سرد ترین باد تابستان در جادوی شب
یکبار هم یک اقتصاددان در یکی از سخنرانی هایش گفت: طوری زندگی کنید که بعد از مدتی دیگر از زندگی تعجب نکنید. یعنی حواست باشد که چه چیزهایی خواهد شد. برای همین ست که زندگی را مثل شیرینی های قبل از مهمانی طبقه بندی میکنم و هر اتفاقی را سر جای خودش میگذارم. دلم بدجور تنگ شده برای آن روزهایی که هر چند دقیقه یکبار واکس پوتین هایم را کنترل میکردم که به هم نریخته باشد جلا و برقش.
کنار میدان ایستادم. مانیل موقع پیاده شدن گفت: ولی مادرم باید رژیم بگیرد. چند کلمه ای از رژیم گرفتن حرف زدیم و بعد دلم خواست بپرسم: تا حالا چند بار رژیم گرفتن و بعد بپرسم تو آنوقت ها چه میگفتی و بعد بپرسم اصلا تو خودت رژیم گرفته ای و بعد بپرسم اگر من رژیم بگیرم تو غذایت را چطور میپری و بعد یادم افتاد دیر شده. آدم ها حرف هایشان باهم تمام نمی شود. مخصوصا اگر با همدیگر خوب حرف زده باشند.
روزهای عجیبی می رسند. یک گوشه از خانه شاملو دارد دکلمه ی سبز تویی که سبز میخواهم را میخواند و آن صدا آرام پخش می شود. از یک طرف هم همه ی ساعت های که به دلیلی نامعلوم روی ساعت ۴ صبح کوک شده اند زنگ میزنند . من هنوز بیدارم و فکر میکنم به تمام آدم های که امروز دیدم و اینکه چطور از من یاد خواهند کرد!