می آید بال های درخشانی روی مزه ی همین فروردین
گفتم: عباس چه روزهایی داشتیم. چه شهریوری بر من گذشت. آن شهریور ماه را انگار روی ابرها بودم. فرداش عروسی دخترخاله م بود. من حتی یادم نیست کدام لباسم را پوشیدم و چطور آماده شدم. حتی توی عکس های آنروز هم نیستم... نمی دانم کجا بودم؛ اصلا رفته بودم به عروسی یا نرفته بودم. شبش استوری گذاشتم که هیچ کس نمی داند امشب بر من چه گذشت! مامان پیام داد که اونو پاک کن مردم فک میکنن عاشق دخترخاله ت بودی و من غش کرده بودم از خنده... عباس! تو تنها کسی هستی که برای من مانده ای از آن روزها و دلم میخواهد همیشه داشته باشمت. سحرناز وقتی فهمید ماجرا را اولش خیلی خواست درکم کند ولی بعدش دید مثل دیوانه ها هر روز ذوق من بیشتر می شود و آخرش گفت تو داری خودت را گم می کنی. آخرش بعد از دوسال یک لوح افتخار برایم نوشتند و لوح را آوردم و روی کمد بزرگم کنار مجسمه ی بودا گذاشتم. اولش میخواستم لوح را بدهم روی فلز چاپ کنند و به لباسم آویزان کنم ولی بعد دیدم شبیه دیوانه ها می شوم. بعد از گرفتن لوح، آرام و قرار گرفتم و این هم شد یک قسمت از زندگی ای که گذشت. گفتم عباس! زندگی عجب چیزی است. بیا چند بار دیگر هم زندگی کنیم این زیبایی محض را...
- ۰۱/۰۱/۳۱