تابستان بین رنگ های از آبی تا نیلی آمد
هیچ وقت فکر نکنم کسی متوجه این نقطه ی خالی وجود من باشد. خالی ترین نقطه ای که اگر وقتش برسد و اگر من به سمت آن سیاهچاله کشیده شوم، باید به یک نفر پناه ببرم. باید کسی باشد که حتی با صدا زدن اسمش از آن تعلیق ابدی رها شوم و به سمت حیات کشیده شوم. من اسمش را میگذارم نا امیدترین لحظه ی بودن و من در آنجا از همه چیز خسته ، ناامید، دلکنده و عاصی هستم. آنجا من غمگین میشوم به قدری که دلم می خواهد یک کوله پشتی بردارم و برای همیشه بروم.
سنگ های عقیق را شکل منظره های که در تابلوی نقاشی میبینی روی میز چیده ام. یک آبپاش روی دستم و مدام به آنها آب میپاشیم تا رنگشان جلایی تر شود. معتقدم حرف زدن درباره ی سنگ ها و زیبایی سنگ ها همان چیزی است که ما را با تمام فلسفه ها یکی میکند. اینکه سنگ ها از کجا آمده اند و چطور شکل گرفته آمد و چرا آمده اند، همان دلیلی ست که ایمان های از ته دل را میسازد. برای همین سنگ یعنی زندگی