جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

بایگانی

ترلان! هر سالرهمین موقع ها می آمدم دنبالت . تا سوار ماشین میشدی کابل را به گوشی ات وصل می کردی و آهنگ هایت‌ را پخش میکردی‌. ماشین را در یکی از کوچه پس کوچه ها پارک میکردیم و راه می افتادیم موزه ها و خانه های قدیمی را می دیدیم‌. عید بود و مسافر زیاد بود و موزه ها باز و آماده‌. تو کلی عکس میگرفتی و دنبال درخت هایی می گشتم که قشنگترین شکوفه ها را داشته باشند. همیشه دوست داشتم بین شکوفه ها بایستی. چشم های سیاه و موهای صاف و بلندت‌ بین شکوفه ها دیدنی تر می شد‌. امسال نبودی؛ هیچ سال دیگری هم نخواهی بود و من به هیچ موزه ای نرفتم‌. آنقدر دیوانه نیستم که بخواهم آن خاطرات را اینطور وحشتناک زنده کنم و بعد بیفتم به درد کشیدن‌. گاهی رنگ شال و روسری آدم ها تو را یادم می اندازد؛ همان لحظه قیافه ات جلو چشمم می آید‌. یادم می افتد با آن شال کدام کفشت را پوشیده بودی، لاکت‌ چه رنگی بود و کجا رفته بودیم‌. سال که نو شد، آرزو کردم خوشبخت باشی هرجایی که باشی حالت همیشه خوب باشد. برای خودم آرزویی‌ ندارم‌ چون من خودم را گم کرده ام در آن روزها

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۰۱ ، ۱۱:۱۲

جمعه بود بین آن همه شلوغی و آن همه ازدحام، یواشکی به گوشه ی کلاهش می زدم و او داد می کشید که کار کدام خری است و من صورتم را با شالگردن‌ پوشانده بودم و از خنده صورتم درد گرفته بود‌. آن روز من و بقیه ی دوست هایم در یک کلاس تمرینی بودیم و انگار داشتیم بازی می کردیم، مثل بازی کردنِ آدم بزرگ ها؛ اما من گوشه ی دلم خیلی می ترسیدم که روزی این بازی ها ممکن است در دنیای واقعی رخ بدهند و شاید این بازی ها قبل از ما رخ داده باشند و خیلی ترسناک است بودن در آن شرایط‌.

سومیا میگفت بیا پیش یکی از دوست های من، شاید از همدیگر خوشتان بیاید. برایش نوشتم: من به دنبال کسی هستم که همان لحظه ای که دیدمش، برایش بمیرم نه کسیکه باهاش آشنا شده باشم تا یک روزی شاید دوستش‌ بدارم‌. گفت: همچین چیزی فقط با یک معجزه ممکن است اتفاق بیفتد؛ آنهم برای آدمی مثل تو... گفتم: تمام هستی ما معجزه است چرا باید برای من اتفاق نیفتد‌؟

با چهارحرفی، سر اینکه کدام یکی از ما خوشبخت تریم، همیشه دعوا داریم. میگوید: تو خوشبختی، چون مجردی و آزادی تا هرطور می خواهی زندگی کنی‌. من برایش می گویم: تو هم کسی را داری که انتظارت را می کشد و شب ها بدون تو خوابش نمیبرد‌. لااقل میدانی دوستت دارد و خیالش پیش بقیه نیست... می گوید: تو حالا می توانی عاشق هر کسی که می خواهی بشوی و برای زندگی ات جوابگوی کسی نباشی و من می گویم:  به جایش من شب ها تنها می خوابم‌. گفتم : تو رودخانه ای را که از خانه ات می گذرد را با شیر آبی که کنار خانه ی من هست مقایسه می کنی‌... آزادیِ مجرد بودن مثل همان آزادی ای است که تو با باز و بسته کردن شیر آب داری بدون آنکه متوجه زیبایی رودخانه ای باشی که از کنار خانه ات می گذرد. و هیچ وقت هیچ کدام از ما قانع نمی شویم‌. ولی او خوشبخت است‌؛ لااقل تنها نمی خوابد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۰۰ ، ۱۵:۴۸

یکبار هم یکی از دوستهایم‌ پرسید: بزرگترین آرزویت چیست؟ گفتم دلم میخواست مثل آهو یا خرگوش، گوش هایم را به طرف صداها بچرخانم‌. تو تصور کن هر دوتا گوشت را به یک سمت چرخانده ای و داری صدای "ادیث‌ پیاف" را گوش می دهی، یا مثلا صدای "بیلی هالیدی" را... صدای آدم ها نباید خوب باشد‌. صدای آدم باید در دل بنشیند‌. همینست‌ که صدای یک نفر را قشنگ میکند‌. همه جا همین است‌. هیچ کسی تا حالا نگفته که صدای آن رودخانه‌ یا غلغل آن چشمه از آن یکی بهتر است‌. یا صدای برگ های درخت آلبالو‌ از چنار بهترست‌.

در تاریکی نشسته‌ ام‌. دود این سیگار با طعم تمشک‌ بین من و صفحه ی گوشی می چرخد. دلم می خواهد حالا، در یک ایستگاه قطار باشم و به جایی بروم که نمی دانم کجاست. آنقدر سرد باشد که از سرما دندان هایم روی همدیگر بند نشوند‌. یک جای برفی و کوهستانی‌. مثل همین عکسِ پس زمینه ی گوشی ام‌. دلم معشوقه ای را می خواهد که با تمام دردهایش‌ در آغوشم‌ افتاده باشد‌. من باشم، ایستگاه‌ قطار و سرمای‌ وحشیِ کوهستانی‌ پهناور.

شما را نمی دانم اما عشق هایی که مثل غذاهای‌ بسته بندی شده سراغ آدم می آیند، خاصیتی ندارند‌. باید چند دقیقه در فر بمانند‌ و بعد آماده ی استفاده اند‌. بعضی وقت ها فکر میکنم: عشق نه مثل غذایی آماده؛ باید مثل غذای سبزی  باشد که از دشتی‌ دور چیده می شود، خشک می شود و آنقدر می پزد و آنقدر دم می کشد و آنقدر نمک و ادویه و فلفل در مقدار مشخص میخواهد تا آماده شود. این عشق نه حاصلِ اشتباه ها و کنایه ها و زخم های کُشنده است بلکه از یک چیز ساخته شده؛ شناخت، آن هم از عمیق ترین هایش... اگر عشقی هم می خواهید، عشقی خلق کنید که روزهای دوست داشتنی معشوقه تان را تا سکانس هایی که دلش را برده اند و جاهایی که دوست دارد ساعت ها در آن بچرخد و کلی چیزهای دیگر را دانسته باشید. اگر یک روزی دلش را برای شما باز کرد و گفت که چرا در سکوتش‌ مچاله شده یا از روزهایی حرف زد که بدترین‌ درد ها را کشیده، آنوقت خوشحال باشید. چون دارد یک عشق با تمام ظرافت هایش خلق می شود. اگر توانستید‌ او را بپذیرید، همانطور که هست، اگر روزی آنقدر بهم نزدیک بودید که آن درونی ترین های تان را برای هم گفتید،  آنجا مثل صومعه ای مقدس چهازانو‌ بنشینید و درِ گوش هم به زمزمه بگویید که برای شناختن‌ تو از خودم گذشته م‌ و حالا این گنج را با هیچ سیاره ای عوض نخواهم کرد. جزئیات یک عشق هر چقدر پر رنگ تر باشد، هر چقدر به آن چیزهای ریزه پرداخته باشید، همانقدر سنگ های دیوارش محکم ترست‌.

از آنهایی نیستم که بتواند حرف های دلش را بزند‌. حتی اینجا هم که می نویسم، باز کمی از خودم را قایم میکنم‌. من هیچ وقت کسی را نداشتم تا برایش از خودم حرف بزنم. شاید هم نتوانسته ام از خودم بگویم‌. از رویاهایم، دردهایی که کشیده ام، روزهایی که گذرانده ام یا لحظه هایی که شکسته ام‌. یک جایی از دلم هم همیشه منتظر کسی بودم که آنقدر از خودمان گفته باشیم که از نفس هایی که می کشیم تا معنای حزن نگاه یا قرمز شدن گونه هایمان را بفهمیم

روی لبه های سی سالگی ام راه می روم و این سال هم دارد می گذرد‌. نمیدانم چند سال دیگر خواهم بود اما کاش در یک جنگل دور و ساکت به پایان برسم. آنوقت روح من در میان آن جنگل برمیخزید‌ و بین درخت ها خواهد زیست‌. حواسم گرم نوشتن بود و آهنگ هایم یکی یکی گذشتند‌. به گل گلدونِ سیمین قانم رسیده اند‌. من هم با همین تکه‌ ای که می شنوم تمامش‌ میکنم که شاید یک روز مخاطبی داشته باشد: تو که دست تکون میدی به ستاره جون میدی، می شکفه‌ گل از گلِ‌ من!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۰۰ ، ۰۲:۱۲

دیروقت‌ بود‌. هنوز داشتم با ترلان حرف می زدم. یکی یکی خاطراتمان‌ را یاد همدیگر‌ می انداختیم‌ و آخرِ‌ آره ها را کش میدادیم‌. یادمان می آمد چه روزهایی‌ داشتیم‌. من گفتم یادت هست روی برف ها چقدر سُر‌ خوردیم‌؟ و تو آن سنگ را یادم انداختی که هربار بهش‌ می خوردیم‌ و هر بار یک‌ طرف‌ از کمرمان‌ را له می‌ کرد. آن‌ روز مثل دیوانه ها می خندیدیم‌. با هم میگفتیم: چرا هربار به آن سنگ می خوریم و باز میخندیدم.  آنروز‌ آنقدر‌ خوشحال بودیم که حتی دردمان‌ هم نمی گرفت‌؛ می دانستیم هیچ چیزی نمی تواند خوشبختی‌ ما را نصف کند‌.

بعد تو آن طوفان را یادم انداختی و من گفتم: آنروز‌ ما از طوفان و رعد و برق نجات پیدا کردیم... بین چیزی مثل مرگ و زندگی بودیم‌. بعدش‌ گفتم: ما از آن آدم های‌ کمی هستیم که کنار هم از مرگ نجات پیدا کرده اند‌ و تو تعجب کرده‌ بودی از خطری که نادیده‌ اش گرفته بودیم‌. از روز اولی حرف زدیم که همدیگر‌ را دیدیم‌. با هم تک تک ثانیه هایش‌ را مرور کردیم و من گفتم هیچ وقت چشم هایت را که نگاهم می کردند را فراموش‌ نخواهم کرد‌. هنوز هم فراموش نکرده ام‌. ما اولین هایمان‌ را با هم زندگی کرده بودیم اما دیگر خسته بودیم‌. تو گفتی دلت می خواهد تنها‌ باشی و من هم گفتم که دیگر دنیاهای‌ ما با هم فرق کرده است‌. داشتم فکر می کردم، این بدترین شکلِ جدایی است. آدم وقتی قلب تکه پاره اش را از دستان کسی میگیرد تا بقیه ی راهش را خودش تنهایی برود، بهتر است به اندازه ی تمام دنیا از او متنفر باشد. اینطوری فراموش کردنش خیلی راحت تر است‌. وقتی عاشق هستی و می خواهی بروی، مثل مسافری هستی که نه چمدانی دارد و نه بلیطی‌ برای رفتن درحالیکه زخم ناشناخته‌ ای سینه اش را می سوزاند‌. همانقدر سرگردان و تنها و دردناک‌. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۰۰ ، ۰۴:۰۸

گفتم: راستش را بخواهی شما برای هم ساخته نشده بودید‌. بعضی چیزها از دور کنار همدیگر خوبند‌ ولی هیچ وقت با هم کنار نمی آیند‌. گفتم: شما پارکینگ روحِ همدیگر بودید‌؛ بعد از شلوغی صبح به‌ فضای خالی همدیگر پناه می بردید و خیال می کردید‌ عاشق شده اید‌. گفتم: شما با همدیگر در رابطه بودید چون هردو شما از رابطه‌ ای عمیق گریزان ‌ بودید‌. گفت: پس دردی نخواهم کشید از این جدایی... گفتم: شما زندگی تان را به هم چسب نکرده بوید‌ که حالا جای خالی اش ویرانتان‌ کند. چندبار کافه رفتن و یکی دو تا عکس دو نفره و مستی‌ِ شبانه، دردِ فراموشی ندارد‌.

شازده کوچولو، در یکی از بخش های داستان، میان دشتی پر از گل می ایستد و می گوید: همه ی شما شبیه گل ِ من هستید‌. اما من گل ِ خودم را دوست دارم چون برایش زندگی ام را گذاشته ام و با او زندگی کرده ام‌. اگر عمرتان را برای کسی گذاشته اید، اگر آنقدر خاطره دارید که تمام شدنی نیستند، اگر هرکدام از عکس هایتان کلی حرفِ نگفته پشتشان‌ دارند. اگر هنوز هم بعد از مدت ها، حرف های نگفته دارید، اگر اولین چیزی که در دلتان گذشت را برای هم می گویید، اگر هیچوقت مجبور نیستی خودتان را برایش توضیح دهید، اگر تازگی ها صدای درونِ همدیگر را مثل یک پیشگو‌ میفهمید، قدر روزهایتان‌ را بدانید‌؛ حالِ خوبی که با کسی داشته ایم، با آدم های دیگر تکرار نمی شود و هربار مزه اش کمتر می شود مثل فرقِ طعم اولین تکه ی پیتزایی که میخورید با آخری اش.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۰ ، ۰۴:۰۸

شده ام کسی که شب ها را با قدم هایی آرام در خیابان ها قدم می زند، خش خش آخرین برگ های پاییز را گوش می دهد. از جلوی کافه ها رد می شوم، بوی قهوه آنقدر میپیچد‌ که خفگی به سراغ آدم بیاورد‌. چند نفر سیگار می کشند و چند نفر آخرین بازمانده ی احساسشان را برای همدیگر خرج می کنند‌. من یاد آن روزها می افتم و فکر میکنم تو باید با کسی که عاشقش‌ هستی همین پاییز باشی؛ برایش بباری و گرمای شب هایش باشی برای لحظه های سرد‌.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۰ ، ۰۲:۲۴

روی صفحه ی چتمان‌  با ترلان میزنم و آخرین چیزی که برایش نوشته ام "مرسی...بد نیستم" شاید بهتر بود می نوشتم: "توی بدترین روزهام دارم زندگی می کنم" یا حتی بهتر بود می نوشتم: " هیچ وقت بدتر از این نبودم" بالاتر از آن عکس های دو نفره ی قدیمی مان هست که برای هم فرستادیم و با هم گفتیم: " چقدر بهمدیگه می اومدیم"

سرمای‌ این شهر شروع شده و آدم در این سرما دلش بیشتر از همیشه می خواهد که عاشق شود.‌ انگار آن سوزی که از زمین و هوا به تن آدم می پیچد را گرمیِ یک عشق می تواند جمع و جور کند‌. این روزها زیاد راه می روم. همیشه در آن روزها زندگی میکنم. در روزهایی که کنار هم بودیم. نمی توانم بنویسم که چقدر گیر کردن انگشت هایم در دست هایش‌ می توانست رنگ و روی دنیا را برایم عوض کند‌.

شاید اگر روزی بخواهم برای کسی قصه ام را تعریف کنم، برایش بگویم:" سعی کن یه نفرو‌ خیلی دوس داشته باشی، اونقد باهاش‌ خاطره بسازی که هر طرفی رو نگاه کردی یاد اون بیفتی و هر کاری که ازت بر می اومد براش بکن. اون عشق یه روزی تموم میشه اما تو می تونی همیشه توی دلت بگی: من یه نفرو تونستم خیلی دوست داشته باشم. قطعا فراموش کردن اون آدم از مردن زیر آوار هم سخت تره. اما همین درد با خودش از تو یه آدم جدیدی می سازه که تو مجبوری بهش عادت کنی."

بنظرم می رسد بهترست لااقل عاشق شدن را یکبار امتحان کرده باشیم هرچند بعد از آن دیگر هیچ وقت نمی توانیم عاشق شویم‌؛ حتی اگر عکس های قدیمی هم را برای هم بفرستیم و بگوییم: چقدر بهم می آمدیم‌ و هر دومان بدانیم که روی سنگ قبرِ عشقی که از بین رفته است داریم آب می ریزیم‌ و برایش چشم هایمان خیس شده.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۰۰ ، ۰۴:۳۹

هروقت میخواهم اینجا بنویسم، یک بار وبلاگ را باز میکنم؛ بالا به پایینش‌ را نگاهی می اندازم و آنوقت نظرم برای نوشتن‌ فرق میکند‌. چیزهای متفاوت تری به سرم می زند‌. برای این صفحه ی سفید می نویسم‌ که در پس زمینه ی گوشی ام روشن است‌. از آنهمه آدم و آنهمه‌ جایی که برای نوشتن داشتم، فقط همینجا را دارم‌. در هوای سرد پاییز گوشه ی اتاقم خزیده ام، دارم یقه ی لباسم را می جوم و تند تند تایپ می کنم.

امروز نفر پشت سریم پرسید: چرا می لرزی؟ سردت است. سردم نبود اما گفتم :آره‌. برگشته ام و دستم را مستقیم نگه می دارم و میبینم هنوز هم می لرزد‌. برای اینکه کسی لرزیدنش‌ را نبیند، قایمش‌ میکنم‌. از درد می لرزم‌. یک جایی از روحم درد میکند‌. نفسش‌ بالا نمی آید‌. دلش می خواهد فریاد بکشید و خودش را از این خفگی نجات دهد‌. حتی وقتی میخندم هم غمگینم‌. در میان عمیق ترین خنده هایم هم غمگینم. کاش آن کسی که حالا نیست، پیشم بود؛ کاش خیلی قبل تر از اینکه سرنوشت او را به سمت برساند، دلش برایم تنگ شود و خیلی سرزده از راه برسد‌. کاش این روزها زودتر بگذرند و کاش زودتر آرام شود این سکوت ِ ملال آور‌. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۰۰ ، ۲۲:۲۲

یک آهنگ ترکی هست که هر چند سطر یکبار تکرار میکند: نه اولاجاک‌ حالیم؟ یعنی اینکه چه به روزگارم خواهد آمد؟ هر چند وقت یکبار به خودم میگویم: "نه اولاجاک حالیم" و راستش هیچ جوابی برای این سوال ندارم‌. زندگی آدم ها را نگاه میکنم، ازدواج هایشان را، عاشق شدنشان‌ را، تنهایی ها و دلخوشی هایشان را و میبینم این زندگی آنقدر پستی و بلندی دارد که حتی نمی توانیم رنگ زندگی شان را حدس بزنیم‌. شب دارد به آخر هایش میرسد و من به خواب خواهم رفت‌. صبح شکل دیگری از من بیدار خواهد شد‌.همان کسیکه دلش میخواهد خوب باشد، خوب بماند و طوری زندگی کند که آرام تر بماند و حالش خوب باشد‌ همین. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۰ ، ۰۲:۴۶

در فیلم "گرین‌ مایل" وقتی "جان کافی" به خاطر جرمی که مرتکب‌ نشده اعدام می شود، میگوید: منرا به خاطر آن چیزی که هستم ببخشید. خیلی به این جمله فکر میکنم‌. شاید بارها‌ آنرا در ذهنم تکرار‌ کنم. هر بار که آدم جدیدی را میبینم، هربار که با کسی حرف میزنم، حتی در یک خرید ساده از سوپر‌ مارکت هم ممکن است این جمله را با خودم تکرار کنم‌. شده به خاطر کلمه ای که گفته ام و بعدش حس کرده ام که نباید می گفتم، روزها غمگین باشم؛ شب ها خوابم نبرد یا وسط شب از خواب بپرم. این منم با تمام پستی و بلندی هایم‌. این روزها‌ درد غریبه ای روی سینه ام نشسته است‌. نه ابعادش را میدانم و نه پهنایش‌ را. بخودم‌ فرو می روم، آهنگ هایم را گوش میکنم و این سکوت شبست‌ که طعم تنهایی مرا در دهان زندگی‌ خواستنی‌ تر میکند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۰۰ ، ۱۲:۰۲