جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

بایگانی

آدم ها بر همدیگر اثر میکنند همانند جرقه ای که بر کاغذهای نازک اثر میکند‌. بعضی از کتاب های معنوی مینویسند: کلام ما عصای معجزه گر ماست و می تواند معجزه های بزرگی بیافریند‌. من فکر میکنم روح ماست که اگر شفاف باشد می تواند در کلام بنشیند و کلام را رازآلود کند‌. آهنگ ای قطره های باران پخش می شود و من در میان یک صبح خنک تابستانی در جاده ای باریک رانندگی میکنم‌. خودم را از دور میبینم در تصویری که از خودم میبینم، ریش ندارم، موهایم مشکی و براق هستند و مرتب به یک سمت پخش شده اند تیشرت مشکی پوشیده ام و شانه هایم پهن تر است‌. از آینه ی ماشین به خودم نگاه میکنم و میبینم که خیلی فرق دارم با چیزی که میبینم‌. به تصویر ها کاری ندارم اما ما هردو یک نفر هستیم و من خود واقعی ام را، همانی که باید باشم را پیدا کرده ام. همه ی این ها به خاطر ریراست‌. ریرا تنها چیزیست که در من به شدت اثر میکند و من به سرعتی عجیب پرتاب می شوم به سوی خوب بودن‌. 

خیلی وقت ها در خواب، یک جای مقدس را می بینم‌. وط حیاطش‌ حوض نسبتا بزرگی به رنگ آبی هست و پلکان های ده پانزده تایی دارد‌. آدم های آنجا در ضلع جنوبی اش نماز می خوانند و ضلع شمالی اش زیارتگاه یکی از اولیاست‌. اطرافش درخت های زیادی دارد و معماری اش مثل معماری های اسلامیست‌. آنطور که در خواب میبینم باید نزدیک باشد اما نمی دانم کجاست‌. یک بار شش صبح بود در ترمینال یک نفر را دیدم که شبیه آدم های آنجا بود تا خواستم دنبالش بروم از جلو چشم هایم محو شد و دیگر او را ندیدم‌. کاش یک روز آن  زیارتگاه را پیدا کنم و برای ندتی آنجا بمانم‌. آدم های آنجا خیلی خوب هستند. آدم های خوب را پیدا کنید و حتی اگر با التماس هم شده باشد آنها را کنار خودتان نگه دارید. کاری کنید آنها از خوب بودن خودشان لذت ببرند و حالشان عالی باشد‌. آنوقت این معجزه ها هستند که برای شما یکی یکی آغاز می شوند‌. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۰۷

از همین فردا شاید شکل دیگری زندگی کنم‌. مثل روزهای قدیمی ام‌. از فردا شاید تنها باشم، بیشتر بنویسم، بیشتر کتاب بخوانم و کم تر حرف بزنم. امشب را میخوابم و فردا شکل دیگری از من از خواب بر میخیزد‌. من سی سالگی ام را سپری کرده ام و حالا کم کم می خواهم زندگی ام را جمع و جور کنم‌. شاید چمدانم را بردارم بال هایم را باز کنم و بروم سراغ سرزمین خودم‌. جیغ بچه ای را هر شب می شنوم‌. چشم هایم را می بندم و او را می بینم که نگاهم می کند‌‌. دلم می خواهد آرامش کنم اما روحم خسته است‌. من روحم را خسته کردم و این خستگی برایم خیلی گران تمام شد‌. به قول سهراب، باید امشب بروم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۴۲

دیشب به اندازه ی تمام دنیا مُردم‌. به اندازه ی تمام اضطراب هایی که او می کشید مُردم‌. وقتی برمیگشتم‌ یاد آنهایی افتادم که نگرانش بودند و با کف دستم محکم روی پیشانی ام کوبیدم‌. دیشب، من بودم، آدم ها بودند و خدا بود‌. خدا خیلی خیلی بود‌. می چرخید در تمام هوای اطرافم‌. خدا بود و مهربانی اش بود و قانون‌ بزرگش که می گوید: به تو باز خواهد گشت آن چیزی که از تو سر می زند‌. من بودم با چهره ای خیلی خیلی جدی و نگاهی اخم آلود‌، اما درونم احساساتم‌ داشت از گلویم‌ بالا می آمد‌. تمام آدم ها را می فهمیدم و درونشان‌ را احساس می کردم‌. دلم می سوخت، تعجب می کردم، گاهی با دیدن کسی وحشت می کردم و گاه از زیبایی درونش‌ خیالم راحت می شد‌. دیشب تمام شد. همه ی آنها خوابیدند‌. اما چیزی که نخوابید و بیدار مانده بود، صدای درون آنها بود که گاه به زیبایی یک سمفونی شنیدنی بود و گاه دلهره آور بود برای شنونده هایش‌. به خدا می سپارم این سطرها را و شما را‌. چون خدا هست و ما نیستیم...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۲۲

یک ملودی از سازدهنی‌ دارد پخش‌ میشود‌. عاشق صدای عجیب این ساز‌ هستم. شده ساعت ها به تک آهنگ هایش گوش کنم و این صدای کمی خش دار که به آرامی بالا و پایین می شود را در گوش هایم مزه کنم‌. اینروز ها یک نفر کنارم هست که با صدایی شبیه پچ پچ با من حرف میزند‌؛ چه در میان‌ خیابانی شلوغ و چه در بی صداییِ پارکینگی طبقاتی‌. وقتی کسی با صدایی شبیه پچ پچ با من حرف بزند، حرف هایش در قلبم می نشیند‌. باور‌ش‌ میکنم و از گوش کردن به صدایش سیر نمی شوم‌. یادم هست یکبار کتابفروشی با صدای پچ پچ مانندی‌ کتاب "اما" ی جین استین‌ را به من معرفی کرد و من آنقدر پچ پچش را دوست‌ داشتم که چهار جلد دیگر هم از ادبیات کلاسیک‌ خریدم. صداها وقتی آرام ترند، باور کردنی ترند، خواستنی ترند و خیلی وقت ها هم شنیدنی ترند‌.صدای آدم ها از گوشه ی برهنه ی روحشان می گذرد و همین است که ما عاشق صدای آدمها می شویم بعضی وقت ها. 

در خیابانی آرام، ماشین سفید رنگی از کنارم رد می شود‌. با احتیاط رانندگی میکند و برای پیچیدن به داخل پارکینگ راهنما می زند‌. تعجب آورست این احتیاطش‌‌. نزدیک تر که می شوم، داخل ماشین، پسر و دختر جوانی نشسته اند. دختر سرش را به پشتی صندلی چسبانده و چراغ چشمک زنِ در را تماشا میکند‌‌؛ چهره اش آرام است مثل مادری که دارد کودکش‌ را شیر میدهد. پسر آینه را می پاید و آهسته ماشین را حرکت می دهد‌. چقدر این اتفاق را دوست دارم‌. چقدر دوست دارم که پدری‌ آنقدر آرامش بیافریند‌ که خانه اش مثل یک کتاب شعر باشد‌؛ مثل یک تابلوی نقاشی... قافیه دار و پر رنگ و دنج‌. با خودم فکر می کنم چقدر مقدسند‌ مردهایی که آرامش خلق میکنند و آن آرامش را مثل یک کیک تولد بزرگ، آرام جابجا‌ میکنند که نه زمین بیفتد‌ و نه خامه های گوشه اش‌ که از دور برق میزند،‌ بهم بریزد‌. دارم فنجان خالی قهوه ام را نگاه میکنم. داخل شکلک های عجیب و غریبش‌ پرنده ای هست که بال هایش را باز کرده. مثل تمام مردانی که با سینه ای بزرگ، روبروی زندگی ایستاده اند و خسته نیستند از ایستادگی هایشان‌. فنجان را تکان می دهم و میگویم: زندگی چقدر می تواند خوشبختی های کوچک داشته باشد که آدم حتی از نوشتنش‌ هم ذوق کند...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۹ ، ۲۳:۵۸

در ترافیک احساس خفگی میکنم. دلم میخواهد زودتر از آن خلاص شوم. مثل طنابی میماند که دست هایم را فشرده تر میکند.‌ هوا داشت سرد می شد و یکی دو ساعتی بود که غروب شده بود. ترافیکی بزرگ روبرویم بود و من این بار خفه نمی شدم‌. انگار این حرکت کند و ضعیف، با حالی که داشتم هماهنگ بود‌. چراغ ترمز ماشین ها که زود زود قرمز می شدند و نور مغازه های سرِ راه روی چشم‌ هایم می آمدند و این نور را دوست داشتم‌. رادیو داشت آهنگی از حجت اشرف زاده پخش میکرد:" اندوه بزرگی ست زمانیکه نباشی" و این را با صدایی دلگیر میخواند. مادرم گفت: آدم ها گاهی برای درد کشیدن آماده می شوند و دیگر دردشان نمی آید از غصه هایشان‌. گفت: داریم یکی از آن زمان ها را زندگی می کنیم‌. گفت : همیشه این جور وقت ها قوی بودیم؛ اینبار هم باید قوی باشیم‌. من همچنان داشتم آهنگ را گوش می دادم که می خواند: ای باد سبکسار‌ مرا بگذر و بگذار‌... داشتم ماشین های روبرو را نگاه می کردم و راه را که همچنان بسته بود . سرم را به شیشه چسباندم‌. بخار نفس هایم روی شیشه نشست. دلم می خواست همه ی ناراحتی هایم مثل همین بخار، از بین می رفت. گفتم: شاید یک روزی بیاید که ما خاطرات این روزها را مرور کنیم و با خودمان بگوییم خدا را شکر که آمدند‌ و خدا را شکر که رفتند‌. مادرم سرش را به شیشه چسباند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۹ ، ۰۰:۵۲

یادم آمد که چقدر کوچک بودم. یادم آمد چقدر همه چیز عجیب بود. آن روزهایم پر از کدام قصه بودند! یک جایی نوشته بودم: آدم ها با قصه ها شروع می شوند و با قصه ها زندگی می کنند و گفته بودم که برای بچه هایتان آنقدر قصه بگویید که باور کنند زندگی پیشامدی رویاییست‌‌. به مهدکودک‌ که رفتم، می گفتم چقدر خوبست وقتی کسی را دارم که بدون اینکه خسته شود یا خوابش ببرد قصه ها را تا آخرش برایم تعریف کند‌؛ خوبتر این بود که می توانستم بین چند نفر دیگر، بدون اینکه دیده شوم یا نگاهی را روی خودم احساس کنم، در سرم آدم های توی قصه را زنده کنم‌.

شش سال داشتم و برایم شش ساله بودن سخت بود. بخشی از وجودم پیر تر از آنی‌ بود که بتوانم خوب کودکی کنم. یک مرتبه بچه های زیادی را دیده بودم و نمی دانستم حال کدام یکی از آن ها خوب است‌. نگران زندگیِ آن بچه ها بودم. یک نفر نوشته بود: بچه هایی که کودکی سختی دارند، در آینده رفتارشناس‌ های ماهری می شوند چون از بچگی، خواندن رفتارِ آدم ها را یاد گرفته اند. من نمی دانم حرفش درست باشد یا نه! تا جاییکه در یاد دارم این من بودم و نمی دانم چرا‌! پدر و مادرهایشان‌ را تماشا میکردم و با خودم حدس می زدم کدام یکی از آن ها خوب هستند و کدام یکی بد! این مشغولیتی‌ ذهنی بود که همیشه انجامش‌ میدادم.

عاشق سرود بودم و کلمات‌. عاشق مربی ام هم بودم چون او مهربان بود و مهربانی را احساس می کردم‌. یکبار یکی از بچه ها دکمه ی دستگیره ی چرخان را فشار داد و درِ کلاس از پشت قفل شد‌. ما چهار پنج نفر بودیم‌ و این حتمن شیطنتِ یکی از ما بود. من مثل بقیه فرار نکرده بودم‌. ایستادم چون می دانستم تقصیر من نیست‌. اما به من مشکوک تر شدند و من گریه ام گرفته بود؛ کم کم‌ حدس زدند تقصیر من است‌. مربی ام آمد و گفت: او از این کارها‌ نمیکند‌ و من رفتم‌. رفتم اما آن روز، جوانه ای در من ریشه زد. آنروز فهمیدم که باید جسور باشم! شجاع باشم و هیچوقت به چیزی که هستم شک نکنم چون حقیقت در قلب انسان ها خواهد نشست و مرا باور خواهند کرد‌. از آنروز شروع کردم به باور کردنِ آدم هایی که دوستشان‌ داشتم چون مربی ام من را باور کرده بود‌.

ساکت بودم و تنهایی می نشستم. سکوت را دوست داشتم و آرامشی که در دیوارهای‌ کلاس می نشست را‌. دیوار ها را تماشا‌ می کردم و کاردستی هایی که روی آنها چسبیده بود‌. دوست داشتم این ترکیب و چینش ها را‌. به حیاط نمی رفتم؛ بازی های دسته جمعی را دوست نداشتم و فکر میکردم جمع های کوچک تر عمق بیشتری دارند و این خلوت را بیشتر دوست داشتم‌. همیشه دو یا سه نفر بودیم. مدیرمان‌ بدش آمده بود از این کار و ما را به حیاط برد‌. صدایش هنوز در گوشم می پیچد که داد می زند: آنقدر جلو خورشید بمانید تا خون دماغ شوید‌. من از خون نمی ترسیدم اما لحنش من را آزار داده بود؛ احساس بدی داشتم‌. آن جای مقدسی که پر از کلمه و سرود و کاغذهای رنگی و قصه بود، داشت مقابل چشمانم از بین می رفت‌. نمی دانم چند دقیقه گذشت و مربی ام آمد‌. او فقط من را برد‌. او دستم را گرفت و گفت: یواشکی به کلاس بیا... حتمن می دانید تکه ای از من آنجا جوانه زد‌؟

شاید باورم نکنید اما از آنروزست‌ که همیشه یواشکی دست آدم ها را گرفته ام و گفته ام بیا برویم‌. افسر وظیفه بودم‌. مرخصی همه ی سربازها را من می نوشتم‌. می توانستم‌ یواشکی چند روزی آنها‌ را از صفر ترین نقطه ی مرزی و برف و یخبندان‌ بیشتر بفرستم‌ پیش عزیزترین‌ هایشان‌ . فرمانده نشسته بود که حامد آمد تو‌. گفت شصت روز هست اینجام و می خواهم بروم به روستایمان‌ در کرمانشاه‌. فرمانده گفت:سیزده روز مرخصی بنویس‌ برایش. حامد تشویقی نداشت اما به حامد چشمک زدم و گفتم: " تو سه روز هم تشویقی داری" او هم باتعجب گفت: آره‌. شانزده روز نوشتم‌ و یک روز هم به بهانه ای دیگر‌. که شد هفده روز‌. خوشحالی حامد هیچوقت یادم نمی رود‌. "قجریان‌" بچه همدان بود‌. افسر نگهبان برایش یک هفته اضافه خدمت نوشت و برگه اش را داد به من؛ کاری کردم برگه بین نامه ها گم شود و قجریان‌ هیچ وقت ندانست آن نامه چرا به پرونده اش نرفت و چرا یک هفته کم تر خدمت کرد‌. به اتاق قاضی رفتم؛ احترام نظامی گذاشتم و گفتم: این دو نفر اولین بارشان است قاچاق‌ کرده اند، اگر قاچاقچی‌ بودند می شناختمشان‌. قاضی به شانه ام نگاه کرد‌. ستاره های روی شانه ام را دید و باور کرد حرفم را. به منشی گفت: جریمه نکنیدشان و پرونده را ببندید. آنقدر خوشحال بودند که مرا تا دم پاسگاه رساندند‌. خجالت می کشیدند اما خوشحال هم بودند؛ قسم خوردند که فقر زندگیشان‌ را به تباهی‌ کشیده‌ و به خاطر بچه هایشان‌ است که پارچه قاچاق می کنند‌. گفتند: بیکاری کمرمان را شکسته نمی خواهیم کمر خانواده مان هم بشکند. من گفتم:‌ خوشحالم‌ که به خاطرتان‌ دروغ گفتم تا جریمه نشوید‌. در تمام این لحظات دست مربی ام را میدیدم که دستم را گرفته و مرا یواشکی‌ می برد به کلاس‌. من خیلی خوب فهمیده بودم وجدان بالاتر از تمام قوانینی‌ ست که در کتاب نوشته اند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۹ ، ۱۴:۰۱

خورشید دارد طلوع میکند. سرم را به لبه ی پنجره می رسانم‌. همه جا از برفِ دوروز‌ پیش، سفید است هنوز‌. ماشین ها با چراغ های روشنشان‌ میروند؛ کسی چه می داند؛ برمیگردند‌ یا می روند‌ که رفته باشند‌. کسی چه می داند آدم های زندگیمان هم روزی از زندگی ما می روند که بروند یا می آیند که بمانند و در خاکِ باغچه های روحمان‌ ریشه بزنند و ریشه بزنند و بمانند. آه که چه زندگی هایی داریم‌؛ کاش زندگی همین خورشید بود‌. کاش مثل ریزش‌ ِ مداوم فواره های پارک پرصدا‌ بود، تماشایی‌ و بی پایان.

زندگی من در لبه های سی سالگی‌ ام هنوز که هنوز است چشمه ای کوچک است میان دو تکه سنگ، در کوهپایه ای دور. چشمه ای که وقتی آهوهای‌ تنها به کنارش می رسند، به تردید می افتند‌ از نوشیدنِ آن‌. این چشمه نتوانست‌ برای پرستوهایی‌ که عاشق پرواز بودند، صدای زمین باشد و صدای زندگی. آدم گاهی تنها می ماند‌؛ گاهی میان رویاهایش‌ دنبال چیزی میگردد که نمیداند چیست! گاهی به آغوشی پناه می برد که آلوده تر از چیزیست که باید باشد‌. هرچقدر هم زندگی کرده باشیم، باز هم میتوانیم درد بکشیم و شب ها را در نور ملایم ماه غرق شویم و به آسمانی فکر کنیم که آنطرف دیوار تنهایی ما دست هایش را به نور دراز کرده است‌ و باز هم مجبور است از زمین، پرستوهایی را تماشا کند که با شادی پرواز میکنند و خیالِ نشستن‌ بر لب چشمه ای کوچک را ندارند‌.

اگر از من می پرسید: چه کنیم‌ با زندگی هایمان؟ من جوابش را شاید ندانم؛ اما مزه ی این زندگی را با غرق شدن در کتاب ها و قصه ی آدم ها آنقدر چشیده ام که بدانم: هیچ کسی هیچ وقت نمی تواند عوض بشود‌. حتی نمی تواند بهتر یا بدتر بشود؛ ما آدم ها روی تکه ی نازک و بزرگی از یخ ایستاده ایم در حالیکه در اقیانوسی شناوریم‌. آن اقیانوس روح ماست و آن تکه یخ واقعیتِ ماست که هرچقدر هم جابجایش کنیم، باز در همان اقیانوس، شناورست

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۹ ، ۱۸:۵۳

بعد از مدت ها دنبال چیزی میگشتم که با آن شروع کنم نوشتنم را. چیزی که این روزها زندگی ام را دور دندانه های آن بچسبانم؛ چیزی که اگر یک نفر یک جایی گفت: نیم سطر از آن چیزی که هستی بگو، حتمن آن را بگویم. دارم خیلی فکر میکنم. به همه ی آدم ها فکر میکنم. به همه ی آنهاییکه حالا پیشم نیستند. راستی کدام یکی از آنها بدون اینکه عاشق شوند، شعرهای عاشقانه را زمزمه کردند؟

چه روزهایی آمدند و رفتند و من از هیچکدامشان ننوشته ام. چه آدم هایی به زندگی ام آمدند و رفتند و من هنوز از آنها ننوشته ام. از رویا ننوشته ام که هنوز هم میدانم قشنگترین دوستِ روی زمین بود و چقدر بی حاشیه از پیشم رفت و من ماندم و خاطره های بودنش.هرچند هنوز از کسی  ننوشته ام که طرحی از بهار باشد روی زمستان یخ زده ی قلبم. از رز ننوشته ام که حتی شکل نفس کشیدنش هم افتخار قلب من است؛ حیف که هیچ وقت فرصت نشد آرام در گوشش زمزمه کنم که عزیزترینم حتی وقتی اسمت را کسی صدا میزند، باز هم هر بار به آن چیزی که هستی افتخار میکنم. عباس که خاطرات قدیمی ام را مو به مو زنده میکند و غش غش میخندیم به دیوانه هایی که ما بودیم. منتظر مصطفا هستم که یک روزی با آن صدای  صاف و شفافش گلویش را صاف کند و بگوید: خب! از کجا مانده بودیم. اسم مصطفا که می آید، غم برم می دارد که اصلا یک روزی دوباره خواهم دیدش یا او رفت که برود و حالا حالاها آدمِ برگشتن نیست. 

پارنی جلوی چشم هایم بزرگ شد... درست روبروی چشم هایم. روز اول آنقدر کوچک بود که نگاهش کردم و گفتم: همه ی بچه ها این قدر کوچک می شوند؟ همه خندیدند. پارنی آرام آرام شروع کرد به دیدنم؛ روزی که گردنش را صاف نگه داشت، همه خوشحال بودیم. شکلات ها را نمی توانست دستش بگیرد و انگاری که از نتوانستنش حرصش گرفته باشد، یک مرتبه زار زار گریست. روزی که راه رفتن را یاد گرفته بود، هی زمین می خورد و هی بلند میشد و من آنقدر میخندیدم که صورتم درد گرفته بود. پارنی جلوی چشم هایم بزرگ شد. کم کم اسم هایمان را صدا زد و بازی کردن را یاد گرفت. ما همیشه بازی کردیم و همیشه به بازی کردنمان خندیدیم. یک نفر نوشته بود: عشق توهمی ست که از شهوت ما سرچشمه میگیرد. من خیلی وقت است حرفهایم را در دلم میگویم و بحث کردن را نمی خواهم. احساس میکنم  اینطوری زندگی قشنگتر میشود. اینبار هم در دلم خندیدم و گفتم: نباید که عشق را اینطوری معنی کرده باشیم؛ خب پس چرا من عاشق پارنی هستم!

گلدان ها را آب میدهم. این گل ها را داخل یک بطری آب معدنی به من داده بودند که پر از آب بود. من نگاهشان کردم یکیشان فقط یک برگ سبز بود و آن یکی ساقه ای بنفش بود. بزرگ بود اما نه آنقدر بزرگ. با نا امیدی روی صندلی عقب گذاشتم و شاید در دلم گفتم: این بود گل هایی که می گفتی برایم می آوری تا بکارمشان؟ من که از گل ها سر در نمی آوردم. توی گلدان کاشتمشان و نگاهشان می کردم که هر روز بی ریخت تر و پژمرده تر می شدند. وقتی دورشان می انداختم، گفتم حالا که در خاک زنده نماندید من هم همه ی آب را در دلتان میریزم که لااقل در دریا بمیرید. دو سه بطری آب ریختم و گلدان گل آلود شد. فردا دیدم رنگ و رویشان برگشته باز آب خالی کردم هر چه من آب میریختم، آنها گل میدادند. عاشق آب بودند. حالا آنقدر بزرگ شده اند که می ترسم یک روز بیدار شوم و ببینم تمام خانه را سبز و بنفش کرده اند. گل های پژمرده ام هم جلوی چشمانم جوانه زدند. زندگی داستان همین زایش ها و رویش هاست که سیر نشویم از بودن.

و این ها را برای سیمیا مینویسم که از آنجا که شب ها سرد می شد و الان خیلی خیلی سرد شده است، نوشته هایم را خوانده بود و برایم نوشت که کاش باز هم بنویسم چون او دلش می خواهد باز هم بخواند. و از آنروز نوشتن را بیشتر دوست دارم چون می دانم یک نفر هم هست که دوستش داشته باشد. صبح بیدار شدم و نوشته هایش را خواندم و وقتی به شرحی بر نگارنده اش رسیدم، از آن چیزی که خودش را معرفی کرده بود، خیلی خوشم آمد. دلم خواست یک روز من هم همچنین معرفی ای بر خودم داشته باشم و دلم خواست بروم تا آخر شب به این فکر کنم که من چرا دارم اینقدر تلاش میکنم؟ 

به آخر حرف هایم رسیده ام و حالا فهمیدم اینطور باید این نوشته را شروع میکردم که زندگی حاصل بهم پیوستن احساساتی ست که ما به دنیا داریم‌. گاهی مثل پارنیِ من پر از شوقِ بودن هستند و گاهی مثل آن گل های پژمرده منتظر آبی هستند که دلیل رویششان‌ باشد. همینقدر ساده و همینقدر تماشایی. چیز دیگری نمی نویسم جز یک آرزو و یک خواهش؛ آرزو این است که آنقدر رویا ببافید که دویدن میان مزرعه ی گندم را در حالیکه میخندید، با کشیدن انگشت هایتان  لای موهای معشوقه تان اشتباه بگیرید و  خواهش هم اینکه بگذارید همه زندگیشان را بکنند که دنیا در میان این دگرگونی ها معنیِ خودش‌ را کامل میکند.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۹ ، ۱۴:۰۴

من گم شده ام؛ چشم هایم را میبندم‌ و چیزی نمیبینم‌ جز سایه هایی کدر که نه حرفی برای گفتن دارند و نه خیالی برای رفتن‌. ای دوست دیرینه ام با من سخن بگو از زبان دورترین قاره ها برای همدیگر‌. بارانی سیاه خواهد بارید و مثل قیر روی دست هایت خواهد چسبید. بیشتر بخند، بیشتر دوست بدار‌ که این روزها آخرین بارقه های تابستانند‌. یکی دو تا گیاه کمیاب را روی چشم هایت‌ بگذار و خدا را صدا بزن‌. بیایید‌ کمی عاشق تر‌. ببخش‌ مرا برای آن چیزی که بودم‌. مرگ لایق هیچ استقبالی نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۹ ، ۲۳:۰۰

آدم مشغول تنهایی هایش می ماند و هیچ وقت در این حزن بی انتها پروانه ای پر نمی زند‌. تکه هایت را به من بده ای آنکه هیچ وقت نگاهت بر چشمانم نیفتاده است. بیا کمی نقاشی کنیم همدیگر را؛ شاید خیالی که در سر داریم ماندنی شوند‌...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۵۷