جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

بایگانی

 وجود زن، مثل حضور و احساس بی نهایت است. انگار فرشته ها دورت را احاطه کرده باشند؛ همان قدر خیال انگیز و جادویی... وقتی زن هست، یعنی خدا هم هست؛ یعنی زندگانی جریان دارد. نیمه شب بود: برای مانیل گفتم: اندازه کهکشانها شکر برای بودنت. برای حضورت؛ برای هستی است... برای صدای خنده ها و برق چشم هایت. برای کلماتی که میگویی، نفس هایی که می کشی و بوی گرم موهایت. برای هر چیزی که از آن توست کهکشانها شکر. اگر زن نبود زندگی چیزی کم داشت؛ زندگی پایان می یافت. هرجایی که زن نیست، بوی انقراض می دهد و بوی رکود. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۴ ، ۱۲:۴۸

دنبال چشمه می گشتم. در دامنه ی آن کوه بلند، هیچ چشمه ای پیدا نکردم. می‌دانستم که دلش پر از آب سردی ست که خوشمزه تر از هر چیزی در دنیاست. اما چشمه ای پیدا نکردم و شروع کردم به بالارفتن از کناره اش‌. کمی جلوتر راه باریکه ای را دیدم. خیال کردم جاده است. با خودم گفتم: کاش از همین جاده شروع میکردم صعود را. نزدیک تر که شدم؛ دیدم خبری از جاده نیست نهر کوچکی ست که از وسط کوه رد می شود. دست زدم و آنقدر سرد بود که دستم طاقت نیاورد. وسط تابستان، لای صخره ها و این نهر عجیب چه چیزی میتواند باشد. نه صدایی داشت و نه هیاهویی‌‌. 

همه ی اینها را نوشتم چون به دنبال یک تشبیه بودم‌. چونکه مانیل از من پرسید، بودن من کنار تو چه شکلی است. آنوقت ها جوابی برایش پیدا نکردم اما حالا خوب میدانم چه شکلی باید باشد. مثل همان نهر‌. آرام و در سکوت، خنک و شگفت انگیز. آنقدر که وقتی کنارت می نشینم از تمام نگرانی های دنیا دورم‌. میدانی که در فصل تابستان، تنها چیزی که لازم داری آب است. اگر همه چیز به تو بدهند اما آب نداشته باشی، حتی برای شروع کردن هم دیر می کنی. مانیل همان نهر آبی است که میان یک کوهستان پیدایش می شود و کنار او همه چیز و حتی همین خورشید سوزان، خواستنی تر است‌. 

در جبهه یا جاهایی که پیاده نظام میجنگد، واژه ی همسنگر عمیق ترین نوع رابطه ی انسانی را می رساند. همسنگرها‌ کنار هم می مانند مواظب همدیگر هستند و آنقدر مراقب که جانشان را برای هم می سپارند. بعضی وقت ها می نشینم؛ تنها، روی همین مبل و میبینم روی تمام این قفسه ها و وسایل و خرده ریزه ها حتی روی همین تنه ی درختی که جای دکور آورده ایم، خاطره ای از مانیل هست. همه جا پیش من بود. مثل یک همسنگر... برای همین خیلی وقت ها می گویم: او بیشتر از یک همسر برای من است! او همسنگر منست.همسنگر...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۰۴ ، ۱۵:۲۸

نصف شب بود هیچ خوابم نمی‌برد. آنقدر گرما به جان دیوارها نشسته بود که باد خنک تابستان هم برایشان غریبه بود . نشستم چت های قدیمی را باز کردم و یکی یکی شروع کردم به خواندن آنها‌. دو تا صدا هم بین آنها بود. در یکی از آنها با لحن غمگینی چیزی را میخواست از دل من در بیاورد و آنیکی که برای چند هفته بعد بود، داشتیم بلند بلند از چیزی میخندیدیم. بارها گوش کردم.

دلم برای روزهایمان تنگ شد؛ دلم برای حرف هایمان تنگ شد. برای هرچیزی که می‌خواستیم باهم بسازیم. برای رویاهای مشترکی که آرزویش کرده بودیم. ما حتی سفرهایی که قرار است با هم برویم را هم چیده بودیم. ما حتی باهم قرار گذاشته بودیم که شب ها را چه شکلی بخوابیم... آمدم و صفحه چت را باز کردم. عکس پروفایلش را خیلی طولانی نگاه کردم. چقدر عوض شده بود. خنده اش در این عکس عمیق تر بود. انگار که خوشحال ترین روز زندگی اش باشد. شروع کردم به نوشتن. برایش نوشتم: آیا دوست داشتن گناه بود؟ نمی شد من تو را یک گوشه از قلبم دوست داشته باشم بدون اینکه تو بدانی؟ بیا و تو همه ی زندگی من باش؛ بیا و دلیلی باش برای اینکه هر روز با دلیلی بزرگ از خواب بیدار شوم! مگر من و تو غیر از همدیگر چه کسی را داشتیم. مگر برای هم ننوشتیم که آنقدر حال همدیگر را خوب میکنیم که قصه ی ما را در کتاب ها بنویسند. پس کجایی حالا؟ بیا یک بار دیگر آهنگ مشترکمان را گوش بدهیم و مثل امروز چشم هایشان را ببندیم به روی دلتنگی هایمان. یادت هست پیاده روی ها و دیوانگی هایمان. داد زدن "تو ای بال و پر من" در پیاده رو؟ خندیدن تو برای صبحانه ی من در هتل و آن بطری که روی درخت گیر کرد؟ بدون همدیگر سخت بود این زندگی. تورا نمیدانم اما دوست داشتن تو برای من مفهوم خیلی بزرگی ست. گفتم در یک گوشه از قلبم که جلوی من را نگیری اما در تمام قلبم این جریان جاریست. برایش نوشتم و پاک کردم و آنقدر دلتنگش شدم که گفتم اصلا بی‌خیال که من ازدواج کرده ام و تو هم ازدواج کرده ای. ازدواج مگر یک کاغذ پاره نیست؟ مهم این است که جای تورا هیچ عشقی پر نمی‌کند حتی.

دیگر هیچ چیزی ننوشتم. نور گوشی را روی صورتش انداختم. هنوز خواب بود. وقتی خوابست‌ دلم برایش تنگ می شود. نگاهش کردم شبیه همان عکسیست که روی پروفایلش است. همان که از ته دل میخندد‌. دلم میخواست بیدارش کنم و بگویم یک بار هم از ته دل بخند تا دوباره از تو عکس بگیرم. خلاصه که زودتر از من میخوابی و من غرق در خاطرات میشوم. همین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۰۴ ، ۱۶:۴۲

یکبار هم یک اقتصاددان در یکی از سخنرانی هایش گفت: طوری زندگی کنید که بعد از مدتی دیگر از زندگی تعجب نکنید. یعنی حواست باشد که چه چیزهایی خواهد شد. برای همین ست که زندگی را مثل شیرینی های قبل از مهمانی طبقه بندی میکنم و هر اتفاقی را سر جای خودش می‌گذارم. دلم بدجور تنگ شده برای آن روزهایی که هر چند دقیقه یکبار واکس پوتین هایم را کنترل میکردم که به هم نریخته باشد جلا و برقش‌. 

کنار میدان ایستادم. مانیل موقع پیاده شدن گفت: ولی مادرم باید رژیم بگیرد. چند کلمه ای از رژیم گرفتن حرف زدیم و بعد دلم خواست بپرسم: تا حالا چند بار رژیم گرفتن و بعد بپرسم تو آنوقت ها چه میگفتی و بعد بپرسم اصلا تو خودت رژیم گرفته ای و بعد بپرسم اگر من رژیم بگیرم تو غذایت را چطور میپری و بعد یادم افتاد دیر شده. آدم ها حرف هایشان باهم تمام نمی شود. مخصوصا اگر با همدیگر خوب حرف زده باشند. 

روزهای عجیبی می رسند. یک گوشه از خانه شاملو دارد دکلمه ی سبز تویی که سبز می‌خواهم را میخواند و آن صدا آرام پخش می شود. از یک طرف هم همه ی ساعت های که به دلیلی نامعلوم روی ساعت ۴ صبح کوک شده اند زنگ می‌زنند . من هنوز بیدارم و فکر میکنم به تمام آدم های که امروز دیدم و اینکه چطور از من یاد خواهند کرد!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۰۴ ، ۰۴:۰۶

به روزی که کنارم نشست زیاد فکر میکنم. به تک تک لباس هایش؛ رنگ لب ها و حتی رنگ روسری کوچکی که دور گردنش انداخته بود. به حرف هایشان فکر میکنم؛ به خودم فکر میکنم که در سرم چه می گذشت! عجیب بود. با خودم گفتم آیا با این جثه ی کوچک و صدای نازک و چشم های کهکشانی اش می تواند خانه ای باشد که این روح خسته را بعد طوفان های لجن آلود در آن پناه بدهم؟ 

دیروز مانیتور را روشن کردم و دوربین نشان میداد که از گرمای این تابستان وحشی جلوی کولر ایستاده. موهایش را باد به عقب پرتاب میکرد و چشم هایش را بسته بود و میخندید‌. دو سال می‌گذرد از آن روزها اما من حتی همین دیروز که پشتش به من بود و داشت از پنجره بیرون را تماشا میکرد، ذوق میکردم از هستی اش. مثل کسی که از گودال بیرون آمده باشد. مثل کسی که اولین بار باشد نفس میکشد. من مانیل را نفس میکشم هر لحظه...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۰۴ ، ۱۲:۳۳

هیچ وقت فکر نکنم کسی متوجه این نقطه ی خالی وجود من باشد. خالی ترین نقطه ای که اگر وقتش برسد و اگر من به سمت آن سیاهچاله کشیده شوم، باید به یک نفر پناه ببرم. باید کسی باشد که حتی با صدا زدن اسمش از آن تعلیق ابدی رها شوم و به سمت حیات کشیده شوم. من اسمش را میگذارم نا امیدترین لحظه ی بودن و من در آنجا از همه چیز خسته ، ناامید، دلکنده و عاصی هستم. آنجا من غمگین میشوم به قدری که دلم می خواهد یک کوله پشتی بردارم و برای همیشه بروم.

سنگ های عقیق را شکل منظره های که در تابلوی نقاشی میبینی روی میز چیده ام. یک آبپاش روی دستم و مدام به آنها آب میپاشیم تا رنگشان جلایی تر شود. معتقدم حرف زدن درباره ی سنگ ها و زیبایی سنگ ها همان چیزی است که ما را با تمام فلسفه ها یکی میکند. اینکه سنگ ها از کجا آمده اند و چطور شکل گرفته آمد و چرا آمده اند، همان دلیلی ست که ایمان های از ته دل را می‌سازد. برای همین سنگ یعنی زندگی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۰۴ ، ۱۳:۱۷

یه آهنگی بود که خیلی توی اینستاگرام شنیدیمش‌. مال دو سه سال پیش بود. می‌گفت: من اگه تو نباشی دلمو خوش بکنم به چی... به مانیل فکر میکنم. به اینکه یکسال گذشت از آن روزی که با مقنعه و مانتوی جینش اش کنارم ایستاده بود و داشت شناسنامه اش را مرتب میکرد و عکسش را می‌گذاشت لای آن‌. بیشتر از یکسال میگذرد. آنوقت ها گل های سهند قشنگ زرد شده بودند و کنارش بنفشه های حیرت انگیز رشد کرده بود. از وسط جاده آنقدر آب می‌گذشت که گفتم بیا همینجا عکس های عروسی را بیندازیم. اره بیشتر از یکسال است. از روی گل ها و رنگ و رویشان میگویم و برفی که روی کوه ها مانده است. امروز نیست؛ امروز دقیقا هفت ساعت و بیست و هشت دقیقه است که ندیده ام او را و تا هشتاد و هفت دقیقه ی دیگر هم باید منتظر باشم تا دوباره ببینمش. عجیب است که امروز صبح که رفت، بعد از یک ساعت دلم برای صدایش تنگ شد. با خودم گفتم صدای هزار تا آدم و خواننده توی گوشی ام هست اما صدای مانیل را ندارم. گفتم صدایش را ضبط میکنم و وقت هایی که نیست گوش میدهم از تمام دلم. سرم از دلیلی که نمی دانمش درد می کند و روزهایی خواهند آمد که فقط در فیلم های درام آنها را دیده ایم‌. درام هایی از نوع باروت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۰۴ ، ۱۵:۴۸

روی قله یک کوه به شکل دایره‌ای عجیب، من نشسته ام و دور تا دورم را کوهستان احاطه کرده و روی آنها ابرهایی پفی نشسته است مثل بالشی که روی تنش کشیده باشی. و انتظار می‌کشم تا یک بار دیگر باز باد بوزد و خنک کند تمام خستگی‌هایم را. به مانیل فکر می‌کنم و اینکه نمی‌دانم یادش بیاید یا نه. چون چند وقت پیش بهش گفتم تو در زندگی من یک فرشته‌ای! فرشته‌ای که از آسمان آمده و هنوز دلش می‌خواهد روی زمین و کنار من بماند. و چقدر عجیب است که یک سال دارد تمام می‌شود و یک سال است که این زیبایی هر روزش درخشان‌تر و خوش رنگ‌تر می‌شود. در راه سفر آهنگ "بودنت هنوز مثل بارونه" پخش می‌شد و من در سکوت غلیظ ماشین، صندلی خالی او را نگاه می‌کردم که امروز کنار من نیست. و این اندوه آنقدر بر تن و جان من سنگینی کرد که تند تند آهنگ‌ها را عوض کردم تا یادم برود نبودنش. هرچند باز هم هیچ فرقی نکرد. خودم را با مسیریاب سرگرم کردم  با آدم‌هایی که کنار جاده ایستاده بودند و داشتند هندوانه می‌خریدند. 

صحنه‌هایی از زندگی صداهایی از زندگانی همیشه در یاد می‌مانند هیچ وقت فراموش نمی‌شود و آنها ستون زندگی تو هستند وقتی که می‌خواهی فرو بریزی. یک سال پیش همین موقع دختری با لباس سفید پشت به من کرد و آرام به گوش پدرش چیزی گفت که حرف من زمین نیفتاده باشد و آن روز قبل از اینکه چیزی در دلم بگویم با خودم گفتم فقط و فقط به احترام این لحظه من تا آخر عمر او را ستایش خواهم کرد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۲:۳۶

خودم را انداختم کنار بخاری؛ گفتم انگشت هایم تکان نمی خورند از سرمای این شهر کوهستانی... یکی از شعرهای ترکی شهریار را زمزمه کردم و دیدم ادامه اش را دارد می خواند؛ سرمای لای موهایم از یادم پرید. گفتم: تو کی فرصت کردی همه ی غزل های دوست داشتنی ام را حفظ باشی؟ 

چهار پنج تا مغازه کنار هم چوب می فروشند و من بین آن چوب ها غرق می شوم بی آنکه دلم هوایی بخواد. یکی از آنها پرسید: تو از این چوب هایی که میخری چی میسازی؟ خندیدم و گفتم: اسباب بازی! گفتم: بوی چوب را دوست دارم؛ مثل بوی چمن یا بوی خاک خیس... انگار که جنگل را به خانه آورده باشم. گفت: هر چیزی در آن جاییکه هست قشنگست. مثل نان تازه ای که اول صبح لالی سفره ی خانه ات‌ آمده باشد.

یاد نان تازه افتادم. وسط های آذر ماه، میان کوچه ای قدیمی، کنار یک بقالی، دو نفر کنار یک موتورسیکلت عجیب، دارند پنیرشان را با نان تازه ای که چند دقیقه پیش خریده اند، می خورند و از ته دل آنقدر می‌خندند که حواسشان به هیچ چیزی پرت نیست‌. برای تو می‌نویسم که یادت باشد، شاید آمدیم تا آن لحظه را زندگی کنیم و بعد چشم هایمان را به سوی دنیای دیگری بچرخانیم و بار دیگر زندگانی دیگر...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۳ ، ۰۴:۳۶

دیدنش من را بدجوری یاد سال های نود و هفت می اندازد. سال هایی عجیب؛ روزهایش‌ می آمدند و می رفتند بدون اینکه اسمی داشته باشند‌. آن وقت ها رویا هم بود‌. آنقدر بود که من یکبار برایش خواندم: عجب جایی به داد من رسیدی... آنوقت ها سال بلوا می خواندم با بادبادک های گری کوپر. چشم هایش، حرف هایش و حتی طوری که وسایلش را از میز جمع می کند، می‌بردم به سال نود و هفت! چه روزهایی بود. حتی اسم قله های روبرویم را نمی دانستم. صدای اذان می آید. اگر یکی دو قرن پیش به دنیا آمده بودم، حتما بین این سوز پاییزی می رفتم لب حوض و وضو می گرفتم‌. خدای من کجاست؟ روی کدام صندلی دانه های انار را نگاه می کند؟ یکبار رویا برایم نوشت: روی یک تاب، کنار کلبه ای قدیمی داشتم انگور میخوردم؛ تو کجا بودی؟ من! در میان انبوهی از غزل ها به دنبال کلمه ای بودم که اسمش را گذاشته باشم: زندگی.

ژاکت نوک مدادی می پوشد. از همان ها که آن اواخر می پوشید و من به اندازه ی تمام زمین دلگیرم. دلم را برداشته ام، روی پارچه ای ابریشمی پیچیده ام و آنقدر دلم میخواهد دور شوم تا دست هیچ خاطره ای به دستم نرسد. هنوز صدای اذان می آید و من در سال هایی دور دارم نماز می‌خوانم و دعا میکنم برای آنهایی که یکباره می آیند و جای گلدان های روی طاقچه را با چراغ های چشمک زن جابجا می کنند. برایشان دعا میکنم چون تنها ترین موجودات همین سیاره اند‌. مگر کسی که خدایش را گم می کند تنها نیست ؟

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۰۳ ، ۰۴:۱۵

در یک شب سرد زمستانی که بخار از نفس هایمان میزند بیرون، نزدیک های ساعت دو شب، آسمان را نشانش میدهم و می گویم: مریخ را ببین، کناری اش مشتری ست‌. بعد هم جای اورانوس و نپتون را هم حدس میزنم. می گویم: آن گوشه ی دور را میبینی در آسمان؟ صورت فلکی شکارچی هست‌. زمستان ها دیده می شود و یکی از رازالودترین دنیاهاست؛ من ایمان دارم که در آن گوشه ی کیهان زندگانی وجود دارد. کسانی زندگی میکنند که خیلی پر نورتر از ما هست دنیایشان.

‌ یاد سبلان می افتم. همان شبی که آنقدر دور خودم چرخیدم و ستاره هایش را تماشا کردم که ناگهان صبح شد‌. گفتم: آنجا آنقدر ستاره بود که سیاهی آسمان دیده نمی شد. همانقدر قشنگ بود آنشب. در دامنه ی کوهستانی مرموز و بزرگ، زیر آسمانی که شهاب ها را با چشم میدیدی‌ و همان‌قدر تماشایی!  یاد شعر سهراب می افتم: باید امشب بروم..

مانیل! دست هایم را میبینی؟ یک تکه سنگ درشت را برداشته اند‌. سنگ را مشت کرده ام و دلم می خواهد آنقدر این بوی اسرار آمیزش را وقتی با آب ترکیب می شود تکرار کنم که پر بکشم به سمت همان صورتک شکارچی. یادت هست؟ زنگ می زدم که سنگ هایم از خراسان جنوبی دارند می رسند؛ منتظر پستچی هستم. همان سنگ های رنگی را می گویم. این سنگ ها معجزه می کنند. بیا و این معجزه ها را ببین! برای یک بار هم که شده اسمم را بلند صدا بزن، آنقدر بلند که باور کنم وجود داری؛ مثل سایه ای که از ابرها واقعی ترست‌. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۰۳ ، ۰۶:۰۱

اسمش را گذاشتم مانیل! مانیل صدایش خواهم زد همانطور که درخت ابرهای پر از بارانش را.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۳ ، ۰۴:۵۵

یکبار هم پاندای تنها از پرستوی مهاجر پرسید: تو دلبسته ی آسمان هستی یا مشتاق رسیدن؟ پرستو دانه ی ارزنی را از زمین برداشت؛ بالش را تکان داد و گفت: شور پرواز تمام آن چیزیست که دنبال آنیم‌.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۰۳ ، ۱۴:۱۳

ساعت دوازده و نیم شب بود‌. یک آینه ی بزرگ قدی با حاشیه ی نازک مشکی رنگ را برداشتم و آوردم گذاشتم وسط خانه. گفت: چکارش داری؟ گفتم: لازمش دارم. نمیدانم یکدفعه خودش سر خورد یا فرش زیر قابش‌. با صدای وحشتناکی به زمین خورد. وسط های سر خوردنش انگار به گوشه ای گیر کرد و ایستاد. با چشم های نیمه باز نگاهش کردم چون منتظر تکه های ریز ریز شده اش بودم. طوریش نشده بود. سالم بود مثل اولش. نشستم آن چندتا لکه ی کوچک روی سر و رویش را هم پاک کردم. خودم را دیدم. در لبه های سی و چند سالگی... شب قبلش باران باریده بود و امشب هم باد خیلی سردی می وزید. من در پنجشنبه شبی مه آلود، در خانه ای که بوی فلفل و لوبیا گرم در هوایش پخش شده بود، داشتم خودم را نگاه می کردم. به زندگی هایی فکر می کنم که آمدند، جاری شدند و رفتند. بیایید کمی خوشبخت تر؛ مثل آخرین پاییزی که بر مهمانان قصری متروکه گذشت.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۰۳ ، ۰۱:۳۱

آنوقت ها آهنگ «گل به جمال دوماد» افتاده بود لابلای کلیپ های اینستاگرام. هرکسی با یک دسته گل توی ماشین یا یک رقص دونفره میان مهمان ها، داشت از این کلیپ ها می ساخت. آنوقت من! صدای همین موزیک را تا آخر بلند کرده بودم و در یک جاده ی کوهستانی، بین دره ای که دورتادورش را کوه های بلند گرفته و نوک هرکدام از آنها هنوز کلی برف چسبیده، داشتم رانندگی میکردم. آن طرف، درست از همان‌جایی که صدای آب می آمد و رودخانه ای بزرگ از آن می گذشت، شقایق های وحشی روییده بودند با کلی نسترن و لاله و پنیرک های بنفش. بعد از یک پیچ، گل های پامچال را دیدم که زرد کرده بودند تمام دامنه ی کوهستان را. گفتم: انگار وسط یک تابلوی نقاشی داریم قدم می‌زنیم! به جز سبز و زرد و قرمز و سفیدی برف های نوک قله رنگ دیگری نیست. می دانی؟ آنروز تک و توک ماشینی را می‌دیدیم که رد شود اما من هنوز هم تک تک چهره ی آنهایی را که برایمان هلهله کشیدند و بوق زدند و موقع رد شدن بلند گفتند خوشبخت باشید، یادم هست. چقدر دل هایشان پاک بود که حالا بعد از چند ماهی که زندگی کرده ایم، خوشبختیم. مثل همان روز بین پامچال های زرد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۰۳ ، ۰۱:۳۶

چت های چهار یا پنج سال قیلم را نگاه میکنم؛ روی یکی از آنها اسکرین شات عجیبی را می بینم. در فال قهوه ام تصویر زنی را دیده است: امیدوار؛ ساعت سه و نیم شب است و آهنگ باتو‌ ابی‌ با صدای خیلی آرامی پخش می شود. یادم می افتد‌ که من را کشید جلو آینه و گفت ببین خودت را. گفتم: خوب! گفت نگاهم که می کنی چشم هایت برق می زند؛ انکار اولین باری ست که من را میبینی! من دستش را ول کردم و رفتم سمت اتاق. الان با خودم می گویم: پس آن زن امیدوار تو بودی که قرار بود بنشینم به تماشای شعاع چشم های نگینی است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۳ ، ۰۴:۱۲

هر موقع که خوابیده یا حواسش به من نیست، نگاهش میکنم؛ آنوقت مثل ذره های کوچکی که موقع باز کردن کوکاکولا به صورتت می‌پرد ، یاد آنروز می افتم. همان که لباس سرتاپا سفید پوشیده بود با آن توری مروارید دار روی سرش. پشتش را به من کرد و روبروی پدرش ایستاد. خم شد و یکی دو تا جمله ی درگوشی گفت‌. همه سکوت کردند و من برگشتم به سالن. هنوز هم نپرسیده ام که آنروز چه گفتی؟ حتی نپرسیده ام امروز موقع خرید چرا قبل از من کارتت‌ را کشیدی؟ مگر خریدها کار مرد نیست؟ حواسش به من هست‌. بیشتر از چیزی که بتوانم تصورش کنم‌. 

شب بود و من با یک تلسکوپ بزرگ با یه بشقاب سالاد ماکارونی و یک عالمه پتو و کاپشن توی ماشین، دنبال بارش شهابی بودم. وسط یک کوهستان تاریک که گاهی پریدن خرگوش ها و گاهی دویدن روباه ترسم را بیشتر میکرد‌. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۰۳ ، ۰۲:۳۱

اول صبح یک ویس‌ برام فرستاد از قانون سفته برایم گفته‌ بود و اینکه سرم داد زد که تو این وسط چه کاره هستی‌ و چرا دخالت می کنی! جمله اش را با "ببین‌" شروع کرده بود و آخرش گفت "بذار ببینم‌ چیکار میکنم" دلم خواست برایش بنویسم: می دانی برای آن چیزی که هستی افتخار میکنم‌ و حتی بنویسم: حتی داد زدنت هم قشنگ به جان آدم می نشیند‌. دوباره که صدایش را گوش دادم، گفتم: تو سین هایت هنوز هم عجیب غریب هستند، حتی وقتی میگویی سفته یا سند‌. انگار وقت حرف زدن لب هایت‌ را از هم جدا کرده باشی‌؛ مثل شکلی که گلایل ها دارند موقع خیس شدن زیر باران. آبان به میانه هایش رسید و من ندانستم‌ برای رنگ کردن کاهگل های دلتنگی چقدر آسمان لازم دارم‌. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۰۲ ، ۱۰:۳۷

همیشه موقع خداحافظی محکم ببوسش؛ کسی چه میداند! شاید آخرین دیدارتان بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۰۲ ، ۱۹:۲۶

روبروی شهربازی نشسته م دارم بادام زمینی میخورم با نوشابه‌ ی نارنجی. یک شهر دور که رودخانه ی عجیبی از وسط آن می گذرد‌. آدم هایش را نمی شناسم و زبانشان‌ برایم عجیب است‌. هوا تاریک شده و باید به دنبال جایی گرم باشیم برای خوابیدن‌. به روزهایم فکر میکنم که گذشتند‌. چیزی نماند ؛من ماندم و آرزوهایی‌ که اتفاق نیفتادند‌. یکی دو نفر سوت می زنند در آن دورها..  آدم هایش قشنگند‌. هه جا پر از دختر و پسرهایی ست که یا قدم میزنند یا همدیگر را بغل کرده اند و یا با هم می دوند‌. صدای آب می آید‌. بوی علف های توی آب و بچه هایی که جیغ می کشند از آن سمت شهربازی‌. من؟ خوبم! خوب تر شده ام. شکل دیگری از من جوانه زده است‌. زندگی مثل پنیری که لای تمام قارچ های پیتزا‌ ذوب می شود، در من رسوخ کرده‌. رستوران زرد رنگی را دیدم. تم استخوانی رنگی داشت با نور زرد و پرده های زرد رنگ. خلوت بود و بزرگ. آرزو کردم کاش با "ماندنی" اینجا را دوباره بیاییم‌ و ببینیم. آسمان پر از ستاره است. ستاره ی من پشت دامن کدام یکی از شما پنهان شده آسمانی ها؟!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۲ ، ۲۱:۱۵