کاسه ی آفتاب افتاد بر عبور گله ای بی چوپان
روی لبه های سی و پنج سالگی هستم و نمی دانم این ها را دوباره کی خواهم خواند. زیاد کار میکنم. حتی چند کار را کنار هم... سنگ های بی نظیری تراش می دهم که دست هیچ کسی نیست؛ گاهی انگشتر می سازم، کیف و کیف پول می فروشم، وسایل چوبی خانه را یکی یکی می سازم و مهم تر از همه ی این ها دو تا کتاب دارم می نویسم. همه چیز سریع اتفاق می افتاد و من همان آدم قبلی نیستم. این ها را نوشتم که بی خوابی نیمه شب را خلاصه کرده باشم و یک یادگاری باشد از نحوه ی شکل گیری لایه های زندگی ام.
به مانیل گفتم امشب ارایشت را پاک نکن. شاید نصف شب بیدار شدم. دلم می خواهد باز ببینمت در این آرایش ژورنالی. نصف شب است و من نمی بینمش. چراغ خواب روشن نمیکنیم و نور گوشی بیدارش می کند. چشم هایم را میبندم و به یاد می آورم چشم هایش را. در دامنه های یک کوه من بودم و دوستی که تازه با من برای سفر آمده بود. من سکوت کرده بودم و قدم هایش را میشنیدم و این سکوت کش می آمد. با خودم گفتم چرا حرفی نمیزنم. یادم آمد منکنه عادت کرده ام همه ی حرف هایم را با مانیل بزنم. و واقعا ازدواج چیز عجیبی ست برای روح یک مرد.