جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

رد نگاهمان روی سالهای رفته

سه شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۷، ۰۵:۰۹ ق.ظ

همیشه در گوشه ی دلم می خواستم، آرامشی را که با ثباتِ شخصیامان‌ همراه می شود را تجربه کنم. روزی که بتوانم بفهمم چرا از بچه ی دو ساله ای خشمگین می شویم یا بی دلیل برگ های یک درخت شاهتوت را میکنیم و در زیباترین رستوران شهر، چشم هایمان پر از اشک می شود و هیچ اشتهایی نداریم. این ها رفتارهایی انسانی هستند که دلیل های خیلی پیچیده ای دارند و برای فهمیدن آنها یا باید حسابی زندگی کنیم یا باید حسابی زندگی ها را بخوانیم. همیشه در آن سالهایی که همه ی فلسفه ها و تئوری ها برایم مثل پاستایی بودند که هر قسمتش مزه ی جدیدی می دهد، دوست داشتم خودم را ببینم؛ ببینم که آرامم و لبخند میزنم.نه از آن لبخندهایی که نشانه ی شادیست. از آن لبخند هایی که از درون کسی بلند می شود و تنها حسی که می دهد،اطمینان است. دوست داشتم خودم را ببینم که در سکوتی ایستاده ام و تمام این دنیا را می فهمم. 

من دارم به لبه های سی سالگی می رسم و حالم خوب است. به دنبال جواب های زندگی نمی گردم، به دنبال آدم های تازه ای که زندگی ام را زیر و رو کنند ،نمیگردم. من کتاب هایم را پیدا کرده ام.فیلم هایم را... حتی موسیقی ها و شعرهایم را. من آنها را بارها گوش می دهم. نویسنده های خوبم را پیدا کرده ام و همینطور کسانی را که شکل بسیار بسیار پیشرفته ی من هستند و وقتی حتی صورتشان را میبینم، یادم می افتد که دارم به کجا می روم و این گلدان کوچک و شیشه ای زندگی، چند لیوان دیگر آب و چقدر نور میخواهد. چند روز پیش، به یک گالری نقاشی رفتم.فکرم مشغول بود اما آن نقاشی ها آنقدر خوب بودند که من همه چیز را فراموش کردم. رنگ ها را می دیدم، جای قلمو را و آنقدر خوب با همدیگر مخلوط شده بودند که من صدایشان را هم می شنیدم.میتوانستم مزه ی نقاشی ها را حس کنم. حتی بعضی وقت ها آدم دلش میخواست با یک تابلو درد دل کند.  یکی از آنها طرح دختری بود که داشت بهشت را خلق میکرد، من فرشته ها را می دیدم و لب هایی که برای هر عاشقی، قصه ای میگفتند تا خوابش ببرد. وقتی از گالری بیرون آمدم، یکی از جاهای خالی هم برایم پر شده بود. من سبکی را پیدا کرده بودم که می توانست با من حرف بزند و بهتر از هر گوشی حرفم را بشنود.این نقاشی می توانست به آدم با بهترین کلمات بگوید: "تو که اینقدر نگران زندگی نبودی. یادت نیست چندبار وقتی با حالی گرفته چشم هایت را بسته ای و بعدش وقتی در خواب بودی همه چیز خود به خود بهتر شده؟ یادت نیست چندبار بدون اینکه خودت علتش را بدانی،غریبه ای را دیده ای که در عمق چشمهایت نگاه کرده و زمزمه وار گفته: نگران نباشید ، من درستش میکنم." راستش من نقاشی هایی دیدم که به من گفتند:" شاید تو باور نداشته باشی، اما فرشته ها وجود دارند."

همه ی این ها را نوشتم برای اینکه بگویم، این روزها بدون اینکه خودم خبر داشته باشم، دارم به کسی که فکر میکردم باید باشم می رسم. من در میان یک کوه ایستاده بودم.شب بود و سکوت کوهستان دورم را گرفته بود.ماه هم درست جلو چشم هایم شروع کرد به طلوع کردن.در چند دقیقه ی کوتاه بالا آمد و کوهستان روشن تر شد.از دور صدای سگ ها می آمد. من در آن سکوت عجیب و نرم فهمیدم که: هرکسی قصه ای دارد، که قصه گویش در بهشت است.

نظرات  (۱)

2 بار خوندمش.با وسواس و دقت زیاد.خیلی لذت بردم مخصوصا از پاراگراف آخر🌹

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی