سکوت آواز ماست روی گلوی رهگذرهایمان
ساعت دوازده و نیم شب بود. یک آینه ی بزرگ قدی با حاشیه ی نازک مشکی رنگ را برداشتم و آوردم گذاشتم وسط خانه. گفت: چکارش داری؟ گفتم: لازمش دارم. نمیدانم یکدفعه خودش سر خورد یا فرش زیر قابش. با صدای وحشتناکی به زمین خورد. وسط های سر خوردنش انگار به گوشه ای گیر کرد و ایستاد. با چشم های نیمه باز نگاهش کردم چون منتظر تکه های ریز ریز شده اش بودم. طوریش نشده بود. سالم بود مثل اولش. نشستم آن چندتا لکه ی کوچک روی سر و رویش را هم پاک کردم. خودم را دیدم. در لبه های سی و چند سالگی... شب قبلش باران باریده بود و امشب هم باد خیلی سردی می وزید. من در پنجشنبه شبی مه آلود، در خانه ای که بوی فلفل و لوبیا گرم در هوایش پخش شده بود، داشتم خودم را نگاه می کردم. به زندگی هایی فکر می کنم که آمدند، جاری شدند و رفتند. بیایید کمی خوشبخت تر؛ مثل آخرین پاییزی که بر مهمانان قصری متروکه گذشت.
- ۰۳/۰۹/۰۹