پر کشید خیال شبی شیرین در طعم بودنت
گفتم: مهران میدانی من چه عشقی را زندگی کرده ام؟ حتی تصورش را هم نمی توانی بکنی که چه دردهایی کشیده ام. گفتم: مهران عاشق نشو اما اگر خواستی عاشق شوی، طوری عاشق شو که بیایند و در قصه ها بنویسندش. گفتم مهران! عشق هایی که این روزها میبینی، رنگ و رو ندارند. من به وقتش طوری عاشق شدم که وقتی سی تا پله را سُر خوردم، دردم نیامد. گفتم: مهران! اگر دوستش داری، همیشه کنارش باش. آدم ها از تنها ماندن میترسند. کاری کن که بفهمد برایت اهمیت دارد. گفتم:مهران! عشق با ما کاری را میکند که اقیانوس با دلفین هایش. برایش اقیانوس باش. گفتم: مهران! ما آدم ها، روزهایی داریم که از دست خودمان هم کلافه ایم، اگر آنروز با تو بد بود، از او فاصله بگیر اما دور نشو. بگو که منتظرش هستی تا خوب شود. ازش بپرس چطور حالش خوب میشود. گفتم :مهران! سر میز، پاستایی که پنیر بیشتری دارد را به او بده ؛ اصرار کن بستنی های روی گلاسه ات را بخورد. این ها کارهای کوچکی هستند و عشق با همین چیزهای کوچک برای ما ثابت میشود.گفتم: مهران! اگر من همسن تو بودم، به جای آنکه در عشق به دنبال بادبانی باشم برای رفتن ، قایقی می ساختم برای ایستادن در مقابل طوفان. گفتم : مهران! فکر میکنی من از عاشق شدن پشیمانم؟ نه! فقط این یک سطر را به شکلِ عاشق شدنم اضافه کردم؛ عشق درد دارد از هر طرف که نگاهش کنی... عاشق کسی باش که ارزش درد کشیدن را داشته باشد.
- ۰۱/۰۱/۲۸