جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

بایگانی

ما یه راننده ی مینی بوس داشتیم، همین که سوار ماشینش‌ میشدی، می گفت کرایه‌ ات را بده و اگر نداری، سوار نشو.  خیلی وقت ها از دستش ناراحت می شدیم. یکبار پرسیدم: چرا سر کرایه ها اینقدر تند رفتار میکنی؟ گفت پنج تا جوان بودند؛ ایستگاه آخر پیاده شدند و کسی هم نبود‌. گفتند ما به چیزی پول نمی دهیم‌. من هم حقم‌ را میخواستم. چاقو‌ زدند‌. یکسال‌ نتوانستم‌ کار کنم. زنم رفت کارگری‌ به خانه ی مردم‌. آنجا دستش‌ خورده بود و یه عتیقه ی زهرماری شکسته‌ بود‌. با کتک از خانه بیرونش‌ انداختند‌. دخترهام‌ یکسال مدرسه نرفتند چون پول کتابشان را هم نداشتیم‌. این مینی بوس را مثل گوشت قربانی تکه تکه کردم و فروختم تا نان شبمان‌ را در بیاوریم‌. از چرخ هایش بگیر تا تشک ها. این زندگی، جهنمی دوازده‌ ماهه بمن‌ بدهکار است‌. زیاد سخت نبود فهمیدنش. 

شده ام همان راننده ی مینی بوس بین شهری‌ که به هادی شهر مسافر جابجا میکند‌. من دل کسی را نمی شکستم‌. اما حالا خیلی راحت دست به بلاک می برم. بهترین دوست هایم را، کسانی را که با آنها خاطره داشتم و خیلی های دیگر را بلاک کرده ام. حتی وقتی مهران زنگ زد که هادی را چرا بلاک کرده ای، مهران را هم بستم. من به یک نارسائی مبتلا شده ام که میخواهم تنها باشم فقط. انگار فهمیدم آدم ها خیلی راحت می توانند هر طور که دوست دارند آزارت بدهند برای اینکه فقط دلشان اینطور می خواهد‌. می دانم دارم بد می شوم اما اگر کسی را نداشته باشی، بهتر از این است که آزرده شوی مداوم. یک جایی یادداشتی نوشته بودم که می ترسم به این تنهایی عادت کنم. اما حالا در وسط این تنهایی نشسته ام. دردی ندارم، حسی ندارم و همین طور زندگی می کنم. بین کتاب ها و سخنرانی های سال پنجاه ِ علامه ی دوست داشتنی. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۰:۳۳

شهریار در شعر‌ "خان‌ ننه‌" می خواند: "نجه‌ من سنی ایتیردیم، دا‌ سنین تایین‌ تاپیلماز..." من تو را گم کرده ام.

دلم میخواهد چشم هایم را ببندیم‌ و پرواز کنم؛ آنقدر دور بروم که این خاطرات از من دور شوند‌. من خودم را گم کرده ام‌. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۹:۲۹

حرف زیادی ندارم برای نوشتن. قبل ها می نوشتم که سبزم و جوانه خواهم زد‌. حالا خسته ام و شاید بهتر باشد بنویسم: دارم پژمرده می شوم ترلان! من در این تنهایی آرام آرام از بین می روم. من در آن روزها جا مانده ام‌. چرا دستم نمی رود تا عکسهایمان را پاک کنم و چرا مرورشان می کنم و چرا این درد را می کشم. همه جا نوشته که با زمان بهتر می شود این درد... اما چرا بعد از دو سال من هنوز دارم درد می کشم و چرا هنوز گوشه ی بزرگی از من در آن خاطرات جا مانده است‌. ترلان من چرا تنها مانده ام و چرا نمی دانم تو را کجای زندگی ام جا گذاشتم؟

ما برای هم نبودیم. ما مسافران قطار غریبی بودیم که زمانی را در یک ایستگاه خلوت با هم گذراندیم‌. اما چرا تو رفتی و من در آن ایستگاه ماندم و درد کشیدم‌. چرا آن روزها آنقدر خوب بودند که من حالا اینطور بد باشم‌. چرا هر کسی آمد تمام تلاشش را کرد تا میخ بزرگی بردارد و به زخم های من فشارش‌ دهد‌. چرا بعد از تو در زندگی من متروکه ای جا ماند؟ مثل شهری که یکباره زیر آوار برود‌. من غمگینم و دیگر هیچ کسی را ندارم. همین!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۰۴

گفتم: عباس چه روزهایی داشتیم‌. چه شهریوری‌ بر من گذشت‌. آن شهریور‌ ماه را انگار روی ابرها بودم. فرداش عروسی دخترخاله‌ م بود‌. من حتی یادم نیست کدام لباسم را پوشیدم و چطور آماده شدم‌. حتی توی عکس های آنروز هم نیستم... نمی دانم کجا بودم؛ اصلا رفته بودم به عروسی یا نرفته بودم. شبش‌ استوری گذاشتم‌ که هیچ کس نمی داند امشب بر من چه گذشت! مامان پیام داد که اونو پاک کن مردم فک میکنن عاشق دخترخاله‌ ت بودی و من غش کرده بودم از خنده‌... عباس! تو تنها کسی هستی که برای من مانده ای از آن روزها و دلم میخواهد همیشه داشته باشمت‌. سحرناز وقتی فهمید ماجرا را اولش خیلی خواست درکم کند ولی بعدش دید مثل دیوانه ها هر روز ذوق من بیشتر می شود و آخرش گفت تو داری خودت را گم می کنی. آخرش بعد از دوسال یک لوح افتخار برایم نوشتند و لوح را آوردم و روی کمد بزرگم‌ کنار مجسمه ی بودا گذاشتم‌. اولش میخواستم لوح را بدهم روی فلز چاپ کنند و به لباسم آویزان کنم ولی بعد دیدم شبیه دیوانه ها می شوم. بعد از گرفتن لوح، آرام و قرار گرفتم و این هم شد یک قسمت از زندگی ای که گذشت. گفتم عباس! زندگی عجب چیزی است‌. بیا چند بار دیگر هم زندگی کنیم این زیبایی محض را...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۱ ، ۰۹:۳۷

گفتم:  مهران میدانی من چه عشقی را زندگی کرده ام؟ حتی تصورش‌ را هم نمی توانی بکنی که چه دردهایی کشیده ام. گفتم: مهران عاشق نشو اما اگر خواستی عاشق شوی، طوری عاشق شو که بیایند و در قصه ها بنویسندش‌. گفتم مهران! عشق هایی که این روزها میبینی، رنگ و رو ندارند. من به وقتش‌ طوری عاشق شدم که وقتی سی تا پله را سُر خوردم، دردم نیامد‌. گفتم: مهران! اگر دوستش داری، همیشه کنارش باش. آدم ها از تنها ماندن میترسند‌. کاری کن که بفهمد برایت اهمیت دارد. گفتم:مهران! عشق با ما کاری را میکند که اقیانوس با دلفین هایش. برایش اقیانوس باش. گفتم: مهران! ما آدم ها، روزهایی داریم که از دست خودمان هم کلافه ایم، اگر آنروز با تو بد بود، از او فاصله بگیر اما دور نشو. بگو که منتظرش‌ هستی تا خوب شود. ازش بپرس چطور حالش خوب میشود. گفتم :مهران! سر میز، پاستایی که پنیر بیشتری‌ دارد را به او بده ؛ اصرار کن بستنی های روی گلاسه ات را بخورد‌. این ها کارهای کوچکی هستند و عشق با همین چیزهای کوچک برای ما ثابت میشود.گفتم: مهران! اگر من همسن تو بودم، به جای آنکه در عشق به دنبال بادبانی باشم برای رفتن ، قایقی می ساختم برای ایستادن در مقابل طوفان. گفتم : مهران! فکر میکنی من از عاشق شدن پشیمانم؟ نه! فقط این یک سطر را به شکلِ عاشق شدنم‌ اضافه کردم؛ عشق درد دارد‌ از هر طرف که نگاهش کنی... عاشق کسی باش که ارزش درد کشیدن را داشته باشد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۰۱ ، ۰۳:۵۱

ترلان! این روزها در خواب میبینمت‌. حالمان مثل آخرین روزهایی ست که با هم بودیم. با هم بحث میکنیم‌. گاهی وقت ها به دعوا‌ کشیده می شود حرف هایمان و تو داد می زنی و من مدام معذرت میخواهم که گریه ات نگیرد اما بعد دوباره دعوایمان‌ می شود. در خوابم مثل آن روزها شده ایم. یکی از پست های اینستاگرام‌ نوشته بود اگر بتوانی یک چیز بگویی برای آخرین بار، چه چیزی خواهی گفت برایش؟ من زیاد فکر کردم و به خاطر آن روزی که پیشم گریه کردی، میخواهم که یکبار دیگر من را ببخشی‌. صورتت یک مرتبه خیس شد و اشک هایت بند نمی آمد؛ هرچیزی می گفتم گریه می کردی، ترسیده بودم از گریه ات. باور نمیکردم که داری گریه میکنی. از آن روز به بعد کنار اسمت استیکر گریه را سیو کردم. هروقت میدیدمش‌ یادم می آمد که حواسم باشد چیزی نگویم که باعث گریه ات بشود. 

این روزها گوشیم زنگ نمیزند‌. به خانه که دیرتر‌ میرسم‌ کسی نگرانم نیست که چرا آنلاین نشده ام. وقتی از کوه برمیگردم و خطم‌ دوباره آنتن‌ میدهد، پیامکِ بیست یا سی و چند تماس بی پاسخت‌ نمی آید‌. وقتی بودی، من بیشتر احساس میکردم که زنده ام. این روزها آرامم؛ حالم بهتر شده است. تنهایی را قبول کرده ام مثل بیماری که صندلی چرخدارش‌ را میپذیرد تا بتواند ادامه دهد به زندگی‌. اما خیلی سختم است‌ که کسی را ندارم تا عکس های تازه ام را نشانش‌ بدهم. از ماجراهای خنده دارم برایش تعریف کنم و در آخر همه ی حرف هایم بگویم: بی خیال مهم اینه که من تورو دارم‌. من دیگر کسی را ندارم که خوشحالش کنم، تا صبح به حرف هایش گوش بدهم و برای خنداندنش‌ کلی سوژه حاضر کنم.  شب ها دیر خوابم میبرد‌. صبح ها خیلی بد از خواب بیدار می شوم. چیزی را گم کرده ام؟ یا به دنبال خودم هستم که دیگر نیستم، نمی دانم. این تنهایی را دوست ندارم‌. از لحظه لحظه اش بیزارم. برای من قشنگ ترین چیزهایی که می توانست در دنیا وجود داشته باشد به تو ختم میشد‌. من چیزهای خیلی بزرگی را از دست داده ام بدون اینکه سزاوار این خلا باشم‌. من دلیل خنده های از ته دلم را از دست داده ام و این دردیست‌ که در من است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۰۸

 ژاپن کوهی دارد به اسم فوجی. آنقدر قشنگ است که از عکسش هم سیر نمی شوید‌. در ژاپن آنقدر دوست داشتنی است که عکاسی از فوجی را مثل یک شغل می دانند‌. یعنی از یکی سوال می کنی شغلت چیست؟ او می گوید: من عکاس فوجی ام‌. شب ها می توانی در کنارش کهکشان و سحابی را هم نگاه کنی. من از آسمانش گفتم، شما خوتان زیبایی زمینش را تصور کنید‌. یکی از عکاس هایش‌ می گوید: هیچ دو عکسی که از فوجی گرفته ام یکسان نیست‌؛ حتی وقتی زاویه دوربین ثابت است اگر پشت سر هم دوتا عکس بگیرید‌، آن دو عکس باز هم متفاوتند‌. طبیعت تکرار نمی شود‌. طبیعت هر لحظه با لحظه ی دیگرش متفاوت است‌. تازه تر و نو تر می شود‌. می چرخد و جلو می رود‌. برای همین به یک نفر گفتم: زندگی هر لحظه در حال تغییر است‌. اگر تو همزمان با زندگی تغییر نکنی، درد خواهی کشید‌. دختر و پسری که روبرویمان‌ داشتند همدیگر را می بوسیدند‌ نشان داد و گفت : ببین به چه روزی افتاده ایم؟ گفتم: زندگی همین است‌؛ اگر زندگی به آنها می گوید که باید همدیگر را ببوسید، باید این کار را بکنند‌. به پیرمرد گفتم: من و تو همدیگر را نمی بوسیم، چون ماهیت زندگی در این نیست‌. اما در بوسه ی آنها‌ حیات‌ جریان دارد‌. گفتم: اینقدر هم نگاهشان نکن دنیای آنها دیدنیست‌ اما نه برای من و تو. ما خودمان زندگی هایی داریم که باید با جان و دل بسازیمش‌. بهش میگویم: وقتی بداخلاق می شوی غم روی قیافه ات می نشیند. میترسم این برایت همیشگی باشد.

دیده اید وقتی یک نفر میخواهد از کیفیت زندگی اش حرف بزند، می گوید: من بهترین غذاها را خورده ام؛ در بهترین هتل ها مانده ام و در لب ساحل، بهترین ودکاها را سرکشیده ام‌؟ من در این سی سال از زندگی ام، بهترین کتاب ها را خوانده ام؛ بارهستی، خوشه های خشم و خداحافظ‌ گری کوپر را مثل دیوانه ها بلعیده ام. بهترین تئاتر ها را دیده ام؛ از پوزه چرمی بگیر تا پدرخوانده ی ناپلی. دو سال طول کشید تا دویست و پتجاه شاهکار سینمایی را تمام کنم؛ رستگاری در شاوشنگ، گرین مایل و فهرست شیندلر را بارها بدون پلک زدن تماشا کردم‌. از زیباترین کوه ها بالا رفته ام. زیر بلندترین آبشار ها یخ زده ام. از دور ترین چشمه ها آب خورده ام. گاهی تا کمرم در برف های کوهستان و گاهی تا کمر درختی بالا رفته ام تا تازه ترین میوه ها را بچینم. من رودخانه ی دنجی هستم که به دریائی بزرگ میریزد. تابستان پارسال وقتی آفتاب زمین را می سوزاند من در سرمای رودخانه ای شنا میکردم و آب به سر و صورتم می پاشیدم. کلی عکس و فیلم از آن روزها دارم. زندگی در این زیبایی ها انگار که از تلخی ها دورم کرده باشد. با بد خلقی کسی بد اخلاق نمی شوم؛ ترجیح می دهم فقط برایش بگویم که مراقب باش حال بده امروزت همیشگی نباشد چون اگر بدی های ما روی صورتمان بنشیند به سختی پاک می شود.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۰۱ ، ۱۹:۵۲

ترلان! هر سالرهمین موقع ها می آمدم دنبالت . تا سوار ماشین میشدی کابل را به گوشی ات وصل می کردی و آهنگ هایت‌ را پخش میکردی‌. ماشین را در یکی از کوچه پس کوچه ها پارک میکردیم و راه می افتادیم موزه ها و خانه های قدیمی را می دیدیم‌. عید بود و مسافر زیاد بود و موزه ها باز و آماده‌. تو کلی عکس میگرفتی و دنبال درخت هایی می گشتم که قشنگترین شکوفه ها را داشته باشند. همیشه دوست داشتم بین شکوفه ها بایستی. چشم های سیاه و موهای صاف و بلندت‌ بین شکوفه ها دیدنی تر می شد‌. امسال نبودی؛ هیچ سال دیگری هم نخواهی بود و من به هیچ موزه ای نرفتم‌. آنقدر دیوانه نیستم که بخواهم آن خاطرات را اینطور وحشتناک زنده کنم و بعد بیفتم به درد کشیدن‌. گاهی رنگ شال و روسری آدم ها تو را یادم می اندازد؛ همان لحظه قیافه ات جلو چشمم می آید‌. یادم می افتد با آن شال کدام کفشت را پوشیده بودی، لاکت‌ چه رنگی بود و کجا رفته بودیم‌. سال که نو شد، آرزو کردم خوشبخت باشی هرجایی که باشی حالت همیشه خوب باشد. برای خودم آرزویی‌ ندارم‌ چون من خودم را گم کرده ام در آن روزها

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۰۱ ، ۱۱:۱۲

جمعه بود بین آن همه شلوغی و آن همه ازدحام، یواشکی به گوشه ی کلاهش می زدم و او داد می کشید که کار کدام خری است و من صورتم را با شالگردن‌ پوشانده بودم و از خنده صورتم درد گرفته بود‌. آن روز من و بقیه ی دوست هایم در یک کلاس تمرینی بودیم و انگار داشتیم بازی می کردیم، مثل بازی کردنِ آدم بزرگ ها؛ اما من گوشه ی دلم خیلی می ترسیدم که روزی این بازی ها ممکن است در دنیای واقعی رخ بدهند و شاید این بازی ها قبل از ما رخ داده باشند و خیلی ترسناک است بودن در آن شرایط‌.

سومیا میگفت بیا پیش یکی از دوست های من، شاید از همدیگر خوشتان بیاید. برایش نوشتم: من به دنبال کسی هستم که همان لحظه ای که دیدمش، برایش بمیرم نه کسیکه باهاش آشنا شده باشم تا یک روزی شاید دوستش‌ بدارم‌. گفت: همچین چیزی فقط با یک معجزه ممکن است اتفاق بیفتد؛ آنهم برای آدمی مثل تو... گفتم: تمام هستی ما معجزه است چرا باید برای من اتفاق نیفتد‌؟

با چهارحرفی، سر اینکه کدام یکی از ما خوشبخت تریم، همیشه دعوا داریم. میگوید: تو خوشبختی، چون مجردی و آزادی تا هرطور می خواهی زندگی کنی‌. من برایش می گویم: تو هم کسی را داری که انتظارت را می کشد و شب ها بدون تو خوابش نمیبرد‌. لااقل میدانی دوستت دارد و خیالش پیش بقیه نیست... می گوید: تو حالا می توانی عاشق هر کسی که می خواهی بشوی و برای زندگی ات جوابگوی کسی نباشی و من می گویم:  به جایش من شب ها تنها می خوابم‌. گفتم : تو رودخانه ای را که از خانه ات می گذرد را با شیر آبی که کنار خانه ی من هست مقایسه می کنی‌... آزادیِ مجرد بودن مثل همان آزادی ای است که تو با باز و بسته کردن شیر آب داری بدون آنکه متوجه زیبایی رودخانه ای باشی که از کنار خانه ات می گذرد. و هیچ وقت هیچ کدام از ما قانع نمی شویم‌. ولی او خوشبخت است‌؛ لااقل تنها نمی خوابد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۰۰ ، ۱۵:۴۸

یکبار هم یکی از دوستهایم‌ پرسید: بزرگترین آرزویت چیست؟ گفتم دلم میخواست مثل آهو یا خرگوش، گوش هایم را به طرف صداها بچرخانم‌. تو تصور کن هر دوتا گوشت را به یک سمت چرخانده ای و داری صدای "ادیث‌ پیاف" را گوش می دهی، یا مثلا صدای "بیلی هالیدی" را... صدای آدم ها نباید خوب باشد‌. صدای آدم باید در دل بنشیند‌. همینست‌ که صدای یک نفر را قشنگ میکند‌. همه جا همین است‌. هیچ کسی تا حالا نگفته که صدای آن رودخانه‌ یا غلغل آن چشمه از آن یکی بهتر است‌. یا صدای برگ های درخت آلبالو‌ از چنار بهترست‌.

در تاریکی نشسته‌ ام‌. دود این سیگار با طعم تمشک‌ بین من و صفحه ی گوشی می چرخد. دلم می خواهد حالا، در یک ایستگاه قطار باشم و به جایی بروم که نمی دانم کجاست. آنقدر سرد باشد که از سرما دندان هایم روی همدیگر بند نشوند‌. یک جای برفی و کوهستانی‌. مثل همین عکسِ پس زمینه ی گوشی ام‌. دلم معشوقه ای را می خواهد که با تمام دردهایش‌ در آغوشم‌ افتاده باشد‌. من باشم، ایستگاه‌ قطار و سرمای‌ وحشیِ کوهستانی‌ پهناور.

شما را نمی دانم اما عشق هایی که مثل غذاهای‌ بسته بندی شده سراغ آدم می آیند، خاصیتی ندارند‌. باید چند دقیقه در فر بمانند‌ و بعد آماده ی استفاده اند‌. بعضی وقت ها فکر میکنم: عشق نه مثل غذایی آماده؛ باید مثل غذای سبزی  باشد که از دشتی‌ دور چیده می شود، خشک می شود و آنقدر می پزد و آنقدر دم می کشد و آنقدر نمک و ادویه و فلفل در مقدار مشخص میخواهد تا آماده شود. این عشق نه حاصلِ اشتباه ها و کنایه ها و زخم های کُشنده است بلکه از یک چیز ساخته شده؛ شناخت، آن هم از عمیق ترین هایش... اگر عشقی هم می خواهید، عشقی خلق کنید که روزهای دوست داشتنی معشوقه تان را تا سکانس هایی که دلش را برده اند و جاهایی که دوست دارد ساعت ها در آن بچرخد و کلی چیزهای دیگر را دانسته باشید. اگر یک روزی دلش را برای شما باز کرد و گفت که چرا در سکوتش‌ مچاله شده یا از روزهایی حرف زد که بدترین‌ درد ها را کشیده، آنوقت خوشحال باشید. چون دارد یک عشق با تمام ظرافت هایش خلق می شود. اگر توانستید‌ او را بپذیرید، همانطور که هست، اگر روزی آنقدر بهم نزدیک بودید که آن درونی ترین های تان را برای هم گفتید،  آنجا مثل صومعه ای مقدس چهازانو‌ بنشینید و درِ گوش هم به زمزمه بگویید که برای شناختن‌ تو از خودم گذشته م‌ و حالا این گنج را با هیچ سیاره ای عوض نخواهم کرد. جزئیات یک عشق هر چقدر پر رنگ تر باشد، هر چقدر به آن چیزهای ریزه پرداخته باشید، همانقدر سنگ های دیوارش محکم ترست‌.

از آنهایی نیستم که بتواند حرف های دلش را بزند‌. حتی اینجا هم که می نویسم، باز کمی از خودم را قایم میکنم‌. من هیچ وقت کسی را نداشتم تا برایش از خودم حرف بزنم. شاید هم نتوانسته ام از خودم بگویم‌. از رویاهایم، دردهایی که کشیده ام، روزهایی که گذرانده ام یا لحظه هایی که شکسته ام‌. یک جایی از دلم هم همیشه منتظر کسی بودم که آنقدر از خودمان گفته باشیم که از نفس هایی که می کشیم تا معنای حزن نگاه یا قرمز شدن گونه هایمان را بفهمیم

روی لبه های سی سالگی ام راه می روم و این سال هم دارد می گذرد‌. نمیدانم چند سال دیگر خواهم بود اما کاش در یک جنگل دور و ساکت به پایان برسم. آنوقت روح من در میان آن جنگل برمیخزید‌ و بین درخت ها خواهد زیست‌. حواسم گرم نوشتن بود و آهنگ هایم یکی یکی گذشتند‌. به گل گلدونِ سیمین قانم رسیده اند‌. من هم با همین تکه‌ ای که می شنوم تمامش‌ میکنم که شاید یک روز مخاطبی داشته باشد: تو که دست تکون میدی به ستاره جون میدی، می شکفه‌ گل از گلِ‌ من!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۰۰ ، ۰۲:۱۲