زوزه ای هم نماند برای این فاصله های پنهانی
دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۲، ۱۰:۳۷ ق.ظ
اول صبح یک ویس برام فرستاد از قانون سفته برایم گفته بود و اینکه سرم داد زد که تو این وسط چه کاره هستی و چرا دخالت می کنی! جمله اش را با "ببین" شروع کرده بود و آخرش گفت "بذار ببینم چیکار میکنم" دلم خواست برایش بنویسم: می دانی برای آن چیزی که هستی افتخار میکنم و حتی بنویسم: حتی داد زدنت هم قشنگ به جان آدم می نشیند. دوباره که صدایش را گوش دادم، گفتم: تو سین هایت هنوز هم عجیب غریب هستند، حتی وقتی میگویی سفته یا سند. انگار وقت حرف زدن لب هایت را از هم جدا کرده باشی؛ مثل شکلی که گلایل ها دارند موقع خیس شدن زیر باران. آبان به میانه هایش رسید و من ندانستم برای رنگ کردن کاهگل های دلتنگی چقدر آسمان لازم دارم.
- ۰۲/۰۸/۱۵