جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

بایگانی

آنقدر سرم گرم همه چیز شده که برای نوشتن هم وقت کم می آورم‌. گرمِ آدم ها، قصه ها و لحظه ها... آنقدر برای همه گفتم که منتظر ماه آبان هستم، یکی یکی زنگ زدند و آمدن آبان را تبریک گفتند‌. چهارحرفی‌ گفت: مهر را با بارانی‌ طولانی تمام کردی و نیلدا‌ گفت؛ حال من هم با آبان خوب شده؛ گفتم نیلدا‌ معجزه ها شروع می شوند یکی یکی‌... نمیدانم برای چه کسی بنویسم اما دیدن‌ وحید، آن هم در آن شب‌ پاییزی‌ یخی، مثل رویا بود‌. قدم زدن هایمان‌ خیلی خوب بود‌. پرسید: عاشق چه کسی می شوی؟ گفتم عاشق کسی می شوم که کنارش‌ خودم باشم بدون اینکه احساس تنهایی کنم‌‌. آدم دلش برای صدای کسی که نیم ساعت پیش ازش خداحافظی کرده تنگ می شود‌. این را این روزها فهمیده ام!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۰۱ ، ۰۴:۰۷

نو شده ام، مثل پروانه ای در بهار یا شکوفه ای در باران. دارم‌ تمام دردهایم‌ را پاک میکنم. 

خوبم؛ سبز شده ام و جوانه خواهم زد‌. پاییز همیشه فصلِ معجزه ها بود. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۰۱ ، ۲۳:۳۹

آدم ها بعد از جدایی برای همدیگر می نویسند: کاش هیچ وقت نمی شناختمت‌. من حالا کنار دریاچه ای نشسته ام‌. روبرویم گل های نارنجی رنگی روییده اند که اسمش‌ را نمی دانم و شدید گرسنه ام و متتظر برای غذایم‌ را که روی اجاق دارد گرم می شود‌. من اما اگر بخواهم برای ترلان بگویم، روزی که تو را شناختم، روزی که اولین بار تو را دیدم، روزی که اولین بار دستت را گرفتم و تمام آن اولین بارها، همیشه زیبا و مقدس اند. آن روزها من فهمیدم می توانم‌ عاشق باشم و می توانم با جان و دل کسی را دوست داشته باشم‌. چقدر خوب بود که آمد به زندگی ام و غم انگیز بود رفتنش‌ اما بعضی وقت ها یکجوری می شود که نمی شود، چاره ای نیست‌. به قول سهراب بیا زندگی را بدزدیم‌ آنوقت میان دو دیدار قسمت کنیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۰۱ ، ۱۵:۴۶

آدم بعضی وقت ها از شدت تنهایی و غصه هایش تصمیم هایی میگیرد که نمیداند چه بلائی سر زندگی اش خواهد آورد‌. حالا روی همین پرتگاه ایستاده ام. به مارال فکر میکنم و اینکه چقدر دلم میخواهد فقط سرم را روی زانوهایش بگذارم و زار بزنم‌. شاید مارال از دستم خسته نشود. شاید حالم خوب شود‌ اینبار... چند روزیست‌ یک آدم غریبه را خواب میبینم‌ و برایش تعریف میکنم که چقدر شکسته شده ام این روزها. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۰۱ ، ۰۶:۰۴

بالای کوه ایستاده ام و تمام شهر را میبینم‌. سیگارم‌ روشن است و باد ملایمی نورِ آتشش‌ را هی نارنجی تر میکند‌. به چراغ های شهر نگا میکنم که روشن شده اند‌. چه رنگ های قشنگی دارند: خیابان ها و ترافیک و چراغ های قرمزِ پشتِ ماشین ها. به ترلان فکر میکنم که حالا در کدامیک از این چراغ های کوچک باید باشد‌. از روی ساختمان های بلند و برج ها سعی میکنم جهت خانه شان‌ را پیدا ‌کنم. حتی نمی دانم حالا در خانه است یا نه! دست هایم را نگاه میکنم‌. جای انگشت های ترلان بین انگشت هایم خالی است. این خلا همیشه در گوشه ای از قلبم درد میکند‌. سیگارم‌ از همان هاییست‌ که وسطش‌ توپ‌ کوچکی‌ دارد که هروقت دلت‌ خواست آنرا بترکانی و طعم تمشک و آلوئورا‌ یا نعناع و دارچین بدهد‌. کاش زندگی هم همین طوری بود‌. من همین حالا بیلبیلکش‌ را میترکاندم‌ و پرت می شدم به جاییکه‌ آدم هایش همدیگر را ول نمی کردند‌.تنها نمی شدند، برای همدیگر بازیچه نبودند‌ و دلشان به حال همدیگر می سوخت‌. کاش من در همان دنیا می ماندم تا اینقدر آرزوی مرگ نکنم این روزها.

یکی از مصاحبه های تلویزیونی میپرسید: دوست دارید روی سنگ قبرتان چه چیزی بنویسند؟ من زیاد فکر کردم به این و دلم میخواهد بنویسند: این اولین مرگم نیست‌. چون من یکبار هم وقتی که ترلان تنهایم گذاشت، مردم‌؛ بعد از آن دیگر زندگی نکردم‌. همینطور نفس میکشیدم‌ مثل بوته های دشتی‌. و در این چند روزی که گذشت، دیدم برای فراموش کردن غصه هایم نباید سراغ غصه های جدید بروم چونکه تلنبار می شوند روی همدیگر، حالا اینکه در سی و یک سالگی این را فهمیده باشم، کمی دیر بود‌. 

* از شهریار: شهریارین‌ دا عزیزیم‌ بیر‌ توتارلی‌ آهی‌ وار...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۰۱ ، ۱۶:۰۹

گِتدی منیم حیاتیمه‌ ویردی‌ داشا چیخدی باشا‌...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۱ ، ۱۰:۴۲

زمستان که می شد، دست هایش یخ میزد و لیوان چای را مشت می کرد. می گفتم سرد شد آن چایی! میگفت: عیب نداره میخوام دستام گرم بشه. برای من هم یک عادت شده. لیوان را همینطوری دست می گیرم. انگار که فکر کنم اگر شبیه او باشم برمیگردد‌. یک وقت هایی که برایم حرف میزد، یادم می رفت حرف زدنش؛ چون در چشم هایش گم می شدم و با خودم می گفتم چقدر خوب است که دارمش‌. حالا همه ی آن حرف ها یکی یکی یادم می افتند و خدا می داند از اینکه ندارمش چه حالی دارم. بین این تناقض ها چقدر سخت است زندگی کردن! کاش آدم ها قبل از رفتنشان، لااقل‌ یادمان می دادند چطور با دلتنگی هایمان سر کنیم مثل ترس از اینکه هوای دیدنش‌ تا آخر عمرم‌ از سرم نپرد. 

*نمی دانم چه مرگمان‌ هست و چرا با همدیگر‌ دشمنیم‌. میزنیم  می کشیم و دیوانه می شویم‌. اینستاگرام‌ پریده  و من به این وبلاگ رنگ و رو رفته پناه آورده ام این روزها و زیاد می نویسم‌ و پاکشان خواهم کرد وقتی همه چیز مثل قبل شد.  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۰۱ ، ۱۵:۳۳

به خانه که می رسم، می افتم روی تختم و زل میزنم به سقف‌. پلی لیستم‌ سه تا آهنگ دارد که تا آخر شب تکرار می شوند‌. آنقدر تکرار می شوند که خوابم بگیرد‌. به قول سهراب، دلم گرفته؛ دلم عجیب گرفته است‌. صبح که می شود‌، باز هم خسته ام. از اینکه زندگی ام دوباره شروع شده عصبی می شوم‌ و دلم نمی خواهد از تختم تکان بخورم‌. سیگارهایم‌ را می بلعم‌. روشن نشده تمام می شوند‌ این دودکش‌ های سفیدِ نازک‌. حیف که درد های آدم را نمی توانند دود کنند و با خودشان‌ به دورترین اتمسفرها‌ بفرستند‌. من دارم آخرین روزهایم را زندگی میکنم‌ و آهنگ گوگوش هی به یادم می افتد: دلِ‌ شادیش‌ بگیره؛ دلِ اون خونه خراب!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۱۷

یک روزی هم در زندگی آدم می رسد‌ که میبیند مشغول دوست داشتن کسی است که سال هاست گمش‌ کرده است: میان خاطرات، میان تنهایی هایش و میان رویاهایش. آنجاست که می گویی: بی تو بودن مساله ی بزرگیست‌.  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۲۲

پائیز‌ که می آید، من هم فرو میریزم‌؛ شاید در بهاری که می آید باز سبز شوم و باز چشمه هایم پر شوند از رویاهایی‌ که در سر دارم‌. شهریور را به روزهای آخرش رسانده ام و در این شهریور، من بیشتر از همیشه با خودم بودم‌. وسط های شهریور بود که منصور را دیدم؛ آشنایی ام با او اگرچه کوتاه بود و گذرا، اما گوشه های بزرگی از من را برای خودم روشن کرد‌. اما مثل همیشه برایم بهای عجیبی داشت این ماجرا‌. کتابم را دارم می نویسم. آرام آرام جلو می رود اما برای بودنش خیلی خوشحالم‌. قسمت بزرگی از زندگی ام را شکل داده و یکی از معناهای من شده‌. یکبار هم یکی از دوست هایم گفت: عشق و جدایی ، هردو یکی هستند؛ اگر نتوانی جدایی را تحمل کنی، پس عاشق خوبی نبوده ای‌. تمام عشق ها شبیه درختی هستند که اگر زرد شوند و بخشکند، دیگر سبز نمی شوند‌.

عاشق درخت ها شده ام‌. کنار یکی از بهترین درخت های گردو عکس یادگاری گرفتم و چقدر قشنگ بود آن عکسم‌. بهار و تابستان امسال، یکی از جادویی ترین سال های زندگی ام شد. سبلان با آن دریاچه ی سحرآمیزش‌ هم بهترین خاطره اش‌. تابستان تمام می شود و رویای من برای زندگی کردن در ارسباران، یک سالِ دیگر هم دورتر شد‌. عوضش ریحان برایم از روستایی‌ که زندگی اش کرده بود، می گوید و من دلم پر می کشد تا عکس باغ پر از شکوفه و گیلاس و درخت های سیبش‌ را ببینم‌. می گویم: ریحان آسمانش آنقدر ستاره دارد که گردنت‌ درد بگیرد از تماشایش؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۵۰