دنبال چشمه می گشتم. در دامنه ی آن کوه بلند، هیچ چشمه ای پیدا نکردم. میدانستم که دلش پر از آب سردی ست که خوشمزه تر از هر چیزی در دنیاست. اما چشمه ای پیدا نکردم و شروع کردم به بالارفتن از کناره اش. کمی جلوتر راه باریکه ای را دیدم. خیال کردم جاده است. با خودم گفتم: کاش از همین جاده شروع میکردم صعود را. نزدیک تر که شدم؛ دیدم خبری از جاده نیست نهر کوچکی ست که از وسط کوه رد می شود. دست زدم و آنقدر سرد بود که دستم طاقت نیاورد. وسط تابستان، لای صخره ها و این نهر عجیب چه چیزی میتواند باشد. نه صدایی داشت و نه هیاهویی.
همه ی اینها را نوشتم چون به دنبال یک تشبیه بودم. چونکه مانیل از من پرسید، بودن من کنار تو چه شکلی است. آنوقت ها جوابی برایش پیدا نکردم اما حالا خوب میدانم چه شکلی باید باشد. مثل همان نهر. آرام و در سکوت، خنک و شگفت انگیز. آنقدر که وقتی کنارت می نشینم از تمام نگرانی های دنیا دورم. میدانی که در فصل تابستان، تنها چیزی که لازم داری آب است. اگر همه چیز به تو بدهند اما آب نداشته باشی، حتی برای شروع کردن هم دیر می کنی. مانیل همان نهر آبی است که میان یک کوهستان پیدایش می شود و کنار او همه چیز و حتی همین خورشید سوزان، خواستنی تر است.
در جبهه یا جاهایی که پیاده نظام میجنگد، واژه ی همسنگر عمیق ترین نوع رابطه ی انسانی را می رساند. همسنگرها کنار هم می مانند مواظب همدیگر هستند و آنقدر مراقب که جانشان را برای هم می سپارند. بعضی وقت ها می نشینم؛ تنها، روی همین مبل و میبینم روی تمام این قفسه ها و وسایل و خرده ریزه ها حتی روی همین تنه ی درختی که جای دکور آورده ایم، خاطره ای از مانیل هست. همه جا پیش من بود. مثل یک همسنگر... برای همین خیلی وقت ها می گویم: او بیشتر از یک همسر برای من است! او همسنگر منست.همسنگر...