می چیند روی زیبایی اش ستاره های درخشان را
خوبم این روزها... آنقدر خوب که دیگر دلم نمیگیرد. دیگر از تنهایی به هیچ کسی پناه نمی برم. التماس کسی را نمیکنم که پیشم بماند تا وحشت نکنم از این احساس میهم و مرموز. پنجشنبه بود و من در نیمه ی یک شب زمستانی به خودم می لرزیدم و به سمت خانه می دویدم. صدای پایم در سکوت کوچه می پیچید. این سکوت را دوست داشتم. صدای پچ پچ را هم دوست دارم. مثلا یک روز به گوش کسی که دوستش می دارم خواهم گفت: می دانی پچ پچ کردن عاشقانه ترین چیز زندگیست؟ تو فکر کن بخار نفس هایت گوشش را قلقلک می دهد و کلمه های عجیبی را پچ پچ وار برایش می گویی. یک روز برایش خواهم گفت در تمام این روزهایی که گذشت و من ساکت بودم، تو مزه ی مربایی بودی که میان آب شدن شکلات تلخ در دهانم پیچید. یاد شعر سهراب می افتم: بیا زندگی را بدزدیم...
جمعه است. من میان یک کوهستان راه می روم. هیچ صدایی نیست جز صدای سنگریزه هایی که زیر پایم جابجا می شوند. یاد نیلدا می افتم. همین حالا هم دارم به آهنگش گوش میدهم. التماسش میکنم که خوب باش. آنقدر بخند که از صدای خنده ات چشم هایت خیس شود. بیا روی دستت یک درخت را نقاشی کنم. من جا مانده ام روی دست هایت...
مهران نبات چوبی اش را داخل فنجان می اندازد. نبات دارد حل می شود در این چای. میگویم مهران! عشق باید همین نبات باشد. آرام آرام در وجود ما می نشیند و یکبار که روی لب هایمان لیز خورد، از شیرینی اش سیر نمی شویم. آنوقت همه جا دنبال نبات می گردیم برای چای تلخ روزهایمان. اگر این چایِ داغ نبود، دندان هایت می شکست از گاز زدن نبات. مهران می پرسد: چایِ داغ چیست؟ میگویم: همان اشتیاق طولانیست که برای خوشحالی اش داری.
- ۰۱/۱۰/۰۵
نباتت چای داغ داشته باشد همیشه