جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

روی صفحه ی چتمان‌  با ترلان میزنم و آخرین چیزی که برایش نوشته ام "مرسی...بد نیستم" شاید بهتر بود می نوشتم: "توی بدترین روزهام دارم زندگی می کنم" یا حتی بهتر بود می نوشتم: " هیچ وقت بدتر از این نبودم" بالاتر از آن عکس های دو نفره ی قدیمی مان هست که برای هم فرستادیم و با هم گفتیم: " چقدر بهمدیگه می اومدیم"

سرمای‌ این شهر شروع شده و آدم در این سرما دلش بیشتر از همیشه می خواهد که عاشق شود.‌ انگار آن سوزی که از زمین و هوا به تن آدم می پیچد را گرمیِ یک عشق می تواند جمع و جور کند‌. این روزها زیاد راه می روم. همیشه در آن روزها زندگی میکنم. در روزهایی که کنار هم بودیم. نمی توانم بنویسم که چقدر گیر کردن انگشت هایم در دست هایش‌ می توانست رنگ و روی دنیا را برایم عوض کند‌.

شاید اگر روزی بخواهم برای کسی قصه ام را تعریف کنم، برایش بگویم:" سعی کن یه نفرو‌ خیلی دوس داشته باشی، اونقد باهاش‌ خاطره بسازی که هر طرفی رو نگاه کردی یاد اون بیفتی و هر کاری که ازت بر می اومد براش بکن. اون عشق یه روزی تموم میشه اما تو می تونی همیشه توی دلت بگی: من یه نفرو تونستم خیلی دوست داشته باشم. قطعا فراموش کردن اون آدم از مردن زیر آوار هم سخت تره. اما همین درد با خودش از تو یه آدم جدیدی می سازه که تو مجبوری بهش عادت کنی."

بنظرم می رسد بهترست لااقل عاشق شدن را یکبار امتحان کرده باشیم هرچند بعد از آن دیگر هیچ وقت نمی توانیم عاشق شویم‌؛ حتی اگر عکس های قدیمی هم را برای هم بفرستیم و بگوییم: چقدر بهم می آمدیم‌ و هر دومان بدانیم که روی سنگ قبرِ عشقی که از بین رفته است داریم آب می ریزیم‌ و برایش چشم هایمان خیس شده.

هروقت میخواهم اینجا بنویسم، یک بار وبلاگ را باز میکنم؛ بالا به پایینش‌ را نگاهی می اندازم و آنوقت نظرم برای نوشتن‌ فرق میکند‌. چیزهای متفاوت تری به سرم می زند‌. برای این صفحه ی سفید می نویسم‌ که در پس زمینه ی گوشی ام روشن است‌. از آنهمه آدم و آنهمه‌ جایی که برای نوشتن داشتم، فقط همینجا را دارم‌. در هوای سرد پاییز گوشه ی اتاقم خزیده ام، دارم یقه ی لباسم را می جوم و تند تند تایپ می کنم.

امروز نفر پشت سریم پرسید: چرا می لرزی؟ سردت است. سردم نبود اما گفتم :آره‌. برگشته ام و دستم را مستقیم نگه می دارم و میبینم هنوز هم می لرزد‌. برای اینکه کسی لرزیدنش‌ را نبیند، قایمش‌ میکنم‌. از درد می لرزم‌. یک جایی از روحم درد میکند‌. نفسش‌ بالا نمی آید‌. دلش می خواهد فریاد بکشید و خودش را از این خفگی نجات دهد‌. حتی وقتی میخندم هم غمگینم‌. در میان عمیق ترین خنده هایم هم غمگینم. کاش آن کسی که حالا نیست، پیشم بود؛ کاش خیلی قبل تر از اینکه سرنوشت او را به سمت برساند، دلش برایم تنگ شود و خیلی سرزده از راه برسد‌. کاش این روزها زودتر بگذرند و کاش زودتر آرام شود این سکوت ِ ملال آور‌. 

یک آهنگ ترکی هست که هر چند سطر یکبار تکرار میکند: نه اولاجاک‌ حالیم؟ یعنی اینکه چه به روزگارم خواهد آمد؟ هر چند وقت یکبار به خودم میگویم: "نه اولاجاک حالیم" و راستش هیچ جوابی برای این سوال ندارم‌. زندگی آدم ها را نگاه میکنم، ازدواج هایشان را، عاشق شدنشان‌ را، تنهایی ها و دلخوشی هایشان را و میبینم این زندگی آنقدر پستی و بلندی دارد که حتی نمی توانیم رنگ زندگی شان را حدس بزنیم‌. شب دارد به آخر هایش میرسد و من به خواب خواهم رفت‌. صبح شکل دیگری از من بیدار خواهد شد‌.همان کسیکه دلش میخواهد خوب باشد، خوب بماند و طوری زندگی کند که آرام تر بماند و حالش خوب باشد‌ همین. 

در فیلم "گرین‌ مایل" وقتی "جان کافی" به خاطر جرمی که مرتکب‌ نشده اعدام می شود، میگوید: منرا به خاطر آن چیزی که هستم ببخشید. خیلی به این جمله فکر میکنم‌. شاید بارها‌ آنرا در ذهنم تکرار‌ کنم. هر بار که آدم جدیدی را میبینم، هربار که با کسی حرف میزنم، حتی در یک خرید ساده از سوپر‌ مارکت هم ممکن است این جمله را با خودم تکرار کنم‌. شده به خاطر کلمه ای که گفته ام و بعدش حس کرده ام که نباید می گفتم، روزها غمگین باشم؛ شب ها خوابم نبرد یا وسط شب از خواب بپرم. این منم با تمام پستی و بلندی هایم‌. این روزها‌ درد غریبه ای روی سینه ام نشسته است‌. نه ابعادش را میدانم و نه پهنایش‌ را. بخودم‌ فرو می روم، آهنگ هایم را گوش میکنم و این سکوت شبست‌ که طعم تنهایی مرا در دهان زندگی‌ خواستنی‌ تر میکند.

آدم ها بر همدیگر اثر میکنند همانند جرقه ای که بر کاغذهای نازک اثر میکند‌. بعضی از کتاب های معنوی مینویسند: کلام ما عصای معجزه گر ماست و می تواند معجزه های بزرگی بیافریند‌. من فکر میکنم روح ماست که اگر شفاف باشد می تواند در کلام بنشیند و کلام را رازآلود کند‌. آهنگ ای قطره های باران پخش می شود و من در میان یک صبح خنک تابستانی در جاده ای باریک رانندگی میکنم‌. خودم را از دور میبینم در تصویری که از خودم میبینم، ریش ندارم، موهایم مشکی و براق هستند و مرتب به یک سمت پخش شده اند تیشرت مشکی پوشیده ام و شانه هایم پهن تر است‌. از آینه ی ماشین به خودم نگاه میکنم و میبینم که خیلی فرق دارم با چیزی که میبینم‌. به تصویر ها کاری ندارم اما ما هردو یک نفر هستیم و من خود واقعی ام را، همانی که باید باشم را پیدا کرده ام. همه ی این ها به خاطر ریراست‌. ریرا تنها چیزیست که در من به شدت اثر میکند و من به سرعتی عجیب پرتاب می شوم به سوی خوب بودن‌. 

خیلی وقت ها در خواب، یک جای مقدس را می بینم‌. وط حیاطش‌ حوض نسبتا بزرگی به رنگ آبی هست و پلکان های ده پانزده تایی دارد‌. آدم های آنجا در ضلع جنوبی اش نماز می خوانند و ضلع شمالی اش زیارتگاه یکی از اولیاست‌. اطرافش درخت های زیادی دارد و معماری اش مثل معماری های اسلامیست‌. آنطور که در خواب میبینم باید نزدیک باشد اما نمی دانم کجاست‌. یک بار شش صبح بود در ترمینال یک نفر را دیدم که شبیه آدم های آنجا بود تا خواستم دنبالش بروم از جلو چشم هایم محو شد و دیگر او را ندیدم‌. کاش یک روز آن  زیارتگاه را پیدا کنم و برای ندتی آنجا بمانم‌. آدم های آنجا خیلی خوب هستند. آدم های خوب را پیدا کنید و حتی اگر با التماس هم شده باشد آنها را کنار خودتان نگه دارید. کاری کنید آنها از خوب بودن خودشان لذت ببرند و حالشان عالی باشد‌. آنوقت این معجزه ها هستند که برای شما یکی یکی آغاز می شوند‌. 

از همین فردا شاید شکل دیگری زندگی کنم‌. مثل روزهای قدیمی ام‌. از فردا شاید تنها باشم، بیشتر بنویسم، بیشتر کتاب بخوانم و کم تر حرف بزنم. امشب را میخوابم و فردا شکل دیگری از من از خواب بر میخیزد‌. من سی سالگی ام را سپری کرده ام و حالا کم کم می خواهم زندگی ام را جمع و جور کنم‌. شاید چمدانم را بردارم بال هایم را باز کنم و بروم سراغ سرزمین خودم‌. جیغ بچه ای را هر شب می شنوم‌. چشم هایم را می بندم و او را می بینم که نگاهم می کند‌‌. دلم می خواهد آرامش کنم اما روحم خسته است‌. من روحم را خسته کردم و این خستگی برایم خیلی گران تمام شد‌. به قول سهراب، باید امشب بروم...

دیشب به اندازه ی تمام دنیا مُردم‌. به اندازه ی تمام اضطراب هایی که او می کشید مُردم‌. وقتی برمیگشتم‌ یاد آنهایی افتادم که نگرانش بودند و با کف دستم محکم روی پیشانی ام کوبیدم‌. دیشب، من بودم، آدم ها بودند و خدا بود‌. خدا خیلی خیلی بود‌. می چرخید در تمام هوای اطرافم‌. خدا بود و مهربانی اش بود و قانون‌ بزرگش که می گوید: به تو باز خواهد گشت آن چیزی که از تو سر می زند‌. من بودم با چهره ای خیلی خیلی جدی و نگاهی اخم آلود‌، اما درونم احساساتم‌ داشت از گلویم‌ بالا می آمد‌. تمام آدم ها را می فهمیدم و درونشان‌ را احساس می کردم‌. دلم می سوخت، تعجب می کردم، گاهی با دیدن کسی وحشت می کردم و گاه از زیبایی درونش‌ خیالم راحت می شد‌. دیشب تمام شد. همه ی آنها خوابیدند‌. اما چیزی که نخوابید و بیدار مانده بود، صدای درون آنها بود که گاه به زیبایی یک سمفونی شنیدنی بود و گاه دلهره آور بود برای شنونده هایش‌. به خدا می سپارم این سطرها را و شما را‌. چون خدا هست و ما نیستیم...

یک ملودی از سازدهنی‌ دارد پخش‌ میشود‌. عاشق صدای عجیب این ساز‌ هستم. شده ساعت ها به تک آهنگ هایش گوش کنم و این صدای کمی خش دار که به آرامی بالا و پایین می شود را در گوش هایم مزه کنم‌. اینروز ها یک نفر کنارم هست که با صدایی شبیه پچ پچ با من حرف میزند‌؛ چه در میان‌ خیابانی شلوغ و چه در بی صداییِ پارکینگی طبقاتی‌. وقتی کسی با صدایی شبیه پچ پچ با من حرف بزند، حرف هایش در قلبم می نشیند‌. باور‌ش‌ میکنم و از گوش کردن به صدایش سیر نمی شوم‌. یادم هست یکبار کتابفروشی با صدای پچ پچ مانندی‌ کتاب "اما" ی جین استین‌ را به من معرفی کرد و من آنقدر پچ پچش را دوست‌ داشتم که چهار جلد دیگر هم از ادبیات کلاسیک‌ خریدم. صداها وقتی آرام ترند، باور کردنی ترند، خواستنی ترند و خیلی وقت ها هم شنیدنی ترند‌.صدای آدم ها از گوشه ی برهنه ی روحشان می گذرد و همین است که ما عاشق صدای آدمها می شویم بعضی وقت ها. 

در خیابانی آرام، ماشین سفید رنگی از کنارم رد می شود‌. با احتیاط رانندگی میکند و برای پیچیدن به داخل پارکینگ راهنما می زند‌. تعجب آورست این احتیاطش‌‌. نزدیک تر که می شوم، داخل ماشین، پسر و دختر جوانی نشسته اند. دختر سرش را به پشتی صندلی چسبانده و چراغ چشمک زنِ در را تماشا میکند‌‌؛ چهره اش آرام است مثل مادری که دارد کودکش‌ را شیر میدهد. پسر آینه را می پاید و آهسته ماشین را حرکت می دهد‌. چقدر این اتفاق را دوست دارم‌. چقدر دوست دارم که پدری‌ آنقدر آرامش بیافریند‌ که خانه اش مثل یک کتاب شعر باشد‌؛ مثل یک تابلوی نقاشی... قافیه دار و پر رنگ و دنج‌. با خودم فکر می کنم چقدر مقدسند‌ مردهایی که آرامش خلق میکنند و آن آرامش را مثل یک کیک تولد بزرگ، آرام جابجا‌ میکنند که نه زمین بیفتد‌ و نه خامه های گوشه اش‌ که از دور برق میزند،‌ بهم بریزد‌. دارم فنجان خالی قهوه ام را نگاه میکنم. داخل شکلک های عجیب و غریبش‌ پرنده ای هست که بال هایش را باز کرده. مثل تمام مردانی که با سینه ای بزرگ، روبروی زندگی ایستاده اند و خسته نیستند از ایستادگی هایشان‌. فنجان را تکان می دهم و میگویم: زندگی چقدر می تواند خوشبختی های کوچک داشته باشد که آدم حتی از نوشتنش‌ هم ذوق کند...

در ترافیک احساس خفگی میکنم. دلم میخواهد زودتر از آن خلاص شوم. مثل طنابی میماند که دست هایم را فشرده تر میکند.‌ هوا داشت سرد می شد و یکی دو ساعتی بود که غروب شده بود. ترافیکی بزرگ روبرویم بود و من این بار خفه نمی شدم‌. انگار این حرکت کند و ضعیف، با حالی که داشتم هماهنگ بود‌. چراغ ترمز ماشین ها که زود زود قرمز می شدند و نور مغازه های سرِ راه روی چشم‌ هایم می آمدند و این نور را دوست داشتم‌. رادیو داشت آهنگی از حجت اشرف زاده پخش میکرد:" اندوه بزرگی ست زمانیکه نباشی" و این را با صدایی دلگیر میخواند. مادرم گفت: آدم ها گاهی برای درد کشیدن آماده می شوند و دیگر دردشان نمی آید از غصه هایشان‌. گفت: داریم یکی از آن زمان ها را زندگی می کنیم‌. گفت : همیشه این جور وقت ها قوی بودیم؛ اینبار هم باید قوی باشیم‌. من همچنان داشتم آهنگ را گوش می دادم که می خواند: ای باد سبکسار‌ مرا بگذر و بگذار‌... داشتم ماشین های روبرو را نگاه می کردم و راه را که همچنان بسته بود . سرم را به شیشه چسباندم‌. بخار نفس هایم روی شیشه نشست. دلم می خواست همه ی ناراحتی هایم مثل همین بخار، از بین می رفت. گفتم: شاید یک روزی بیاید که ما خاطرات این روزها را مرور کنیم و با خودمان بگوییم خدا را شکر که آمدند‌ و خدا را شکر که رفتند‌. مادرم سرش را به شیشه چسباند.

یادم آمد که چقدر کوچک بودم. یادم آمد چقدر همه چیز عجیب بود. آن روزهایم پر از کدام قصه بودند! یک جایی نوشته بودم: آدم ها با قصه ها شروع می شوند و با قصه ها زندگی می کنند و گفته بودم که برای بچه هایتان آنقدر قصه بگویید که باور کنند زندگی پیشامدی رویاییست‌‌. به مهدکودک‌ که رفتم، می گفتم چقدر خوبست وقتی کسی را دارم که بدون اینکه خسته شود یا خوابش ببرد قصه ها را تا آخرش برایم تعریف کند‌؛ خوبتر این بود که می توانستم بین چند نفر دیگر، بدون اینکه دیده شوم یا نگاهی را روی خودم احساس کنم، در سرم آدم های توی قصه را زنده کنم‌.

شش سال داشتم و برایم شش ساله بودن سخت بود. بخشی از وجودم پیر تر از آنی‌ بود که بتوانم خوب کودکی کنم. یک مرتبه بچه های زیادی را دیده بودم و نمی دانستم حال کدام یکی از آن ها خوب است‌. نگران زندگیِ آن بچه ها بودم. یک نفر نوشته بود: بچه هایی که کودکی سختی دارند، در آینده رفتارشناس‌ های ماهری می شوند چون از بچگی، خواندن رفتارِ آدم ها را یاد گرفته اند. من نمی دانم حرفش درست باشد یا نه! تا جاییکه در یاد دارم این من بودم و نمی دانم چرا‌! پدر و مادرهایشان‌ را تماشا میکردم و با خودم حدس می زدم کدام یکی از آن ها خوب هستند و کدام یکی بد! این مشغولیتی‌ ذهنی بود که همیشه انجامش‌ میدادم.

عاشق سرود بودم و کلمات‌. عاشق مربی ام هم بودم چون او مهربان بود و مهربانی را احساس می کردم‌. یکبار یکی از بچه ها دکمه ی دستگیره ی چرخان را فشار داد و درِ کلاس از پشت قفل شد‌. ما چهار پنج نفر بودیم‌ و این حتمن شیطنتِ یکی از ما بود. من مثل بقیه فرار نکرده بودم‌. ایستادم چون می دانستم تقصیر من نیست‌. اما به من مشکوک تر شدند و من گریه ام گرفته بود؛ کم کم‌ حدس زدند تقصیر من است‌. مربی ام آمد و گفت: او از این کارها‌ نمیکند‌ و من رفتم‌. رفتم اما آن روز، جوانه ای در من ریشه زد. آنروز فهمیدم که باید جسور باشم! شجاع باشم و هیچوقت به چیزی که هستم شک نکنم چون حقیقت در قلب انسان ها خواهد نشست و مرا باور خواهند کرد‌. از آنروز شروع کردم به باور کردنِ آدم هایی که دوستشان‌ داشتم چون مربی ام من را باور کرده بود‌.

ساکت بودم و تنهایی می نشستم. سکوت را دوست داشتم و آرامشی که در دیوارهای‌ کلاس می نشست را‌. دیوار ها را تماشا‌ می کردم و کاردستی هایی که روی آنها چسبیده بود‌. دوست داشتم این ترکیب و چینش ها را‌. به حیاط نمی رفتم؛ بازی های دسته جمعی را دوست نداشتم و فکر میکردم جمع های کوچک تر عمق بیشتری دارند و این خلوت را بیشتر دوست داشتم‌. همیشه دو یا سه نفر بودیم. مدیرمان‌ بدش آمده بود از این کار و ما را به حیاط برد‌. صدایش هنوز در گوشم می پیچد که داد می زند: آنقدر جلو خورشید بمانید تا خون دماغ شوید‌. من از خون نمی ترسیدم اما لحنش من را آزار داده بود؛ احساس بدی داشتم‌. آن جای مقدسی که پر از کلمه و سرود و کاغذهای رنگی و قصه بود، داشت مقابل چشمانم از بین می رفت‌. نمی دانم چند دقیقه گذشت و مربی ام آمد‌. او فقط من را برد‌. او دستم را گرفت و گفت: یواشکی به کلاس بیا... حتمن می دانید تکه ای از من آنجا جوانه زد‌؟

شاید باورم نکنید اما از آنروزست‌ که همیشه یواشکی دست آدم ها را گرفته ام و گفته ام بیا برویم‌. افسر وظیفه بودم‌. مرخصی همه ی سربازها را من می نوشتم‌. می توانستم‌ یواشکی چند روزی آنها‌ را از صفر ترین نقطه ی مرزی و برف و یخبندان‌ بیشتر بفرستم‌ پیش عزیزترین‌ هایشان‌ . فرمانده نشسته بود که حامد آمد تو‌. گفت شصت روز هست اینجام و می خواهم بروم به روستایمان‌ در کرمانشاه‌. فرمانده گفت:سیزده روز مرخصی بنویس‌ برایش. حامد تشویقی نداشت اما به حامد چشمک زدم و گفتم: " تو سه روز هم تشویقی داری" او هم باتعجب گفت: آره‌. شانزده روز نوشتم‌ و یک روز هم به بهانه ای دیگر‌. که شد هفده روز‌. خوشحالی حامد هیچوقت یادم نمی رود‌. "قجریان‌" بچه همدان بود‌. افسر نگهبان برایش یک هفته اضافه خدمت نوشت و برگه اش را داد به من؛ کاری کردم برگه بین نامه ها گم شود و قجریان‌ هیچ وقت ندانست آن نامه چرا به پرونده اش نرفت و چرا یک هفته کم تر خدمت کرد‌. به اتاق قاضی رفتم؛ احترام نظامی گذاشتم و گفتم: این دو نفر اولین بارشان است قاچاق‌ کرده اند، اگر قاچاقچی‌ بودند می شناختمشان‌. قاضی به شانه ام نگاه کرد‌. ستاره های روی شانه ام را دید و باور کرد حرفم را. به منشی گفت: جریمه نکنیدشان و پرونده را ببندید. آنقدر خوشحال بودند که مرا تا دم پاسگاه رساندند‌. خجالت می کشیدند اما خوشحال هم بودند؛ قسم خوردند که فقر زندگیشان‌ را به تباهی‌ کشیده‌ و به خاطر بچه هایشان‌ است که پارچه قاچاق می کنند‌. گفتند: بیکاری کمرمان را شکسته نمی خواهیم کمر خانواده مان هم بشکند. من گفتم:‌ خوشحالم‌ که به خاطرتان‌ دروغ گفتم تا جریمه نشوید‌. در تمام این لحظات دست مربی ام را میدیدم که دستم را گرفته و مرا یواشکی‌ می برد به کلاس‌. من خیلی خوب فهمیده بودم وجدان بالاتر از تمام قوانینی‌ ست که در کتاب نوشته اند.