جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

شمع‌ ِ جانمان‌ بود که سوخت و سوخت

چهارشنبه, ۱۹ مرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۲۸ ب.ظ

یک باور قدیمی چینی‌ می گوید: هرکسی که سایه اش را نبیند، تا شش ماه میمیرد‌. امروز روی سنگ های مرمر‌ِ یک ساختمان قدیمی سایه ی خودم را ندیدم و سایه ی مردی که از کنارم می گذشت را بوضوح‌ می دیدم‌. یاد این باور چینی افتادم و عجیبست‌ که دلم آرام شد‌؛ نمیدام‌ به چه چیزهایی فک کردم اما یادم هست که یک جایی میان این افکار درهم و برهم، خدا را هم شکر کردم. من بخاطر مرگم از خدا تشکر می کردم‌. بعد از پانزده سال مطالعه ی آکادمیک و کار حرفه ای در روانشناسی، نمی دانم این حالت، نشانه ی وجود افسردگی عمیقست‌ یا نشانه ی خستگی و فرسودگی از آن چیزی که تا امروز زندگی کرده ام‌.

در لحظه ی مرگ، همه چیز مثل سکانس هایی‌ که در پرده ای قدیمی می تابند‌ از جلو چشم هایمان‌ می گذرند‌. خیلی به آن فیلم فکر میکنم؛ چه چیزهایی از مقابل چشم هایم عبور خواهند کرد؟ دوست دارم اولین باری که پارنی بدون هیچ دلیلی‌ با دست هایش خیلی کوچکش آمد و زانوهایم‌ را بغل کرد را ببینم، یکبار دیگر رودخانه خیاو‌ را ببینم بین آن دره‌ ی بهشتی که فقط من بودم و کوه های سبلان‌ بود و قله ی آیقار‌ و رودی که از میانش میگذشت‌. تیروردی، گربه ی مشکی‌ سفیدم‌ بود که از زیر چرخ های ماشین بیرون کشیدم‌؛ تیروردی‌ را با عشقی بی نهایت بزرگ کردم و دوست دارم آن لحظه هایی را که روی گردنم می نشست و غرغر‌ میکرد را ببینم. موتور سواری هایم در شب، روزی که "یومی" را خریدم، روزی که استادسین‌ را دیدم که موهای سفید و بلندش را باد جابجا‌ میکرد، آن خاطره ی زیبای‌ دشت مغان و جایییکه مهتاب گفت: به تو افتخار میکنم که برادرم‌ هستی...

من این لحظه ها را یکبار دیگر هم میبینم و بعد میروم‌ به جاییکه بهترست‌ بروم. برای من روی لبه های سی سالگی، اینچنین آماده شدن برای مرگ، خوب نیست‌. گاهی وقت ها دردی سراغت‌ می آید و به طرز فجیعی‌ آزارت می دهد‌. اما کم کم تو عادت می کنی به بودنش‌. آن درد همچنان با همان فشار بر تو اثر میگذارد‌ اما تو از درد کشیدن خسته ای و عادت کرده ای به این دردِ همیشگی. من درد دارم و این درد را کسی نتوانست خاموش کند‌. حس میهمانی را دارم که بعد از روزها سفر وقتی به مقصد رسیده است، با خودش میگوید: کاش نمی آمدم!

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی