جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

خورشید دارد طلوع میکند. سرم را به لبه ی پنجره می رسانم‌. همه جا از برفِ دوروز‌ پیش، سفید است هنوز‌. ماشین ها با چراغ های روشنشان‌ میروند؛ کسی چه می داند؛ برمیگردند‌ یا می روند‌ که رفته باشند‌. کسی چه می داند آدم های زندگیمان هم روزی از زندگی ما می روند که بروند یا می آیند که بمانند و در خاکِ باغچه های روحمان‌ ریشه بزنند و ریشه بزنند و بمانند. آه که چه زندگی هایی داریم‌؛ کاش زندگی همین خورشید بود‌. کاش مثل ریزش‌ ِ مداوم فواره های پارک پرصدا‌ بود، تماشایی‌ و بی پایان.

زندگی من در لبه های سی سالگی‌ ام هنوز که هنوز است چشمه ای کوچک است میان دو تکه سنگ، در کوهپایه ای دور. چشمه ای که وقتی آهوهای‌ تنها به کنارش می رسند، به تردید می افتند‌ از نوشیدنِ آن‌. این چشمه نتوانست‌ برای پرستوهایی‌ که عاشق پرواز بودند، صدای زمین باشد و صدای زندگی. آدم گاهی تنها می ماند‌؛ گاهی میان رویاهایش‌ دنبال چیزی میگردد که نمیداند چیست! گاهی به آغوشی پناه می برد که آلوده تر از چیزیست که باید باشد‌. هرچقدر هم زندگی کرده باشیم، باز هم میتوانیم درد بکشیم و شب ها را در نور ملایم ماه غرق شویم و به آسمانی فکر کنیم که آنطرف دیوار تنهایی ما دست هایش را به نور دراز کرده است‌ و باز هم مجبور است از زمین، پرستوهایی را تماشا کند که با شادی پرواز میکنند و خیالِ نشستن‌ بر لب چشمه ای کوچک را ندارند‌.

اگر از من می پرسید: چه کنیم‌ با زندگی هایمان؟ من جوابش را شاید ندانم؛ اما مزه ی این زندگی را با غرق شدن در کتاب ها و قصه ی آدم ها آنقدر چشیده ام که بدانم: هیچ کسی هیچ وقت نمی تواند عوض بشود‌. حتی نمی تواند بهتر یا بدتر بشود؛ ما آدم ها روی تکه ی نازک و بزرگی از یخ ایستاده ایم در حالیکه در اقیانوسی شناوریم‌. آن اقیانوس روح ماست و آن تکه یخ واقعیتِ ماست که هرچقدر هم جابجایش کنیم، باز در همان اقیانوس، شناورست

بعد از مدت ها دنبال چیزی میگشتم که با آن شروع کنم نوشتنم را. چیزی که این روزها زندگی ام را دور دندانه های آن بچسبانم؛ چیزی که اگر یک نفر یک جایی گفت: نیم سطر از آن چیزی که هستی بگو، حتمن آن را بگویم. دارم خیلی فکر میکنم. به همه ی آدم ها فکر میکنم. به همه ی آنهاییکه حالا پیشم نیستند. راستی کدام یکی از آنها بدون اینکه عاشق شوند، شعرهای عاشقانه را زمزمه کردند؟

چه روزهایی آمدند و رفتند و من از هیچکدامشان ننوشته ام. چه آدم هایی به زندگی ام آمدند و رفتند و من هنوز از آنها ننوشته ام. از رویا ننوشته ام که هنوز هم میدانم قشنگترین دوستِ روی زمین بود و چقدر بی حاشیه از پیشم رفت و من ماندم و خاطره های بودنش.هرچند هنوز از کسی  ننوشته ام که طرحی از بهار باشد روی زمستان یخ زده ی قلبم. از رز ننوشته ام که حتی شکل نفس کشیدنش هم افتخار قلب من است؛ حیف که هیچ وقت فرصت نشد آرام در گوشش زمزمه کنم که عزیزترینم حتی وقتی اسمت را کسی صدا میزند، باز هم هر بار به آن چیزی که هستی افتخار میکنم. عباس که خاطرات قدیمی ام را مو به مو زنده میکند و غش غش میخندیم به دیوانه هایی که ما بودیم. منتظر مصطفا هستم که یک روزی با آن صدای  صاف و شفافش گلویش را صاف کند و بگوید: خب! از کجا مانده بودیم. اسم مصطفا که می آید، غم برم می دارد که اصلا یک روزی دوباره خواهم دیدش یا او رفت که برود و حالا حالاها آدمِ برگشتن نیست. 

پارنی جلوی چشم هایم بزرگ شد... درست روبروی چشم هایم. روز اول آنقدر کوچک بود که نگاهش کردم و گفتم: همه ی بچه ها این قدر کوچک می شوند؟ همه خندیدند. پارنی آرام آرام شروع کرد به دیدنم؛ روزی که گردنش را صاف نگه داشت، همه خوشحال بودیم. شکلات ها را نمی توانست دستش بگیرد و انگاری که از نتوانستنش حرصش گرفته باشد، یک مرتبه زار زار گریست. روزی که راه رفتن را یاد گرفته بود، هی زمین می خورد و هی بلند میشد و من آنقدر میخندیدم که صورتم درد گرفته بود. پارنی جلوی چشم هایم بزرگ شد. کم کم اسم هایمان را صدا زد و بازی کردن را یاد گرفت. ما همیشه بازی کردیم و همیشه به بازی کردنمان خندیدیم. یک نفر نوشته بود: عشق توهمی ست که از شهوت ما سرچشمه میگیرد. من خیلی وقت است حرفهایم را در دلم میگویم و بحث کردن را نمی خواهم. احساس میکنم  اینطوری زندگی قشنگتر میشود. اینبار هم در دلم خندیدم و گفتم: نباید که عشق را اینطوری معنی کرده باشیم؛ خب پس چرا من عاشق پارنی هستم!

گلدان ها را آب میدهم. این گل ها را داخل یک بطری آب معدنی به من داده بودند که پر از آب بود. من نگاهشان کردم یکیشان فقط یک برگ سبز بود و آن یکی ساقه ای بنفش بود. بزرگ بود اما نه آنقدر بزرگ. با نا امیدی روی صندلی عقب گذاشتم و شاید در دلم گفتم: این بود گل هایی که می گفتی برایم می آوری تا بکارمشان؟ من که از گل ها سر در نمی آوردم. توی گلدان کاشتمشان و نگاهشان می کردم که هر روز بی ریخت تر و پژمرده تر می شدند. وقتی دورشان می انداختم، گفتم حالا که در خاک زنده نماندید من هم همه ی آب را در دلتان میریزم که لااقل در دریا بمیرید. دو سه بطری آب ریختم و گلدان گل آلود شد. فردا دیدم رنگ و رویشان برگشته باز آب خالی کردم هر چه من آب میریختم، آنها گل میدادند. عاشق آب بودند. حالا آنقدر بزرگ شده اند که می ترسم یک روز بیدار شوم و ببینم تمام خانه را سبز و بنفش کرده اند. گل های پژمرده ام هم جلوی چشمانم جوانه زدند. زندگی داستان همین زایش ها و رویش هاست که سیر نشویم از بودن.

و این ها را برای سیمیا مینویسم که از آنجا که شب ها سرد می شد و الان خیلی خیلی سرد شده است، نوشته هایم را خوانده بود و برایم نوشت که کاش باز هم بنویسم چون او دلش می خواهد باز هم بخواند. و از آنروز نوشتن را بیشتر دوست دارم چون می دانم یک نفر هم هست که دوستش داشته باشد. صبح بیدار شدم و نوشته هایش را خواندم و وقتی به شرحی بر نگارنده اش رسیدم، از آن چیزی که خودش را معرفی کرده بود، خیلی خوشم آمد. دلم خواست یک روز من هم همچنین معرفی ای بر خودم داشته باشم و دلم خواست بروم تا آخر شب به این فکر کنم که من چرا دارم اینقدر تلاش میکنم؟ 

به آخر حرف هایم رسیده ام و حالا فهمیدم اینطور باید این نوشته را شروع میکردم که زندگی حاصل بهم پیوستن احساساتی ست که ما به دنیا داریم‌. گاهی مثل پارنیِ من پر از شوقِ بودن هستند و گاهی مثل آن گل های پژمرده منتظر آبی هستند که دلیل رویششان‌ باشد. همینقدر ساده و همینقدر تماشایی. چیز دیگری نمی نویسم جز یک آرزو و یک خواهش؛ آرزو این است که آنقدر رویا ببافید که دویدن میان مزرعه ی گندم را در حالیکه میخندید، با کشیدن انگشت هایتان  لای موهای معشوقه تان اشتباه بگیرید و  خواهش هم اینکه بگذارید همه زندگیشان را بکنند که دنیا در میان این دگرگونی ها معنیِ خودش‌ را کامل میکند.

من گم شده ام؛ چشم هایم را میبندم‌ و چیزی نمیبینم‌ جز سایه هایی کدر که نه حرفی برای گفتن دارند و نه خیالی برای رفتن‌. ای دوست دیرینه ام با من سخن بگو از زبان دورترین قاره ها برای همدیگر‌. بارانی سیاه خواهد بارید و مثل قیر روی دست هایت خواهد چسبید. بیشتر بخند، بیشتر دوست بدار‌ که این روزها آخرین بارقه های تابستانند‌. یکی دو تا گیاه کمیاب را روی چشم هایت‌ بگذار و خدا را صدا بزن‌. بیایید‌ کمی عاشق تر‌. ببخش‌ مرا برای آن چیزی که بودم‌. مرگ لایق هیچ استقبالی نیست.

آدم مشغول تنهایی هایش می ماند و هیچ وقت در این حزن بی انتها پروانه ای پر نمی زند‌. تکه هایت را به من بده ای آنکه هیچ وقت نگاهت بر چشمانم نیفتاده است. بیا کمی نقاشی کنیم همدیگر را؛ شاید خیالی که در سر داریم ماندنی شوند‌...

از دور که همدیگر را نگاه میکنیم، زندگی هایمان را نمی فهمیم. سال هایی را میبینیم که عین هم تکرار شده اند و ما ایستاده ایم در کنار آنها. گفتم: اینطوری قضاوت نکن آدم ها را. هرکدام از ما دنیایی داریم، عجیب، رویایی و بی پایان. گفتم: اگر نمی خواهی اش برو. تو که مجبور نیستی دنیای او را تحمل کنی اما التماست میکنم: دنیایش را خراب نکن. نگذار به امیدهایش شک کند. نخِ بادبادکِ زندگیمان همین امیدیست که در دستمان داریم. همه چیز برای آنها همانجا ایستاده بود.  مثل تصادفی که در خیابانی باریک اتفاق بیفتد و راننده ها با بی تفاوتی ماشین هایشان را خاموش کنند و منتظر بمانند.

خانه تاریک بود. آنقدر تاریک که برای راه رفتن، جای مبل و لبه ی تیز شومینه و ستون ها را حدس میزدم‌. مسواک را که سر جایش می گذاشتم، خودم را دیدم. این صحنه را دوست داشتم. این آدم ِ توی آینه برایم جالب بود. او را هم دوست داشتم و میدانستم می شود به نگاهش اعتماد کرد. با خودم گفتم: بقیه هم شاید همین فکر را می کنند. این فکر را هم دوست داشتم.

روح ِ من نمی ایستد. روح من مسافر قطاریست که هیچ کدام از ایستگاه ها مقصد او نیست. این روح هیجان می خواهد. هیجان را می بلعد. مطمئن هستم که اگر رهایش کنم جنگ های موشکی را هم دلش خواهد خواست. روح ِ من عاشق می شود، ستاره ها را می خواهد، به دنبال حیوانات می دود و مثل پرستوها پرواز می کند. قله ها را دوست دارد و خاموشی ِ شهر را. همانقدر که دوست دارد پلیسی باشد که صدای آژیر و تیراندازی اش گوش مردم را کر می کند، دوست دارد نقشه ی دزدی از یک بانک را بکِشد با تمام همدست هایش و پول هایی که خواهند برد. همانقدر که دوست دارد در کافه ای دنج تنهایی بنشیند و رمانی عاشقانه را ورق بزند و هات چاکلتش را آرام آرام سر بکشد، دلش میخواهد سوار یک کشتی باشد که در طوفانِ اقیانوسی در حال غرق شدن است. همانقدر که دوست دارد در سکوتِ کوه های هیمالیا بنشیند و به صلح عمیقی فکر کند که کل جهان را فرا میگیرد، دوست دارد بازجوی خشمگینی باشد که با پا میز را به سمت زندانی پرتاب میکند. دوست دارد مردِ خسته و آفتاب سوخته ای باشد که در صحرا دنبال علف های رازیانه می گردد و در گونی اش میریزد. همانقدر هم رئیس جمهور یک کشور خیالیست که برای کشورش قوانین عجیب و غریبی در ترافیک و رانندگی، مصرف آب، جنگل ها، ممنوعیت ِ شکار و ترویج دوچرخه سواری گذاشته است. این من هستم. با تمام بالا و پایین هایم. همانقدر پیچیده و همانقدر شفاف. روح من مسافر قطاریست که هیچ کدام از ایستگاه ها، ایستگاه ِ او نیست.

این روزهایم شده پشت سرهم دیدن "فیلادلفیا همیشه آفتابیست" با قهقه ای غلیظ قسمت هایش را پشت سر هم میبینم و دلم می خواهد این ماجراهای دوست داشتنی هیچوقت تمام نشوند. زندگی همین است. همین نگاهیست که آدم های این سریال به آن دارند. من! دارم به لبه های سی سالگی ام میرسم و فهمیده ام زندگی چیز خوبی ست و خوشحالم از آن چیزی که تا حالا بودم. تنها چیزی که کم دارم، نوشتن است. دلم نوشتن می خواهد. از آن نوشتن های طولانی. از همان هایی که حالا حالا ها تمام نمی شود قصه اش. چند روز پیش، تندیس یکی از دونده های قدیمی در خیابان محل زندگی اش نصب شد. آن دونده فردای آنروز درگذشت. انگار که در عالم های پنهانی با خودش تصمیم گرفته بود: تندیسم که بیاید، با خیالی راحت خواهم رفت و این عهد نباید شکسته شود. من هم دلم نوشتن می خواهد. نوشتنم که تمام شد، با خیالی راحت، به گوشه ای خواهم رفت و شعرهای عاشقانه را برای درختان زمستانی خواهم خواند. راستی این بازی زندگی و آدم هایش عجیب برایم دوست داشتنی و لذت بخش شده اند. حس میکنم میان این نمایش خیمه شب بازی، باید خندید و خندید و خندید. آنجاست که همگی به بهشت می رویم. باور کنید...

وقتی سایلین هست،انگار فرشته ها به زمین آمده باشند؛ همه جا سفید می شود...

از خیلی چیزها می شود ساده گذشت. می شود به دل نگرفت و به رو نیاورد و بی تفاوت بود. اما بعضی چیزها مهمند. خوب من فکر میکنم: نباید هیچ وقت کاری بکنیم که آدم ها به نیمه ی روشن و خوب خودشان شک کنند. این آسیب زیادی به آدم ها می زند. اینکه ما باعث شویم کسی به نیمه ی تاریکش شک کند و با خودش فکر کند که باید از این تاریکی رد شوم، کار جسورانه ای ست اما از هر کسی بر نمی آید. اما هرکسی میتواند باعث شود ما به نیمه ی روشنمان شک کنیم. و این شک و تردید آدم ها را به سکوتی عمیق فرو می برد و آن ها را در پوچی بی انتهایی که هیچ چیز نمی بینند،غوطه ور می کند و معلق می مانند. معلوم نیست تا کی! 

بعضی ها زیادی محکمند. به خودشان شک نمی کنند. چه روشنی و چه تاریکی. اما بعضی ها عین مجسمه ای سفالی که بخواهد زیر آفتاب خشک شود، دارند فرم می گیرند. باید مواظب آنها باشیم. آنها خیلی زیادند.شاید به اندازه ی تمام آدم ها. من! از اینکه آدم هایی که باورشان کرده بودم، یکباره با من عوض شوند، به خودم شک میکنم. و این شک برای من بدتر از هزار بار مرگ است. شاید هیچ وقت نتوانم ببخشم آدم هایی را که بدون دلیل با من بد شدند و من به روشنی ام شک کردم.

سایلین من عین یک فرشته ی واقعی ست. خیلی وقت ها شده به لحظه ای که در آنیم، شک کرده ام؛ وقتی روبرویم نشسته. خیلی وقت ها میگویم: من با شکل نفس کشیدنت می فهمم در قلبت چه می گذرد. خیلی وقت ها میگویم: قبل از اینکه خودت بفهمی در قلبت چه میگذرد ، من می فهمم. مثل یک درخت است؛ درخت گیلاس. آدم در وجودش غرق می شود. امشب گفتم: من از اینکه کسی از من سند خانه را امانتی خواسته، عصبی ام و فکر میکنم نباید همچین درخواستی میکرد. بعد نگاهش کردم. دیدم چیزی نمی گوید؛ ساکت شد برای چند لحظه. از آن سکوت ها که نه دلش میخواست اشتباه من را بفهماند و نه اینکه دلش بخواهد آنرا مخفی کند. خب! فهمیدم که بیخودی عصبی بودم و تمام شد. اتفاق های بد را چند روز قبلش در خواب می بیند. یک چیز عجیبی در اوست. او نه می خواهد جار بزند که از کدام بهشت به زمین آمده و نه می تواند مخفی کند این حجم از خوب بودن را. قدرت او در حرف هایش آنقدر زیاد است که بعد از شنیدن حرف هایتان با چند جمله ی ساده، حال آدم را آنقدر خوب کند که انگار هیچ وقت نگران نبودید.

 آدم ها را خیلی زودتر از آنکه فکر کنند، میشناسم. پر از روشنی و تاریکی اند.روشنی مثل کیک خوشمزه ی شب تولد است. وقتی تکه ای از آن را به دهانت بگذاری، در هرباری که زبانت می چرخد، طعم های قشنگتری را حس میکنی. اما تاریکی ماها فرق دارد. اگر آنرا بشناسی هم فرقی نمیکند؛ چون آدم ها خودشان هم هرگز نیمه ی تاریکشان را ندیده اند. از آن چیزهاییست که در درونشان ته نشین شده و لجن گرفته است. آدم ها را باید تماشا کرد. آن قسمت های عمیق را در وجودشان کشف کرد و آنوقت بدون هیچ قضاوتی تماشایشان کرد. هرچیزی که به ذهنشان آید را پذیرفت . آنوقت آنها ماسکشان را می توانند کنار می زنند و خودشان را نشان می دهند.حالا اینکه شما پشت این ماسک چقدر چین و جروک و چقدر زیبایی ببینید، بستگی دارد به نگاهِ شما و زندگی هایی که کرده اید.