مدادرنگی های شکسته بر آسمانی سفید زندگانی
یه افسانه ی قدیمی هست، میگه درخت ها تنها ترین موجودات دنیان، اونا حتی اگه عاشق هم دیگه بشن، بازم به هم دیگه نمی رسن و نمیتونن همدیگه رو بغل کنن. یبار درخت رفت پیش خدا گلایه کرد از تنهایی هاش و خدا هم گفت: من کاری میکنم ازین به بعد همه ی کساییکه عاشق هم میشن بیان پیش تو و تو هیچ وقت تنها نمیمونی. ازون موقع لک لک ها وقتی عاشق شدن رفتن رو درخت لونه ساختن، سنجاب ها روی درخت هم دیگه رو بغل کردن و قناری ها برای همدیگه آواز خوندن. قدیما هرکسی که عاشق میشد، عشقشو ورمیداشت، میرفتن زیر یه درخت همدیگه رو می بوسیدن و یه روبان قرمز به درخت می بستن. اینطوری درخت تنهایی رو از اونا می گرفت و عشقشون رو همیشگی می کرد.
از وقتی ترلان رفت، من هرکسی رو که دیدم عاشقه، بهش گفتم یه درخت قدیمی پیدا کنین، زیرش همدیگه رو ببوسین و یه روبان قرمز بهش ببندین. درخت ها موجودات مقدسی ان... از زمین وصل میشن به خدا. حتمن به درخت بسپارین که مواظب عشقتون باشه. من اگه این افسانه رو قبلا شنیده بودم، همه ی روبان های قرمز دنیا رو به همه ی درختا می بستم؛ مانیل میگه: چرا بعضی وقتا زل میزنی یجا. میگم: اون وقت ها یعنی اینکه یاد ترلان افتادم. میگه: مرور کردنِ اون برات خوب نیست؛ نه اشتهایی برات مونده و نه اشتیاقی برای کارهای جدید. من انکار کردم ولی مانیل گفت: یه نگاه به پلی لیستِ گوشیت بندازی میفهمی من چی میگم.
- ۰۱/۰۵/۰۱