جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

بایگانی

یه آهنگی بود که خیلی توی اینستاگرام شنیدیمش‌. مال دو سه سال پیش بود. می‌گفت: من اگه تو نباشی دلمو خوش بکنم به چی... به ماهنا فکر میکنم. به اینکه یکسال گذشت از آن روزی که با مقنعه و مانتوی جینش اش کنارم ایستاده بود و داشت شناسنامه اش را مرتب میکرد و عکسش را می‌گذاشت لای آن‌. بیشتر از یکسال میگذرد. آنوقت ها گل های سهند قشنگ زرد شده بودند و کنارش بنفشه های حیرت انگیز رشد کرده بود. از وسط جاده آنقدر آب می‌گذشت که گفتم بیا همینجا عکس های عروسی را بیندازیم. اره بیشتر از یکسال است. از روی گل ها و رنگ و رویشان میگویم و برفی که روی کوه ها مانده است. امروز نیست؛ امروز دقیقا هفت ساعت و بیست و هشت دقیقه است که ندیده ام او را و تا هشتاد و هفت دقیقه ی دیگر هم باید منتظر باشم تا دوباره ببینمش. عجیب است که امروز صبح که رفت، بعد از یک ساعت دلم برای صدایش تنگ شد. با خودم گفتم صدای هزار تا آدم و خواننده توی گوشی ام هست اما صدای ماهنا را ندارم. گفتم صدایش را ضبط میکنم و وقت هوایی که نیست گوش میدهم از تمام دلم. سرم از دلیلی که نمی دانمش درد می کند و روزهایی خواهند آمد که فقط در فیلم های درام آنها را دیده ایم‌. درام هایی از نوع باروت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۰۴ ، ۱۵:۴۸

روی قله یک کوه به شکل دایره‌ای عجیب، من نشسته ام و دور تا دورم را کوهستان احاطه کرده و روی آنها ابرهایی پفی نشسته است مثل بالشی که روی تنش کشیده باشی. و انتظار می‌کشمت تا یک بار دیگر باز باد بوزد و خنک کند تمام خستگی‌هایم را. به ماهتیل فکر می‌کنم و اینکه نمی‌دانم یادش بیاید یا نه. چون چند وقت پیش بهش گفتم تو در زندگی من یک فرشته‌ای! فرشته‌ای که از آسمان آمده و هنوز دلش می‌خواهد روی زمین و کنار من بماند. و چقدر عجیب است که یک سال دارد تمام می‌شود و یک سال است که این زیبایی هر روزش درخشان‌تر و خوش رنگ‌تر می‌شود. در راه سفر آهنگ "بودنت هنوز مثل بارونه" پخش می‌شد و من در سکوت غلیظ ماشین، صندلی خالی او را نگاه می‌کردم که امروز کنار من نیست. و این اندوه آنقدر بر تن و جان من سنگینی کرد که تند تند آهنگ‌ها را عوض کردم تا یادم برود نبودنش. هرچند باز هم هیچ فرقی نکرد. خودم را با مسیریاب سرگرم کردم  با آدم‌هایی که کنار جاده ایستاده بودند و داشتند هندوانه می‌خریدند. 

صحنه‌هایی از زندگی صداهایی از زندگانی همیشه در یاد می‌مانند هیچ وقت فراموش نمی‌شود و آنها ستون زندگی تو هستند وقتی که می‌خواهی فرو بریزی. یک سال پیش همین موقع دختری با لباس سفید پشت به من کرد و آرام به گوش پدرش چیزی گفت که حرف من زمین نیفتاده باشد و آن روز قبل از اینکه چیزی در دلم بگویم با خودم گفتم فقط و فقط به احترام این لحظه من تا آخر عمر او را ستایش خواهم کرد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۲:۳۶

خودم را انداختم کنار بخاری؛ گفتم انگشت هایم تکان نمی خورند از سرمای این شهر کوهستانی... یکی از شعرهای ترکی شهریار را زمزمه کردم و دیدم ادامه اش را دارد می خواند؛ سرمای لای موهایم از یادم پرید. گفتم: تو کی فرصت کردی همه ی غزل های دوست داشتنی ام را حفظ باشی؟ 

چهار پنج تا مغازه کنار هم چوب می فروشند و من بین آن چوب ها غرق می شوم بی آنکه دلم هوایی بخواد. یکی از آنها پرسید: تو از این چوب هایی که میخری چی میسازی؟ خندیدم و گفتم: اسباب بازی! گفتم: بوی چوب را دوست دارم؛ مثل بوی چمن یا بوی خاک خیس... انگار که جنگل را به خانه آورده باشم. گفت: هر چیزی در آن جاییکه هست قشنگست. مثل نان تازه ای که اول صبح لالی سفره ی خانه ات‌ آمده باشد.

یاد نان تازه افتادم. وسط های آذر ماه، میان کوچه ای قدیمی، کنار یک بقالی، دو نفر کنار یک موتورسیکلت عجیب، دارند پنیرشان را با نان تازه ای که چند دقیقه پیش خریده اند، می خورند و از ته دل آنقدر می‌خندند که حواسشان به هیچ چیزی پرت نیست‌. برای تو می‌نویسم که یادت باشد، شاید آمدیم تا آن لحظه را زندگی کنیم و بعد چشم هایمان را به سوی دنیای دیگری بچرخانیم و بار دیگر زندگانی دیگر...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۳ ، ۰۴:۳۶

دیدنش من را بدجوری یاد سال های نود و هفت می اندازد. سال هایی عجیب؛ روزهایش‌ می آمدند و می رفتند بدون اینکه اسمی داشته باشند‌. آن وقت ها رویا هم بود‌. آنقدر بود که من یکبار برایش خواندم: عجب جایی به داد من رسیدی... آنوقت ها سال بلوا می خواندم با بادبادک های گری کوپر. چشم هایش، حرف هایش و حتی طوری که وسایلش را از میز جمع می کند، می‌بردم به سال نود و هفت! چه روزهایی بود. حتی اسم قله های روبرویم را نمی دانستم. صدای اذان می آید. اگر یکی دو قرن پیش به دنیا آمده بودم، حتما بین این سوز پاییزی می رفتم لب حوض و وضو می گرفتم‌. خدای من کجاست؟ روی کدام صندلی دانه های انار را نگاه می کند؟ یکبار رویا برایم نوشت: روی یک تاب، کنار کلبه ای قدیمی داشتم انگور میخوردم؛ تو کجا بودی؟ من! در میان انبوهی از غزل ها به دنبال کلمه ای بودم که اسمش را گذاشته باشم: زندگی.

ژاکت نوک مدادی می پوشد. از همان ها که آن اواخر می پوشید و من به اندازه ی تمام زمین دلگیرم. دلم را برداشته ام، روی پارچه ای ابریشمی پیچیده ام و آنقدر دلم میخواهد دور شوم تا دست هیچ خاطره ای به دستم نرسد. هنوز صدای اذان می آید و من در سال هایی دور دارم نماز می‌خوانم و دعا میکنم برای آنهایی که یکباره می آیند و جای گلدان های روی طاقچه را با چراغ های چشمک زن جابجا می کنند. برایشان دعا میکنم چون تنها ترین موجودات همین سیاره اند‌. مگر کسی که خدایش را گم می کند تنها نیست ؟

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۰۳ ، ۰۴:۱۵

در یک شب سرد زمستانی که بخار از نفس هایمان میزند بیرون، نزدیک های ساعت دو شب، آسمان را نشانش میدهم و می گویم: مریخ را ببین، کناری اش مشتری ست‌. بعد هم جای اورانوس و نپتون را هم حدس میزنم. می گویم: آن گوشه ی دور را میبینی در آسمان؟ صورت فلکی شکارچی هست‌. زمستان ها دیده می شود و یکی از رازالودترین دنیاهاست؛ من ایمان دارم که در آن گوشه ی کیهان زندگانی وجود دارد. کسانی زندگی میکنند که خیلی پر نورتر از ما هست دنیایشان.

‌ یاد سبلان می افتم. همان شبی که آنقدر دور خودم چرخیدم و ستاره هایش را تماشا کردم که ناگهان صبح شد‌. گفتم: آنجا آنقدر ستاره بود که سیاهی آسمان دیده نمی شد. همانقدر قشنگ بود آنشب. در دامنه ی کوهستانی مرموز و بزرگ، زیر آسمانی که شهاب ها را با چشم میدیدی‌ و همان‌قدر تماشایی!  یاد شعر سهراب می افتم: باید امشب بروم..

ماهتیل! دست هایم را میبینی؟ یک تکه سنگ درشت را برداشته اند‌. سنگ را مشت کرده ام و دلم می خواهد آنقدر این بوی اسرار آمیزش را وقتی با آب ترکیب می شود تکرار کنم که پر بکشم به سمت همان صورتک شکارچی. یادت هست؟ زنگ می زدم که سنگ هایم از خراسان جنوبی دارند می رسند؛ منتظر پستچی هستم. همان سنگ های رنگی را می گویم. این سنگ ها معجزه می کنند. بیا و این معجزه ها را ببین! برای یک بار هم که شده اسمم را بلند صدا بزن، آنقدر بلند که باور کنم وجود داری؛ مثل سایه ای که از ابرها واقعی ترست‌. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۰۳ ، ۰۶:۰۱

اسمش را گذاشتم آی نیم! آینیم صدایش خواهم زد همانطور که درخت ابرهای پر از بارانش را.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۳ ، ۰۴:۵۵

یکبار هم پاندای تنها از پرستوی مهاجر پرسید: تو دلبسته ی آسمان هستی یا مشتاق رسیدن؟ پرستو دانه ی ارزنی را از زمین برداشت؛ بالش را تکان داد و گفت: شور پرواز تمام آن چیزیست که دنبال آنیم‌.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۰۳ ، ۱۴:۱۳

ساعت دوازده و نیم شب بود‌. یک آینه ی بزرگ قدی با حاشیه ی نازک مشکی رنگ را برداشتم و آوردم گذاشتم وسط خانه. گفت: چکارش داری؟ گفتم: لازمش دارم. نمیدانم یکدفعه خودش سر خورد یا فرش زیر قابش‌. با صدای وحشتناکی به زمین خورد. وسط های سر خوردنش انگار به گوشه ای گیر کرد و ایستاد. با چشم های نیمه باز نگاهش کردم چون منتظر تکه های ریز ریز شده اش بودم. طوریش نشده بود. سالم بود مثل اولش. نشستم آن چندتا لکه ی کوچک روی سر و رویش را هم پاک کردم. خودم را دیدم. در لبه های سی و چند سالگی... شب قبلش باران باریده بود و امشب هم باد خیلی سردی می وزید. من در پنجشنبه شبی مه آلود، در خانه ای که بوی فلفل و لوبیا گرم در هوایش پخش شده بود، داشتم خودم را نگاه می کردم. به زندگی هایی فکر می کنم که آمدند، جاری شدند و رفتند. بیایید کمی خوشبخت تر؛ مثل آخرین پاییزی که بر مهمانان قصری متروکه گذشت.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۰۳ ، ۰۱:۳۱

آنوقت ها آهنگ «گل به جمال دوماد» افتاده بود لابلای کلیپ های اینستاگرام. هرکسی با یک دسته گل توی ماشین یا یک رقص دونفره میان مهمان ها، داشت از این کلیپ ها می ساخت. آنوقت من! صدای همین موزیک را تا آخر بلند کرده بودم و در یک جاده ی کوهستانی، بین دره ای که دورتادورش را کوه های بلند گرفته و نوک هرکدام از آنها هنوز کلی برف چسبیده، داشتم رانندگی میکردم. آن طرف، درست از همان‌جایی که صدای آب می آمد و رودخانه ای بزرگ از آن می گذشت، شقایق های وحشی روییده بودند با کلی نسترن و لاله و پنیرک های بنفش. بعد از یک پیچ، گل های پامچال را دیدم که زرد کرده بودند تمام دامنه ی کوهستان را. گفتم: انگار وسط یک تابلوی نقاشی داریم قدم می‌زنیم! به جز سبز و زرد و قرمز و سفیدی برف های نوک قله رنگ دیگری نیست. می دانی؟ آنروز تک و توک ماشینی را می‌دیدیم که رد شود اما من هنوز هم تک تک چهره ی آنهایی را که برایمان هلهله کشیدند و بوق زدند و موقع رد شدن بلند گفتند خوشبخت باشید، یادم هست. چقدر دل هایشان پاک بود که حالا بعد از چند ماهی که زندگی کرده ایم، خوشبختیم. مثل همان روز بین پامچال های زرد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۰۳ ، ۰۱:۳۶

چت های چهار یا پنج سال قیلم را نگاه میکنم؛ روی یکی از آنها اسکرین شات عجیبی را می بینم. در فال قهوه ام تصویر زنی را دیده است: امیدوار؛ ساعت سه و نیم شب است و آهنگ باتو‌ ابی‌ با صدای خیلی آرامی پخش می شود. یادم می افتد‌ که من را کشید جلو آینه و گفت ببین خودت را. گفتم: خوب! گفت نگاهم که می کنی چشم هایت برق می زند؛ انکار اولین باری ست که من را میبینی! من دستش را ول کردم و رفتم سمت اتاق. الان با خودم می گویم: پس آن زن امیدوار تو بودی که قرار بود بنشینم به تماشای شعاع چشم های نگینی است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۳ ، ۰۴:۱۲

هر موقع که خوابیده یا حواسش به من نیست، نگاهش میکنم؛ آنوقت مثل ذره های کوچکی که موقع باز کردن کوکاکولا به صورتت می‌پرد ، یاد آنروز می افتم. همان که لباس سرتاپا سفید پوشیده بود با آن توری مروارید دار روی سرش. پشتش را به من کرد و روبروی پدرش ایستاد. خم شد و یکی دو تا جمله ی درگوشی گفت‌. همه سکوت کردند و من برگشتم به سالن. هنوز هم نپرسیده ام که آنروز چه گفتی؟ حتی نپرسیده ام امروز موقع خرید چرا قبل از من کارتت‌ را کشیدی؟ مگر خریدها کار مرد نیست؟ حواسش به من هست‌. بیشتر از چیزی که بتوانم تصورش کنم‌. 

شب بود و من با یک تلسکوپ بزرگ با یه بشقاب سالاد ماکارونی و یک عالمه پتو و کاپشن توی ماشین، دنبال بارش شهابی بودم. وسط یک کوهستان تاریک که گاهی پریدن خرگوش ها و گاهی دویدن روباه ترسم را بیشتر میکرد‌. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۰۳ ، ۰۲:۳۱

اول صبح یک ویس‌ برام فرستاد از قانون سفته برایم گفته‌ بود و اینکه سرم داد زد که تو این وسط چه کاره هستی‌ و چرا دخالت می کنی! جمله اش را با "ببین‌" شروع کرده بود و آخرش گفت "بذار ببینم‌ چیکار میکنم" دلم خواست برایش بنویسم: می دانی برای آن چیزی که هستی افتخار میکنم‌ و حتی بنویسم: حتی داد زدنت هم قشنگ به جان آدم می نشیند‌. دوباره که صدایش را گوش دادم، گفتم: تو سین هایت هنوز هم عجیب غریب هستند، حتی وقتی میگویی سفته یا سند‌. انگار وقت حرف زدن لب هایت‌ را از هم جدا کرده باشی‌؛ مثل شکلی که گلایل ها دارند موقع خیس شدن زیر باران. آبان به میانه هایش رسید و من ندانستم‌ برای رنگ کردن کاهگل های دلتنگی چقدر آسمان لازم دارم‌. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۰۲ ، ۱۰:۳۷

همیشه موقع خداحافظی محکم ببوسش؛ کسی چه میداند! شاید آخرین دیدارتان بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۰۲ ، ۱۹:۲۶

روبروی شهربازی نشسته م دارم بادام زمینی میخورم با نوشابه‌ ی نارنجی. یک شهر دور که رودخانه ی عجیبی از وسط آن می گذرد‌. آدم هایش را نمی شناسم و زبانشان‌ برایم عجیب است‌. هوا تاریک شده و باید به دنبال جایی گرم باشیم برای خوابیدن‌. به روزهایم فکر میکنم که گذشتند‌. چیزی نماند ؛من ماندم و آرزوهایی‌ که اتفاق نیفتادند‌. یکی دو نفر سوت می زنند در آن دورها..  آدم هایش قشنگند‌. هه جا پر از دختر و پسرهایی ست که یا قدم میزنند یا همدیگر را بغل کرده اند و یا با هم می دوند‌. صدای آب می آید‌. بوی علف های توی آب و بچه هایی که جیغ می کشند از آن سمت شهربازی‌. من؟ خوبم! خوب تر شده ام. شکل دیگری از من جوانه زده است‌. زندگی مثل پنیری که لای تمام قارچ های پیتزا‌ ذوب می شود، در من رسوخ کرده‌. رستوران زرد رنگی را دیدم. تم استخوانی رنگی داشت با نور زرد و پرده های زرد رنگ. خلوت بود و بزرگ. آرزو کردم کاش با "ماندنی" اینجا را دوباره بیاییم‌ و ببینیم. آسمان پر از ستاره است. ستاره ی من پشت دامن کدام یکی از شما پنهان شده آسمانی ها؟!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۲ ، ۲۱:۱۵

 بچه ای که مادرشو‌ گم کرده، با چشمای خیس به هر طرف میدوه‌ تا پیداش کنه چون فک میکنه مادرش هرطرف ممکنه باشه؛ اما وقتی بچه ای رو میذارن کنار ترمینال و میرن، اون همونجا غمگین میشینه‌ چون نه امیدی داره که کسی برمیگرده پیشش‌ و نه امیدی داره که کسی دنبالش بگرده. زانوهاشو‌ بغل میکنه، سرشو میذاره روی زانوهاش، نه با کسی حرف میزنه و نه جایی میره‌. اون امیدشو‌ از دست داده و این بزرگترین‌ دردیه‌ که آدما میتونن‌ تجربه کنن‌. کوچیک و بزرگم نداره؛ بهش میگن: از دست دادن تکیه گاه عاطفی‌!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۴۹

بین آن همه رنگارنگ میچرخم‌. قرمزیِ یکی از آنها چشم را قلقلک می دهد و آن یکی سبز براقی دارد که مثل شبرنگ می درخشد‌. چشمم روی نارنجی ها قفل می شود و همانطور محو تازگی شان می شوم‌. ویلی کنار من است؛ نگاهش‌ میکنم که همانطور بیصدا می آید‌. یاد روزهایی می افتم که با هم داشتیم‌. زیر بدترین باران ها با آن رکاب زده ام ما با هم در طوفان سرپا ایستاده ایم و در قشنگترین رودخانه ها خیس شده ایم‌. خیابان های جدید کشف کرده ایم و سفر های عجیب رفته ایم‌. راستش را بخواهی، خیلی رویاها داریم. دستم را دورش حلقه میکنم. انگشت هایم را محکم فشار می دهم و آنقدر محکم به خودم می چسبانمش‌ تا بفهمد‌ به خاطر تمام آن روزهای خوبی که داشتیم، هیچ چیزی دلِ من را به اندازه ی او نمی برد‌. تنهایی هایم را دیده، عاشق شدن هایم را دیده‌؛ من همیشه قشنگترین روزهایم را در حال رکاب زدن‌ مرور کرده ام و هنوز هم با همین باگ‌ زندگی درگیرم‌ و نمیدانم روزهایی که دارم زندگی میکنم بهترین روزهایم هستند‌ یا بدترین روزهایم‌. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۴۲

چقدر دلم میخواست یکی بود که بهم میگفت: من کنارت خیلی خوشبختم‌...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۹:۴۲

وقتی دنبال خانه ای میگردیم برای یکی دو روز خوابیدن و رفتن، کاری به قیرگونی‌ پشت بامش‌ نداریم که موقع باران های وحشتناک‌ چکه میکند یا نه. با استحکام ستون ها و درخت های باغچه اش هم کاری نداریم‌. در دلمان نمیگوییم‌ این درخت های گیلاس و زردآلو در تابستان چه غوغایی‌ خواهند کرد و خیال بزرگ شدن آن درخت شاه توت را  که دست قرمزمان را روی دماغ دوست داشتنیمان بمالیم‌ و بخندیم‌، نداریم. برای خانه ای یکروزه، همینکه ظاهرش‌ قابل تحمل باشد و خستگی و کثافت های مارا چاره کند کافی است. به فکر آب دادن گلدان ها و سیمان کاری آجرهای شکسته اش نیستیم‌. درش را محکم می کوبیم و شاید با آب زلال حوضچه ی حیاطش‌ گِل های کفشمان را پاک کنیم. ما که فردا رفتنی هستیم؛ چه فرقی میکند طراوت باغچه اش در شب ها یا سرمای دلچسب زیرزمینش‌ در آفتاب تابستان‌.

وقتی کسی وارد زندگیمان میشود، لازم نیست از روانشناسی چیز بدانیم یا کلی سمینار زناشویی و ارتباط پاس کرده باشیم‌. باید بگردیم و ببینیم که چطور وارد زندگیمان می شود و کجاها را نگاه می کند‌. درب توری حیاط را با پایش باز میکند یا تکه ای کاشی شکسته را برمی دارد و آرام به جای امنی می گذارد تا به وقتش بچسباند. ببینید با زندگیتان چکار دارد؟ آنوقت می فهمید که برای ماندن آمده یا دوش گرفتن و رفتن‌ . و من فکر میکنم خانه ی زندگی هرکسی خیلی ماندگارتر‌ از چیزیست که فکرش را میکند به شرطی که مسافری درست و ماندنی آنجا را پیدا کند.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۰:۱۰

به قول سهراب ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم! خواب می دیدم با دستهایم‌ خورشید ساخته ام و یک جنگلِ تاریک دارد روشن می شود کم کم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۰۱

باد خیلی تند می وزد این روزها‌. من اما ایستاده ام. حرفی نمیزنم. سکوت کرده ام. دلم هزارتا رویا می خواهد که پشت سر هم ببافم و یکی یکی برایشان تاریخ بگذارم‌. شاید حتی اسم هم بگذارم‌. اسم یکی از آنها را گذاشتیم گم شدن در جنگل زیر باران. با ویلی کنار یک سد نشسته بودم اما غمگین بودم‌. دلتنگ بودم‌. گوشه ای از من به سمت آبشاری‌ بلند می رفت‌. روبروی چرخ فلک نشسته ام. تند تند می نویسم تا سردم نشود‌. ویلی دلش چرخ و فلک میخواهد و باور نمیکند که او را سوار چرخ و فلک نخواهند کرد‌، شاید فقط بتواند سرسره بازی کند‌. آنهم شاید. دستت را بمن بده تا با هم نقاشی کنیم صفحه ی خاکستری رنگی را که اشتباهی رویش اشک پاشیدیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۰۶