میگردد بر رویای شمع، نوری سفید
یکبار هم یکی از دوستهایم پرسید: بزرگترین آرزویت چیست؟ گفتم دلم میخواست مثل آهو یا خرگوش، گوش هایم را به طرف صداها بچرخانم. تو تصور کن هر دوتا گوشت را به یک سمت چرخانده ای و داری صدای "ادیث پیاف" را گوش می دهی، یا مثلا صدای "بیلی هالیدی" را... صدای آدم ها نباید خوب باشد. صدای آدم باید در دل بنشیند. همینست که صدای یک نفر را قشنگ میکند. همه جا همین است. هیچ کسی تا حالا نگفته که صدای آن رودخانه یا غلغل آن چشمه از آن یکی بهتر است. یا صدای برگ های درخت آلبالو از چنار بهترست.
در تاریکی نشسته ام. دود این سیگار با طعم تمشک بین من و صفحه ی گوشی می چرخد. دلم می خواهد حالا، در یک ایستگاه قطار باشم و به جایی بروم که نمی دانم کجاست. آنقدر سرد باشد که از سرما دندان هایم روی همدیگر بند نشوند. یک جای برفی و کوهستانی. مثل همین عکسِ پس زمینه ی گوشی ام. دلم معشوقه ای را می خواهد که با تمام دردهایش در آغوشم افتاده باشد. من باشم، ایستگاه قطار و سرمای وحشیِ کوهستانی پهناور.
شما را نمی دانم اما عشق هایی که مثل غذاهای بسته بندی شده سراغ آدم می آیند، خاصیتی ندارند. باید چند دقیقه در فر بمانند و بعد آماده ی استفاده اند. بعضی وقت ها فکر میکنم: عشق نه مثل غذایی آماده؛ باید مثل غذای سبزی باشد که از دشتی دور چیده می شود، خشک می شود و آنقدر می پزد و آنقدر دم می کشد و آنقدر نمک و ادویه و فلفل در مقدار مشخص میخواهد تا آماده شود. این عشق نه حاصلِ اشتباه ها و کنایه ها و زخم های کُشنده است بلکه از یک چیز ساخته شده؛ شناخت، آن هم از عمیق ترین هایش... اگر عشقی هم می خواهید، عشقی خلق کنید که روزهای دوست داشتنی معشوقه تان را تا سکانس هایی که دلش را برده اند و جاهایی که دوست دارد ساعت ها در آن بچرخد و کلی چیزهای دیگر را دانسته باشید. اگر یک روزی دلش را برای شما باز کرد و گفت که چرا در سکوتش مچاله شده یا از روزهایی حرف زد که بدترین درد ها را کشیده، آنوقت خوشحال باشید. چون دارد یک عشق با تمام ظرافت هایش خلق می شود. اگر توانستید او را بپذیرید، همانطور که هست، اگر روزی آنقدر بهم نزدیک بودید که آن درونی ترین های تان را برای هم گفتید، آنجا مثل صومعه ای مقدس چهازانو بنشینید و درِ گوش هم به زمزمه بگویید که برای شناختن تو از خودم گذشته م و حالا این گنج را با هیچ سیاره ای عوض نخواهم کرد. جزئیات یک عشق هر چقدر پر رنگ تر باشد، هر چقدر به آن چیزهای ریزه پرداخته باشید، همانقدر سنگ های دیوارش محکم ترست.
از آنهایی نیستم که بتواند حرف های دلش را بزند. حتی اینجا هم که می نویسم، باز کمی از خودم را قایم میکنم. من هیچ وقت کسی را نداشتم تا برایش از خودم حرف بزنم. شاید هم نتوانسته ام از خودم بگویم. از رویاهایم، دردهایی که کشیده ام، روزهایی که گذرانده ام یا لحظه هایی که شکسته ام. یک جایی از دلم هم همیشه منتظر کسی بودم که آنقدر از خودمان گفته باشیم که از نفس هایی که می کشیم تا معنای حزن نگاه یا قرمز شدن گونه هایمان را بفهمیم
روی لبه های سی سالگی ام راه می روم و این سال هم دارد می گذرد. نمیدانم چند سال دیگر خواهم بود اما کاش در یک جنگل دور و ساکت به پایان برسم. آنوقت روح من در میان آن جنگل برمیخزید و بین درخت ها خواهد زیست. حواسم گرم نوشتن بود و آهنگ هایم یکی یکی گذشتند. به گل گلدونِ سیمین قانم رسیده اند. من هم با همین تکه ای که می شنوم تمامش میکنم که شاید یک روز مخاطبی داشته باشد: تو که دست تکون میدی به ستاره جون میدی، می شکفه گل از گلِ من!
- ۰۰/۱۲/۱۱