جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

بایگانی

بزرگترین شکل دوست داشتن این است که وقتی عشقش در تمام ذره های قلبت جریان دارد، از زندگی اش کنار بروی، چون فکر میکنی بدون تو می تواند خوشبخت تر باشد و یا فکر کنی، حضورت باعث تشویشی‌ در زندگی اش شود‌‌. من عشق های زیادی را دیده ام که با التماس و اصرار برای باهم بودن، از بین رفته اند؛ در این عشق ها خودخواهی زننده ای وجود دارد، به فراموشی سپرده می شوند، چون داد می زنند یا با من باش یا در بدترین شکلِ زندگی بمیر‌. اما عشق هایی که حتی جدایی هایشان هم با فداکاری ِآمیخته باشد، مقدس ترین و واقعی ترین شکل هایی از عشق است که دنیا می تواند به خود ببیند‌. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۹ تیر ۰۱ ، ۰۷:۳۹

مانیل گفت: آنروز دستم درد گرفته بود اما دلم می خواست باز هم والیبال بازی کنیم‌. گفتم: مانیل چه روزهایی داشتیم‌. من در بدترین روزهای زندگی ام تو را دیدم و تو آرامش بزرگی بودی در این گردبادِ من‌. همانروز بود که نوشتم: نباید کسانی را که در روزهای سختمان‌ کنارمان‌ ماندند و تحمل کردند‌ تلخی های ما را، فراموش کنیم‌. این روزها خوبم! مثل بذر کوچکی هستم که اولین جوانه هایش دیده می شوند‌. مانیل من را گوش می دهد‌ و این بهترین اتفاقیست‌ که میتواند برای من افتاده باشد‌. گفتم: مانیل زودتر برگرد‌؛ تو که نیستی احساس میکنم این شهر یک چیزی کم دارد‌. 

با پارنی روی‌ لبه ی سکو‌ نشستیم‌. گفتم: پارنی ماه را میبینی؟ ستاره ها را هم نشانش‌ دادم‌. گفت: میخوام برم خونه ی ماه‌. گفتم: ماه خیلی دوره‌. شاید اگه بزرگ شدی، واقعا بتونی روی ماه قدم بذاری‌. باد میخورد به موهایش و چشم هایش را می بست‌. آسمان را تماشا میکرد‌. من تا حالا این حجم از اشتیاق را برای دیدن آسمان ندیده بودم‌. فردایش گفت: ماه چرا نیست؟ گفتم باید صبر کنیم‌. تا نصف شب صبر کردیم و ماه آمد و باز دلش میخواست به خانه ی ماه برود‌. مریخ را هم نشانش‌ دادم؛ اما دلش میخواست آن کره ی بزرگ نارنجی را ستاره صدا بزند‌ تا مریخ‌. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۰۱ ، ۰۴:۲۲

اما لحظه ای که روبروی هم نشستیم‌ و من آفوگاتو یا گلاسه ام را هم می زنم، اگر آسودگی در نگاه تو نشسته باشد و من یکی از داستان هایم را که معمولا کتابفروشیِ نبات است را تعریف بکنم، قصه ی من با تو شروع می شود‌. اگر مدتی گذشت و تو از کتابفروشی نبات، یخبندانِ کوه سهند، انشاهای کلاس پنجم و ماجرای مصطفی، چیزی نشنیده باشی، حتمن تو را باور نکرده ام و این یعنی من به تنهایی ام کشیده می شوم و هرروز بیشتر گم می شوم‌. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۰۱ ، ۰۳:۵۷

 چندروز قبلش من در میان دشت سرسبزی بودم و از کنار آبشارهای خیلی بلندش گذشته بودیم‌. تا چشم کار میکرد نسترن های وحشی بود و درختان چنار‌. برای دوستم حرف زدم از اینکه چطور میتوانیم خوشبخت باشیم. خیلی از ماها زندگیمان‌ را در جاده ای کویری جا داده ایم به امید تکه یخ های کوجکی که در لیوان آب مان شناورند‌ و گفتم که تصویری که از زندگی ایده آل داریم، هیچ وقت زندگی مناسبی برای ما نیست؛ همانطور که رویای زندگی در یخچالِ قصابی ، برای گربه زندگی مناسبی نمی تواند باشد‌. تصویری که گربه از آن یخچال دارد، هیچگاه سرمای غیرقابل‌ تحمل آنرا برای گربه نمی تواند نشان دهد‌. اما این یخچال رویای اوست‌. گفتم که بسیاری از رویاهای ما هم مثل همین هستند‌. همانقدر دست نایافتنی و همانقدر توهم آمیز و ویرانگر. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۰۱ ، ۰۳:۰۰

ترلان برای من یک مفهوم است‌. مثل یک پدیده ی زمین شناسی که ناگهان اتفاق می افتد و در سرتاسر‌ قاره ای کشیده می شود‌. آمدن ترلان برای من مثل فوران آتشفشانی بود که کوهستان‌ های زیبایی را برایم ساخت و بعد از رفتنش آن کوهستان ها در قسمت بزرگی از قلب من بجا ماندند‌. گاهی طوفانی شدند و گاهی بهاری و سرسبز‌. قصه من و ترلان، قصه ی عاشقانه ی بزرگی بود که عاشقانه به پایان رسید و عاشقانه به جا ماند‌. بعضی وقت ها از چشم های درخشان دختر بچه ای زیبا، یاد چشم های ترلان می افتم، بعضی وقت ها در عبورِ آرام یک رودخانه، چهره ی ترلان را میبینم، همه چیزهای قشنگ در دنیا برای من به ترلان ختم می شود‌.

مرور کردن خاطرات را دوست دارم‌. یادم می افتد یکبار در اسنپ‌ سرش را روی شانه ام گذاشت و خوابید‌. من تمام راه را نگاهش کردم‌ و به این فکر میکردم که چرا تا حالا زیبایی چشم هایش را وقتی بسته هستند، ندیده بودم‌. آنروز یک چیز مهم را فهمیدم‌: چشم های قشنگ، وقتی بسته می شوند، قشنگیشان‌ بیشتر می شود‌. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۰۱ ، ۰۲:۱۰

ما ممکنه غصه هامونو‌ فراموش‌ کنیم و اونا رو زیر یه گوشه از باغچه ی خاطراتمون‌ چال کنیم‌ اما هیچ وقت کسی رو که توی اون لحظه ها کنارمون بود و میخواست حالمون رو بهتر کنه رو‌ فراموش نمیکنیم‌. واسه همین توی روزای‌ سخت آدما‌ هیزم‌ اجاقشون‌ باشین تا سوزِ دمِ صبحشون

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۰۱ ، ۰۰:۳۰

دلم میخواد یک چیزِ خیالی داشته باشم؛  رنگین کمانی، تکه ی ابری، درختی... بعد توی تنهایی هام به همون‌ چیز خیالی پناه ببرم. دوست داشتن، چیزِ عجیبی نیست‌؛ ماها فقط راهشو‌ بلد نیستیم‌ که به هم نشونش‌ بدیم... 

ماها برای نشون دادنِ عشقمون، از کلمه ها استفاده میکنیم؛ در حالیکه عشق رو اول از همه نوعِ نگاه کردنمون‌ لو میده و بعدش گذشت و فداکاری اونو به شکلی قابل لمس نشون میده. برای فهمیدنِ عشقِ آدما نیاز به زمان هست و چیزی که توی اون زمان بودند‌. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۰۶

انگار حجم تنهایی و رنج های همدیگر را بلد نیستیم. تو میدانی رویای من چیست؟ یا حتی آرزوی من؟ می دانی ترس هایم را؟ خوشبخت ترین روزم میدانی در کدام سال اتفاق افتاد؟ میدانی چه کسی با آمدنش‌ زندگیم ام را عوض کرده؟ میدانی کدام سیاره را بیشتر از همه دوست دارم؟ وقتی غمگینم‌ کدام آهنگ را زمزمه‌ میکنم؟ روزهایی که خوشحالم چطور؟ گفتم: میدانی وقتی خدا را گم میکنم، به کدام جای مقدس پناه میبرم تا دوباره پیدایش کنم؟ میدانی من خوابی تکراری را مدام میبینم که یک جای آجری و مقدس است و چند نفر از اولیا در ایوانش‌ نشسته‌ اند و پر از درخت است و حوضی بزرگ در وسطش؟ میدانی در طبیعت عاشق کدام لوکیشن ها هستم؟ بیشتر عکس هایم من کنار تک درخت هاست. حتی عشق را هم به تک درخت تشبیه میکنم. برای همین بیشتر دوستش‌ دارم‌. درختی سبز، میان دشت یا بیابانی‌ بی آب و علف که به زیستن‌ مشغولست‌. این خیلی شبیه پدیده‌ ی عشق است در آدم ها‌. میدانی کدام باور کودکی ام هنوز عوض نشده است؟ من هنوز هم فکر میکنم می شود روی ابرها نشست و وقتی رویشان‌ بنشینی‌ مثل پرِ قو کمی فرو می روند و شکل بدنت‌ را میگیرند‌ و سرعتشان‌ بیشتر میشود‌.

از ابرها که بگذریم، شیفتگی من به تابلو های نئونی، رنگ های نئونی، سرخابی‌ِ دیوانه کننده و بوی چمن و بوی نان تازه و بوی رنگِ روغنی تا تماشای چراغ های چشمک زن و غذا خوردن پرنده ها، حد و اندازه ندارد. گفت: هیچ کدامشان‌ را نمی دانستم‌. گفتم: نباید هم می دانستی... چون تو به دنبال من نیستی، به دنبال پناهگاهی هستی برای فرار از تنهایی‌ ات‌ و من برای اینطور رابطه ها بدترین پناهگاهم‌. برای من رابطه، پناه بردن نیست‌. مثل قدم زدن در روستایی‌ تارخی ست‌ که با هر پلک زدن، چیز تازه ای را کشف میکنی‌. رابطه سرتاسر‌ کشف کردنست‌ و پیدا کردن چگونگیِ راهی برای عاشق شدن میان این تفاوت ها. کسی که کشفی نمی کند و راهی پیدا نمی کند، رابطه ای را روی اجاق‌ قلبش‌ نگذاشته است‌. بعضی وقت ها آمدن‌ِ کسی ما را تنهاتر میکند و این یعنی حالمان در این رابطه اصلا خوب نیست‌.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۳۴

دو سال پیش وسط های آبان بود که ترلانو دیدم. اولین باری بود که میدیدمش‌. پالتوی صورتی پوشیده بود، جینِ کاربنی‌ و کتانی های سرمه ای‌. لاک نزده بود و یکی از ناخن هاش‌ شکسته بود‌. رژ لب مرجانی زده بود و موهاش فرق وسط بود‌. من همون اولین باری که به چشماش نگاه کردم عاشقش شدم و تا آخرین روزی که کنارم بود، چشمم رو از چشماش‌ ور نداشتم‌. شده تا حالا یه نگاه خاصی همیشه توی خاطرتون‌ بمونه و یادتون تره هیچ وقت؟ چقدر قشنگه یادآوری‌ اون نگاه مگه نه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۰۱ ، ۰۱:۰۷

ما یه راننده ی مینی بوس داشتیم، همین که سوار ماشینش‌ میشدی، می گفت کرایه‌ ات را بده و اگر نداری، سوار نشو.  خیلی وقت ها از دستش ناراحت می شدیم. یکبار پرسیدم: چرا سر کرایه ها اینقدر تند رفتار میکنی؟ گفت پنج تا جوان بودند؛ ایستگاه آخر پیاده شدند و کسی هم نبود‌. گفتند ما به چیزی پول نمی دهیم‌. من هم حقم‌ را میخواستم. چاقو‌ زدند‌. یکسال‌ نتوانستم‌ کار کنم. زنم رفت کارگری‌ به خانه ی مردم‌. آنجا دستش‌ خورده بود و یه عتیقه ی زهرماری شکسته‌ بود‌. با کتک از خانه بیرونش‌ انداختند‌. دخترهام‌ یکسال مدرسه نرفتند چون پول کتابشان را هم نداشتیم‌. این مینی بوس را مثل گوشت قربانی تکه تکه کردم و فروختم تا نان شبمان‌ را در بیاوریم‌. از چرخ هایش بگیر تا تشک ها. این زندگی، جهنمی دوازده‌ ماهه بمن‌ بدهکار است‌. زیاد سخت نبود فهمیدنش. 

شده ام همان راننده ی مینی بوس بین شهری‌ که به هادی شهر مسافر جابجا میکند‌. من دل کسی را نمی شکستم‌. اما حالا خیلی راحت دست به بلاک می برم. بهترین دوست هایم را، کسانی را که با آنها خاطره داشتم و خیلی های دیگر را بلاک کرده ام. حتی وقتی مهران زنگ زد که هادی را چرا بلاک کرده ای، مهران را هم بستم. من به یک نارسائی مبتلا شده ام که میخواهم تنها باشم فقط. انگار فهمیدم آدم ها خیلی راحت می توانند هر طور که دوست دارند آزارت بدهند برای اینکه فقط دلشان اینطور می خواهد‌. می دانم دارم بد می شوم اما اگر کسی را نداشته باشی، بهتر از این است که آزرده شوی مداوم. یک جایی یادداشتی نوشته بودم که می ترسم به این تنهایی عادت کنم. اما حالا در وسط این تنهایی نشسته ام. دردی ندارم، حسی ندارم و همین طور زندگی می کنم. بین کتاب ها و سخنرانی های سال پنجاه ِ علامه ی دوست داشتنی. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۰:۳۳