ماه می چرخد؛ خدایمان پیداست
دیشب به اندازه ی تمام دنیا مُردم. به اندازه ی تمام اضطراب هایی که او می کشید مُردم. وقتی برمیگشتم یاد آنهایی افتادم که نگرانش بودند و با کف دستم محکم روی پیشانی ام کوبیدم. دیشب، من بودم، آدم ها بودند و خدا بود. خدا خیلی خیلی بود. می چرخید در تمام هوای اطرافم. خدا بود و مهربانی اش بود و قانون بزرگش که می گوید: به تو باز خواهد گشت آن چیزی که از تو سر می زند. من بودم با چهره ای خیلی خیلی جدی و نگاهی اخم آلود، اما درونم احساساتم داشت از گلویم بالا می آمد. تمام آدم ها را می فهمیدم و درونشان را احساس می کردم. دلم می سوخت، تعجب می کردم، گاهی با دیدن کسی وحشت می کردم و گاه از زیبایی درونش خیالم راحت می شد. دیشب تمام شد. همه ی آنها خوابیدند. اما چیزی که نخوابید و بیدار مانده بود، صدای درون آنها بود که گاه به زیبایی یک سمفونی شنیدنی بود و گاه دلهره آور بود برای شنونده هایش. به خدا می سپارم این سطرها را و شما را. چون خدا هست و ما نیستیم...
- ۰۰/۰۵/۰۱