آفتابِ شماست روی سایه ی دیوارِ تنهایی ما
دختربچه را روی یک سنگ بزرگ نشانده اند و از پیشانی اش خون میزند بیرون. در تنگه ای هستیم که آب سردی از وسطش رد می شود و آخرش به آبشار قشنگی میرسد. خودم را پیش دختربچه می رسانم.کوله ام را روی سنگ دیگری میگذارم. پدر و مادرش که دستپاچه هستند، از نزدیک شدن من آشفته می شوند اما من حرفی نمیزنم. دنبال کیف امداد میگردم که معمولا چون استفاده ای ندارد، در کف کوله ام هست. مادرش وقتی کیف را می بیند، تعجب میکند. از بتادین و گاز استریل تا نخ بخیه و سوت نجات و کیت بقا در طبیعت، چخماق و پاراکورد، داخلش هست. به شوهرش میگوید: این خیلی مجهز است و شوهرش می گوید: اینها کوهنوردند ؛ همه چیز دارند همراهشان. به دختربچه میگویم: الان کاری میکنم که یکهویی درد پیشانی ات تمام شود و پنبه را به پیشانی اش میزنم، شروع میکنم به پانسمان کردن و خونریزی تمام می شود.
چند ساعت می گذرد. ظهر است؛ خورشید وسط آسمان است. من زیر درختی نشسته ام؛ کنار رود و با صدای آب چرت میزنم. صدای پایی را می شنوم که دوان دوان به سمتم می آید. می گوید: "عمو پیشونیم خوب شد دیگه خون نمیاد" می گویم: آبشار قشنگ بود؟ می گوید : خیلی. از تمام شدن درد پیشانی اش خوشحال است و میخندد. می گوید: "من یک فرشته دارم که آرزوهامو برآورده میکنه؛ توام یکی از آرزوهاتو بگو به فرشته م بگم برآورده کنه" می گویم: "مطمئنی برآورده میکنه؟" می گوید:" بله، بله، همشونو" گفتم: "پس به فرشته ت بسپار خیلی مواظب ترلانِ من باشه." وقتی داشت می رفت، با خودم گفتم: کاش آرزو میکردم فرشته اش ترلان را دوباره برای من بیاورد. اما دیر شده بود. دختربچه خیلی از من دور شده بود و حتمن فرشته آرزویش را خیلی وقت بود که برآورده کرده بود و من ازاینکه یک فرشته مواظب ترلانم باشد، خوشحال تر بودم.
*آهنگ امشب: هیچ چیزی بعدِ رفتنت بهم کمک نمی کنه.
- ۰۱/۰۵/۱۲