قدم های تنهایی روی خاطراتی بی جان
حرف زیادی ندارم برای نوشتن. قبل ها می نوشتم که سبزم و جوانه خواهم زد. حالا خسته ام و شاید بهتر باشد بنویسم: دارم پژمرده می شوم ترلان! من در این تنهایی آرام آرام از بین می روم. من در آن روزها جا مانده ام. چرا دستم نمی رود تا عکسهایمان را پاک کنم و چرا مرورشان می کنم و چرا این درد را می کشم. همه جا نوشته که با زمان بهتر می شود این درد... اما چرا بعد از دو سال من هنوز دارم درد می کشم و چرا هنوز گوشه ی بزرگی از من در آن خاطرات جا مانده است. ترلان من چرا تنها مانده ام و چرا نمی دانم تو را کجای زندگی ام جا گذاشتم؟
ما برای هم نبودیم. ما مسافران قطار غریبی بودیم که زمانی را در یک ایستگاه خلوت با هم گذراندیم. اما چرا تو رفتی و من در آن ایستگاه ماندم و درد کشیدم. چرا آن روزها آنقدر خوب بودند که من حالا اینطور بد باشم. چرا هر کسی آمد تمام تلاشش را کرد تا میخ بزرگی بردارد و به زخم های من فشارش دهد. چرا بعد از تو در زندگی من متروکه ای جا ماند؟ مثل شهری که یکباره زیر آوار برود. من غمگینم و دیگر هیچ کسی را ندارم. همین!
- ۰۱/۰۲/۱۹