غروب آرزوی روستایی دور بر چشمان ِ یک رود
پنجشنبه, ۷ مهر ۱۴۰۱، ۰۶:۰۴ ق.ظ
آدم بعضی وقت ها از شدت تنهایی و غصه هایش تصمیم هایی میگیرد که نمیداند چه بلائی سر زندگی اش خواهد آورد. حالا روی همین پرتگاه ایستاده ام. به مارال فکر میکنم و اینکه چقدر دلم میخواهد فقط سرم را روی زانوهایش بگذارم و زار بزنم. شاید مارال از دستم خسته نشود. شاید حالم خوب شود اینبار... چند روزیست یک آدم غریبه را خواب میبینم و برایش تعریف میکنم که چقدر شکسته شده ام این روزها.
- ۰۱/۰۷/۰۷