جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

بایگانی

دیروقت‌ بود‌. هنوز داشتم با ترلان حرف می زدم. یکی یکی خاطراتمان‌ را یاد همدیگر‌ می انداختیم‌ و آخرِ‌ آره ها را کش میدادیم‌. یادمان می آمد چه روزهایی‌ داشتیم‌. من گفتم یادت هست روی برف ها چقدر سُر‌ خوردیم‌؟ و تو آن سنگ را یادم انداختی که هربار بهش‌ می خوردیم‌ و هر بار یک‌ طرف‌ از کمرمان‌ را له می‌ کرد. آن‌ روز مثل دیوانه ها می خندیدیم‌. با هم میگفتیم: چرا هربار به آن سنگ می خوریم و باز میخندیدم.  آنروز‌ آنقدر‌ خوشحال بودیم که حتی دردمان‌ هم نمی گرفت‌؛ می دانستیم هیچ چیزی نمی تواند خوشبختی‌ ما را نصف کند‌.

بعد تو آن طوفان را یادم انداختی و من گفتم: آنروز‌ ما از طوفان و رعد و برق نجات پیدا کردیم... بین چیزی مثل مرگ و زندگی بودیم‌. بعدش‌ گفتم: ما از آن آدم های‌ کمی هستیم که کنار هم از مرگ نجات پیدا کرده اند‌ و تو تعجب کرده‌ بودی از خطری که نادیده‌ اش گرفته بودیم‌. از روز اولی حرف زدیم که همدیگر‌ را دیدیم‌. با هم تک تک ثانیه هایش‌ را مرور کردیم و من گفتم هیچ وقت چشم هایت را که نگاهم می کردند را فراموش‌ نخواهم کرد‌. هنوز هم فراموش نکرده ام‌. ما اولین هایمان‌ را با هم زندگی کرده بودیم اما دیگر خسته بودیم‌. تو گفتی دلت می خواهد تنها‌ باشی و من هم گفتم که دیگر دنیاهای‌ ما با هم فرق کرده است‌. داشتم فکر می کردم، این بدترین شکلِ جدایی است. آدم وقتی قلب تکه پاره اش را از دستان کسی میگیرد تا بقیه ی راهش را خودش تنهایی برود، بهتر است به اندازه ی تمام دنیا از او متنفر باشد. اینطوری فراموش کردنش خیلی راحت تر است‌. وقتی عاشق هستی و می خواهی بروی، مثل مسافری هستی که نه چمدانی دارد و نه بلیطی‌ برای رفتن درحالیکه زخم ناشناخته‌ ای سینه اش را می سوزاند‌. همانقدر سرگردان و تنها و دردناک‌. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۰۰ ، ۰۴:۰۸

گفتم: راستش را بخواهی شما برای هم ساخته نشده بودید‌. بعضی چیزها از دور کنار همدیگر خوبند‌ ولی هیچ وقت با هم کنار نمی آیند‌. گفتم: شما پارکینگ روحِ همدیگر بودید‌؛ بعد از شلوغی صبح به‌ فضای خالی همدیگر پناه می بردید و خیال می کردید‌ عاشق شده اید‌. گفتم: شما با همدیگر در رابطه بودید چون هردو شما از رابطه‌ ای عمیق گریزان ‌ بودید‌. گفت: پس دردی نخواهم کشید از این جدایی... گفتم: شما زندگی تان را به هم چسب نکرده بوید‌ که حالا جای خالی اش ویرانتان‌ کند. چندبار کافه رفتن و یکی دو تا عکس دو نفره و مستی‌ِ شبانه، دردِ فراموشی ندارد‌.

شازده کوچولو، در یکی از بخش های داستان، میان دشتی پر از گل می ایستد و می گوید: همه ی شما شبیه گل ِ من هستید‌. اما من گل ِ خودم را دوست دارم چون برایش زندگی ام را گذاشته ام و با او زندگی کرده ام‌. اگر عمرتان را برای کسی گذاشته اید، اگر آنقدر خاطره دارید که تمام شدنی نیستند، اگر هرکدام از عکس هایتان کلی حرفِ نگفته پشتشان‌ دارند. اگر هنوز هم بعد از مدت ها، حرف های نگفته دارید، اگر اولین چیزی که در دلتان گذشت را برای هم می گویید، اگر هیچوقت مجبور نیستی خودتان را برایش توضیح دهید، اگر تازگی ها صدای درونِ همدیگر را مثل یک پیشگو‌ میفهمید، قدر روزهایتان‌ را بدانید‌؛ حالِ خوبی که با کسی داشته ایم، با آدم های دیگر تکرار نمی شود و هربار مزه اش کمتر می شود مثل فرقِ طعم اولین تکه ی پیتزایی که میخورید با آخری اش.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۰ ، ۰۴:۰۸

شده ام کسی که شب ها را با قدم هایی آرام در خیابان ها قدم می زند، خش خش آخرین برگ های پاییز را گوش می دهد. از جلوی کافه ها رد می شوم، بوی قهوه آنقدر میپیچد‌ که خفگی به سراغ آدم بیاورد‌. چند نفر سیگار می کشند و چند نفر آخرین بازمانده ی احساسشان را برای همدیگر خرج می کنند‌. من یاد آن روزها می افتم و فکر میکنم تو باید با کسی که عاشقش‌ هستی همین پاییز باشی؛ برایش بباری و گرمای شب هایش باشی برای لحظه های سرد‌.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۰ ، ۰۲:۲۴

روی صفحه ی چتمان‌  با ترلان میزنم و آخرین چیزی که برایش نوشته ام "مرسی...بد نیستم" شاید بهتر بود می نوشتم: "توی بدترین روزهام دارم زندگی می کنم" یا حتی بهتر بود می نوشتم: " هیچ وقت بدتر از این نبودم" بالاتر از آن عکس های دو نفره ی قدیمی مان هست که برای هم فرستادیم و با هم گفتیم: " چقدر بهمدیگه می اومدیم"

سرمای‌ این شهر شروع شده و آدم در این سرما دلش بیشتر از همیشه می خواهد که عاشق شود.‌ انگار آن سوزی که از زمین و هوا به تن آدم می پیچد را گرمیِ یک عشق می تواند جمع و جور کند‌. این روزها زیاد راه می روم. همیشه در آن روزها زندگی میکنم. در روزهایی که کنار هم بودیم. نمی توانم بنویسم که چقدر گیر کردن انگشت هایم در دست هایش‌ می توانست رنگ و روی دنیا را برایم عوض کند‌.

شاید اگر روزی بخواهم برای کسی قصه ام را تعریف کنم، برایش بگویم:" سعی کن یه نفرو‌ خیلی دوس داشته باشی، اونقد باهاش‌ خاطره بسازی که هر طرفی رو نگاه کردی یاد اون بیفتی و هر کاری که ازت بر می اومد براش بکن. اون عشق یه روزی تموم میشه اما تو می تونی همیشه توی دلت بگی: من یه نفرو تونستم خیلی دوست داشته باشم. قطعا فراموش کردن اون آدم از مردن زیر آوار هم سخت تره. اما همین درد با خودش از تو یه آدم جدیدی می سازه که تو مجبوری بهش عادت کنی."

بنظرم می رسد بهترست لااقل عاشق شدن را یکبار امتحان کرده باشیم هرچند بعد از آن دیگر هیچ وقت نمی توانیم عاشق شویم‌؛ حتی اگر عکس های قدیمی هم را برای هم بفرستیم و بگوییم: چقدر بهم می آمدیم‌ و هر دومان بدانیم که روی سنگ قبرِ عشقی که از بین رفته است داریم آب می ریزیم‌ و برایش چشم هایمان خیس شده.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۰۰ ، ۰۴:۳۹

هروقت میخواهم اینجا بنویسم، یک بار وبلاگ را باز میکنم؛ بالا به پایینش‌ را نگاهی می اندازم و آنوقت نظرم برای نوشتن‌ فرق میکند‌. چیزهای متفاوت تری به سرم می زند‌. برای این صفحه ی سفید می نویسم‌ که در پس زمینه ی گوشی ام روشن است‌. از آنهمه آدم و آنهمه‌ جایی که برای نوشتن داشتم، فقط همینجا را دارم‌. در هوای سرد پاییز گوشه ی اتاقم خزیده ام، دارم یقه ی لباسم را می جوم و تند تند تایپ می کنم.

امروز نفر پشت سریم پرسید: چرا می لرزی؟ سردت است. سردم نبود اما گفتم :آره‌. برگشته ام و دستم را مستقیم نگه می دارم و میبینم هنوز هم می لرزد‌. برای اینکه کسی لرزیدنش‌ را نبیند، قایمش‌ میکنم‌. از درد می لرزم‌. یک جایی از روحم درد میکند‌. نفسش‌ بالا نمی آید‌. دلش می خواهد فریاد بکشید و خودش را از این خفگی نجات دهد‌. حتی وقتی میخندم هم غمگینم‌. در میان عمیق ترین خنده هایم هم غمگینم. کاش آن کسی که حالا نیست، پیشم بود؛ کاش خیلی قبل تر از اینکه سرنوشت او را به سمت برساند، دلش برایم تنگ شود و خیلی سرزده از راه برسد‌. کاش این روزها زودتر بگذرند و کاش زودتر آرام شود این سکوت ِ ملال آور‌. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۰۰ ، ۲۲:۲۲

یک آهنگ ترکی هست که هر چند سطر یکبار تکرار میکند: نه اولاجاک‌ حالیم؟ یعنی اینکه چه به روزگارم خواهد آمد؟ هر چند وقت یکبار به خودم میگویم: "نه اولاجاک حالیم" و راستش هیچ جوابی برای این سوال ندارم‌. زندگی آدم ها را نگاه میکنم، ازدواج هایشان را، عاشق شدنشان‌ را، تنهایی ها و دلخوشی هایشان را و میبینم این زندگی آنقدر پستی و بلندی دارد که حتی نمی توانیم رنگ زندگی شان را حدس بزنیم‌. شب دارد به آخر هایش میرسد و من به خواب خواهم رفت‌. صبح شکل دیگری از من بیدار خواهد شد‌.همان کسیکه دلش میخواهد خوب باشد، خوب بماند و طوری زندگی کند که آرام تر بماند و حالش خوب باشد‌ همین. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۰ ، ۰۲:۴۶

در فیلم "گرین‌ مایل" وقتی "جان کافی" به خاطر جرمی که مرتکب‌ نشده اعدام می شود، میگوید: منرا به خاطر آن چیزی که هستم ببخشید. خیلی به این جمله فکر میکنم‌. شاید بارها‌ آنرا در ذهنم تکرار‌ کنم. هر بار که آدم جدیدی را میبینم، هربار که با کسی حرف میزنم، حتی در یک خرید ساده از سوپر‌ مارکت هم ممکن است این جمله را با خودم تکرار کنم‌. شده به خاطر کلمه ای که گفته ام و بعدش حس کرده ام که نباید می گفتم، روزها غمگین باشم؛ شب ها خوابم نبرد یا وسط شب از خواب بپرم. این منم با تمام پستی و بلندی هایم‌. این روزها‌ درد غریبه ای روی سینه ام نشسته است‌. نه ابعادش را میدانم و نه پهنایش‌ را. بخودم‌ فرو می روم، آهنگ هایم را گوش میکنم و این سکوت شبست‌ که طعم تنهایی مرا در دهان زندگی‌ خواستنی‌ تر میکند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۰۰ ، ۱۲:۰۲

آدم ها بر همدیگر اثر میکنند همانند جرقه ای که بر کاغذهای نازک اثر میکند‌. بعضی از کتاب های معنوی مینویسند: کلام ما عصای معجزه گر ماست و می تواند معجزه های بزرگی بیافریند‌. من فکر میکنم روح ماست که اگر شفاف باشد می تواند در کلام بنشیند و کلام را رازآلود کند‌. آهنگ ای قطره های باران پخش می شود و من در میان یک صبح خنک تابستانی در جاده ای باریک رانندگی میکنم‌. خودم را از دور میبینم در تصویری که از خودم میبینم، ریش ندارم، موهایم مشکی و براق هستند و مرتب به یک سمت پخش شده اند تیشرت مشکی پوشیده ام و شانه هایم پهن تر است‌. از آینه ی ماشین به خودم نگاه میکنم و میبینم که خیلی فرق دارم با چیزی که میبینم‌. به تصویر ها کاری ندارم اما ما هردو یک نفر هستیم و من خود واقعی ام را، همانی که باید باشم را پیدا کرده ام. همه ی این ها به خاطر ریراست‌. ریرا تنها چیزیست که در من به شدت اثر میکند و من به سرعتی عجیب پرتاب می شوم به سوی خوب بودن‌. 

خیلی وقت ها در خواب، یک جای مقدس را می بینم‌. وط حیاطش‌ حوض نسبتا بزرگی به رنگ آبی هست و پلکان های ده پانزده تایی دارد‌. آدم های آنجا در ضلع جنوبی اش نماز می خوانند و ضلع شمالی اش زیارتگاه یکی از اولیاست‌. اطرافش درخت های زیادی دارد و معماری اش مثل معماری های اسلامیست‌. آنطور که در خواب میبینم باید نزدیک باشد اما نمی دانم کجاست‌. یک بار شش صبح بود در ترمینال یک نفر را دیدم که شبیه آدم های آنجا بود تا خواستم دنبالش بروم از جلو چشم هایم محو شد و دیگر او را ندیدم‌. کاش یک روز آن  زیارتگاه را پیدا کنم و برای ندتی آنجا بمانم‌. آدم های آنجا خیلی خوب هستند. آدم های خوب را پیدا کنید و حتی اگر با التماس هم شده باشد آنها را کنار خودتان نگه دارید. کاری کنید آنها از خوب بودن خودشان لذت ببرند و حالشان عالی باشد‌. آنوقت این معجزه ها هستند که برای شما یکی یکی آغاز می شوند‌. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۰۷

از همین فردا شاید شکل دیگری زندگی کنم‌. مثل روزهای قدیمی ام‌. از فردا شاید تنها باشم، بیشتر بنویسم، بیشتر کتاب بخوانم و کم تر حرف بزنم. امشب را میخوابم و فردا شکل دیگری از من از خواب بر میخیزد‌. من سی سالگی ام را سپری کرده ام و حالا کم کم می خواهم زندگی ام را جمع و جور کنم‌. شاید چمدانم را بردارم بال هایم را باز کنم و بروم سراغ سرزمین خودم‌. جیغ بچه ای را هر شب می شنوم‌. چشم هایم را می بندم و او را می بینم که نگاهم می کند‌‌. دلم می خواهد آرامش کنم اما روحم خسته است‌. من روحم را خسته کردم و این خستگی برایم خیلی گران تمام شد‌. به قول سهراب، باید امشب بروم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۴۲

دیشب به اندازه ی تمام دنیا مُردم‌. به اندازه ی تمام اضطراب هایی که او می کشید مُردم‌. وقتی برمیگشتم‌ یاد آنهایی افتادم که نگرانش بودند و با کف دستم محکم روی پیشانی ام کوبیدم‌. دیشب، من بودم، آدم ها بودند و خدا بود‌. خدا خیلی خیلی بود‌. می چرخید در تمام هوای اطرافم‌. خدا بود و مهربانی اش بود و قانون‌ بزرگش که می گوید: به تو باز خواهد گشت آن چیزی که از تو سر می زند‌. من بودم با چهره ای خیلی خیلی جدی و نگاهی اخم آلود‌، اما درونم احساساتم‌ داشت از گلویم‌ بالا می آمد‌. تمام آدم ها را می فهمیدم و درونشان‌ را احساس می کردم‌. دلم می سوخت، تعجب می کردم، گاهی با دیدن کسی وحشت می کردم و گاه از زیبایی درونش‌ خیالم راحت می شد‌. دیشب تمام شد. همه ی آنها خوابیدند‌. اما چیزی که نخوابید و بیدار مانده بود، صدای درون آنها بود که گاه به زیبایی یک سمفونی شنیدنی بود و گاه دلهره آور بود برای شنونده هایش‌. به خدا می سپارم این سطرها را و شما را‌. چون خدا هست و ما نیستیم...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۲۲