه ای که با کفش آمده باشد تو، برگشتم. قطع کردم. 

گفت زیاد می خوابم و من گفتم: خوش بحالت. گفت کاش چیز بهتری میگفتی ؛ گفتم: خودم را در حدی نمی بینم که بخواهم به تو چیز بهتری بگویم. من اگر خیلی چیزفهم بودم از پس خودم بر می آمدم. این روزها اینطورم. همینقدر ساکت مثل این رادیوی قدیمی. شما نمی دانید . این رادیو خبر جنگ ها را گفته، شاید گفته: خرمشهر آزاد شد شاید گفته آزادگان برگشتند... شاید از آن هجده هزار شهید حرف زده و شاید در اوج وقار از اعلی حضرت همایونی نقل قول کرده و خبرهای تلخ و شیرین دیگر. اما حالا صدایش در نمی آید. اگر زیاد بهش فشار بیاوری شاید من و منی کند و باز چراغش کم رنگ شود. آه که چقدر رسوایی ام همه جا را پر میکند از درون... می سوزم از درون...

مثل وقت هایی که نمی دانی چه بگویی، گفتم: "پسرک خودت رو ناراحت نکن" گفتم غلط کرده تو رو زده گفتم حق ندارند؛ من پیشت می مانم. کار دیگری از دستم بر نمی آمد. بهشان گفتم: خجالت بکشید و بعد من بودم که فرو رفتم در خودم. کسی دلش برای اشک های ان بچه نلرزید؟

این جامعه دارد میمیرد. مردمش دارند عادت میکنند که احساساتشان را، عواطفشان را و همه ی اخلاقشان را که برای آدم از خود خدا هم مقدس ترند، مجازی ببینند. دارند یاد میگیرند : لحظه ی اعدام را ببیند و لایک بزنند... آتش زدن سگ را ببینند و کامنت بگذارند... رقص گربه را ببینند و بخندند و گدایی را که آواز می خواند را ببیند و لایک بزنند. این مردم دو سه سالی بیشتر زنده نمی مانند. انها دارند همه چیزشان را مجازی میکنند. یک واقعیت کشی تمام عیار.

این مردم فاصله ای تا اینکه همدیگر را نابود کنند ، ندارند.

شاید زیاد نمیگذرد. اما مثل اینکه دنیا یک جایی ایستاده باشد و ساعت ها مثل اینکه یک تریلی را بکشند جلو بروند. امروز هیچ چیزی پر رنگ نبود. هیچ بویی از هیچ کسی نمی آمد و آدم ها به سیاه و سفیدی همین عکس پایینی بودند. شاید زیاد نمی گذرد اما همه چیز دارد خاکستری می شود و من مثل آن مجسمه ی یخی دارم آب می شوم. اینطور نباید باشد و من اینطور آشفته که حتا اسم کتاب های کتابخانه ام یادم برود و کتابی را که دارم را دوباره بخرم. چشمم به وودی آلن افتاد. با اینکه ازش هیچ کتابی نخوانده ام و هیچ فیلمی ندیده ام. اما خواستم همانجا بفهمم وودی آلن را. شاید برای اینکه برای او وودی آلن جذاب بود. فک کردم با داشتن وودی آلن او را هم دارم.فکر کردم بین من، اون، وودی آلن مثلثی هست که حالا دو تا ضلعش را داریم که می شود با این دوتا آن یکی را داشت. خریدم و حالا دارم آنقدر جلدش را نگاه میکنم که همین چهره ی عجیب حرف بزند و صدایش برایم مثلل همان سازهای بادی که عاشقش هستی، آشنا باشد.حالا همه جا سرد است و من می خواهم فریاد بزنم اگر دو سه روز دیگر هم اینطور در تاریکی بگذرد کل دنیا یخ می زند.یخ... از آن یخ های منقرض کننده.

کناری ترین ایستگاه قطاری دونفره

امروز تو کتابی می خوندم کلیسایی تو اسپانیا وجود داشت که راهبه هاش مجبور به سکوت بودن. توی چشم های هم نگاه نمی کردن و کارهای تکراری رو هرروز و هرروز تکرار میکردن. چقدر این کلیسا شبیه منه. نکنه کسی زندگی من رو به کلیسایی تشبیه کرده و از روی اون کتابش رو نوشته...

اما سخت است گفتن از سنگین ترین و رسوب گرفته ترین دردها... 

یک بار دیگر خداحافظ و اینکه دلم برای شین تنگ شده! خیلی...

زمستان همیشه فصل رفتن بود...

اینکه شب می شود و هر کسی دنبال تنهایی های خودش میرود، معرکه ترین چیز این دنیاست. من رادیو گوش میکنم. برنامه های کنکور که آنجا دارند با اشتیاق مادرانه ای بچه ها را به درس خواندن تشویق میکنند و دو سه تا مدرس رادیوای زیست و زبان و دیفرانسیل درس می دهد ، به طور خیره کننده ای آرام بخش است. نمی شود تعریفش کرد. مثل شب های سنگفرش خودمان.لابد الان تک و توکی ماشینشان را جلو بستنی فروش هایش پارک کرده اند و دارند اسکوپ های فرق دارشان را لیس می زنند. برای من هم شب شده و رادیو گوش می دهم و به بحران های بیست و پنج سالگی ام نگاه میکنم که دارد مثل هوای همین شهر بالا و پایین می شود. من؟ من یکهو با تجربه هایی چشم تو چشم شدم که تا چند وقت پیش فقط مثل رویای پلیس شدن بچه ها، با یک عینک آفتابی از دور تماشایشان می کردم.

گفتم:من با تو بی فاصله، حتا به خاطر مهتاب هم که شده روی گداخته ی همه ی چیزهای بد آب سرد بپاشیم و جیزجیزش را تماشا کنیم. اما فاصله ها خیلی خوبند. بی فاصلگی که آمد روی کینه های ما، همه چیز به هم ریخت. مثل اینکه تو بدن لخت سربازی را ببینی که با تاول های شیمیایی از میان رفته است. جنگ هم چیز بدی است. جنگ هم مثل تلاشی بیهوده است برای جابجا کردن فاصله ها با هزاران کشته.