جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

بایگانی

به خانه که می رسم، می افتم روی تختم و زل میزنم به سقف‌. پلی لیستم‌ سه تا آهنگ دارد که تا آخر شب تکرار می شوند‌. آنقدر تکرار می شوند که خوابم بگیرد‌. به قول سهراب، دلم گرفته؛ دلم عجیب گرفته است‌. صبح که می شود‌، باز هم خسته ام. از اینکه زندگی ام دوباره شروع شده عصبی می شوم‌ و دلم نمی خواهد از تختم تکان بخورم‌. سیگارهایم‌ را می بلعم‌. روشن نشده تمام می شوند‌ این دودکش‌ های سفیدِ نازک‌. حیف که درد های آدم را نمی توانند دود کنند و با خودشان‌ به دورترین اتمسفرها‌ بفرستند‌. من دارم آخرین روزهایم را زندگی میکنم‌ و آهنگ گوگوش هی به یادم می افتد: دلِ‌ شادیش‌ بگیره؛ دلِ اون خونه خراب!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۱۷

یک روزی هم در زندگی آدم می رسد‌ که میبیند مشغول دوست داشتن کسی است که سال هاست گمش‌ کرده است: میان خاطرات، میان تنهایی هایش و میان رویاهایش. آنجاست که می گویی: بی تو بودن مساله ی بزرگیست‌.  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۲۲

پائیز‌ که می آید، من هم فرو میریزم‌؛ شاید در بهاری که می آید باز سبز شوم و باز چشمه هایم پر شوند از رویاهایی‌ که در سر دارم‌. شهریور را به روزهای آخرش رسانده ام و در این شهریور، من بیشتر از همیشه با خودم بودم‌. وسط های شهریور بود که منصور را دیدم؛ آشنایی ام با او اگرچه کوتاه بود و گذرا، اما گوشه های بزرگی از من را برای خودم روشن کرد‌. اما مثل همیشه برایم بهای عجیبی داشت این ماجرا‌. کتابم را دارم می نویسم. آرام آرام جلو می رود اما برای بودنش خیلی خوشحالم‌. قسمت بزرگی از زندگی ام را شکل داده و یکی از معناهای من شده‌. یکبار هم یکی از دوست هایم گفت: عشق و جدایی ، هردو یکی هستند؛ اگر نتوانی جدایی را تحمل کنی، پس عاشق خوبی نبوده ای‌. تمام عشق ها شبیه درختی هستند که اگر زرد شوند و بخشکند، دیگر سبز نمی شوند‌.

عاشق درخت ها شده ام‌. کنار یکی از بهترین درخت های گردو عکس یادگاری گرفتم و چقدر قشنگ بود آن عکسم‌. بهار و تابستان امسال، یکی از جادویی ترین سال های زندگی ام شد. سبلان با آن دریاچه ی سحرآمیزش‌ هم بهترین خاطره اش‌. تابستان تمام می شود و رویای من برای زندگی کردن در ارسباران، یک سالِ دیگر هم دورتر شد‌. عوضش ریحان برایم از روستایی‌ که زندگی اش کرده بود، می گوید و من دلم پر می کشد تا عکس باغ پر از شکوفه و گیلاس و درخت های سیبش‌ را ببینم‌. می گویم: ریحان آسمانش آنقدر ستاره دارد که گردنت‌ درد بگیرد از تماشایش؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۵۰

دوسال میگذرد اما هنوز هم صبح ها که بیدار می شوم، خواب آلود دستم سمت گوشی می رود که به ترلان‌ صبح بخیر بگویم‌. بعد که چند ثانیه میگذرد، به خودم می آیم‌ و میبینم ترلان خیلی وقتست‌ که نیست‌. همیشه کسانی‌ که به یک نفر پایبند‌ بودند، برایم‌ جذاب بودند. این شخصیت که هیچ وقت نمی لغزد و هیچ وقت با دیگرانی که نمیشناسد خیالات‌ جنسی نمی بافد و با آشنایانش، هوای رابطه نمیکند، برایم جالبست‌. 

ترلان که به زندگی ام آمد، من یکی از همان ها شدم. همانقدر محکم و همانقدر‌ واقعی. غیر از ترلان کسی برایم زیبا نبود؛ غیر از ترلان‌ حضور هرکسی برای دنیای من ساده بود، من در برابر هرچیزی که غیر از ترلان‌ بود، مغرور بودم. هیچ وقت خودم را نمیباختم؛ اما با ترلان فرق میکردم‌. پیشش‌ خودم بودم، بدون حاشیه، بدون تردید و ساده‌. آنوقت ها خیلی زود فهمیدم که آدم ها پیش پدیده ی عشق، ضعیف می شوند و تسلیم‌. من این ضعیف شدن را به جان می خریدم‌ چون فکر میکردم دیوارهای این بخش از زندگی ام هرگز فرو نخواهد ریخت‌. بعدها دیدم دیوارها و ستون ها که فرو میریزند‌ هیچ، کسی هم ما را از زیر آوارش‌ نجات نخواهد داد‌.

هنوز هم انگار که ترلان را داشته باشم، به کسی وابسته نمی شوم، با کسی خیالات رابطه ی عاشقانه نمی کنم. همه برای من دوستان ساده ای هستند که مراقبم تعهد من را به عشقم نشکنند‌. هنوز هم وقتی از چیزی ذوق زده می شوم، دستم روی گوشیم ام می رود، به لیست مخاطبانم‌ که میروم تا ترلان را بگیرم، میبینم‌ اسمش‌ نیست‌. یادم می افتد: من خیلی وقتست‌ دیگر ترلان را ندارم؛ دست و پایم سست می شود‌. باز یاد آن روزها می افتم و باز گوشه ی لب هایم پایین می آیند‌.

آخرین روز گفتم: به خاطر تمام آن اضطراب هایی که کشیدیم‌ تا با هم باشیم، بخاطر تمام شب هایی که منتظرت بودم تا خبر خوب شدنت‌ را بشنوم‌، برای آن چندصد‌هزارباری‌ که گفته بودیم دوستت‌ دارم، نرو... گفتم: من بدون تو شاید زندگی کنم اما دیگر خوشبخت نخواهم بود. گفتم: من نیامده بودم تا یک روز هم خداحافظی کنم و فراموشت کنم. من آدمِ ماندن‌ بودم‌. اگر فکر میکنی تفاوت داریم، درستش‌ میکنیم. بعضی وقت ها نه میتوانی جلوی رفتن کسی را بگیری و نه ماندنش‌ را‌... قصه ی من هم اینطور نوشته شده بود انگار و این قصه، قصه ای غم انگیز بود‌.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۵۱

کاش امشب تمام بشوم‌. کاش امشب آخرین شبی باشد که دارم درد می کشم و کاش دیگر هیچ فردایی برای روییدن به سراغ من نیاید‌. دور روز است غذا نخورده ام و گرسنه ام نیست‌. چشم هایم تار میبیند و کاش فردا روی یکی از همین قله ها تمام بشوم و تکه های مت هیچ وقت پیدا مشود‌. من حتی دلم نمیخواهد تکه زمینی برای من باشد تا در خاکش‌ مچاله شوم‌. خسته ام از زندگی کردن، دلتنگ ماندن، منتظر ماندن و درد کشیدن. یکی هم پرسیده بود: اگه امروز بمیری فک میکنی حسرت چی تا همیشه توی دلت میمونه؟ من اگه امشب بخوام بمیرم، حسرت چشم های ترلان توی دلم می مونه. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۲۲

من یه زمانی یه نفرو خیلی دوس داشتم، هنوز وقتی یه نفر از عشق میگه، اون یادم می افته و قلبم تیر می کشه. اون قدی‌ که اگه یه شب بهش زیاد فک کنم و زار بزنم، صبحش میبینم با گلودرد بیدار شدم‌. هرکسی که به شما بگه میگذره، دروغ میگه... هیچی نمیگذره؛ ما فقط خودمونو‌ اون قد سرگرم میکنیم با چیزای دیگه که یادمون‌ بره‌. اونروز به "حیث" میگم: من اون قد شکستم‌ که دیگه چیزی بیشتر از این نمیتونه منو بشکنه‌. به قول شهریار: آی اوزومه‌ او‌ اَزدیرن‌ گونلریم... 

تورو خدا کسی رو ول نکنین برین، آدم ها طوری میمیرن‌ که عزرائیلم‌ تیکه پاره هاشونو‌ نمیتونه‌ پیدا کنه تا خلاصشون‌ کنه از دردی که میکشن. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۵ شهریور ۰۱ ، ۰۴:۵۷

چه زندگانی  ها کردیم و چه دردها کشیدیم‌. اما شهریور ماه برایم به قشنگیِ خورشید درخشید و در من جوانه ای تازه متولد شد‌. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۱۰

فردا یکی از مهم ترین روزهای زندگیم از راه می رسد‌ و من نمیدانم این پست را پاک خواهم کرد تا دیگر بخاطر نیاورم‌ این روزی را که با  شکست برایم گذشت و یا این پست را همیشه با لحن افتخارآمیزی‌ برای خودم خواهم خواند‌. هر شب که میخواهم بخوابم، آرزو میکنم فردا شکل دیگری از من بیدار شود اما این اتفاق نمی افتد‌. از اتفاقات عجیب زندگی ام همین دوشب‌ است که برایش پشت سر هم عر‌ زدم و او هر بار سعی میکند به شکل محترمانه ای بگوید که از من بعیدست‌ این قدر عجیب باشم. و یکی هم کتابم است که دارم تند تند مینویسم و دلم میخواهد آن قسمتی را که "بیشن" دوستش‌ را با تیروکمان‌ زد و میان برف ها گمش‌ کرد را خیلی خنده دار تر بنویسم‌. 

وقتی بچه بودم، مادرم که جایی می رفت، می گفتند: رفته چیپس بخره و بیاد‌. خیالم راحت میشد که کاری داشته و برمی گردد‌ و همیشگی نرفته از پیشم. چطور ممکن است کسی را که فکر میکردی رفتنش‌ محال است، تو را رها کرده باشد‌. شهریار در شعر خان ننه‌ می گوید که گفتند تا تو قرآن را حفظ کنی، مادرت‌ برمیگردد‌ پیشت‌. برای مادرش نامه می نوشت و می گفت برای من سوغاتی هم بیاور اما میگوید: هربار که نامه می نوشتم، چشم های آقاجون‌ پر می شد‌. 

اما از سبلان هم بنویسم که مهم ترین حادثه ی تابستان و حتی بهارم بود‌. سنگ محراب را که رد کردم داشتم گریه میکردم. به دریاچه که رسیدم، انگار به بهشت رسیده باشم. هنوز هم دلیل گریه هایم را نمیدانم. شاید خیلی خوشحال بودم و شاید هم چون به آرزوی چند ساله ام که دیدم سبلان بود، رسیده بودم. شبش را آنقدر آسمان را تماشا کردم که گردنم‌ درد گرفته بود. آنقدر ستاره در آسمان بود که سیاهی اش دیده نمیشد. ستاره های دنباله دار و شهاب ها را هم دیدم. من تا حالا چیزی به آن قشنگی ندیده بودم. تجربه ی بهشت برای من در آن کوهستان بزرگ اتفاق افتاد‌. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۰۱ ، ۰۴:۳۱

یک باور قدیمی چینی‌ می گوید: هرکسی که سایه اش را نبیند، تا شش ماه میمیرد‌. امروز روی سنگ های مرمر‌ِ یک ساختمان قدیمی سایه ی خودم را ندیدم و سایه ی مردی که از کنارم می گذشت را بوضوح‌ می دیدم‌. یاد این باور چینی افتادم و عجیبست‌ که دلم آرام شد‌؛ نمیدام‌ به چه چیزهایی فک کردم اما یادم هست که یک جایی میان این افکار درهم و برهم، خدا را هم شکر کردم. من بخاطر مرگم از خدا تشکر می کردم‌. بعد از پانزده سال مطالعه ی آکادمیک و کار حرفه ای در روانشناسی، نمی دانم این حالت، نشانه ی وجود افسردگی عمیقست‌ یا نشانه ی خستگی و فرسودگی از آن چیزی که تا امروز زندگی کرده ام‌.

در لحظه ی مرگ، همه چیز مثل سکانس هایی‌ که در پرده ای قدیمی می تابند‌ از جلو چشم هایمان‌ می گذرند‌. خیلی به آن فیلم فکر میکنم؛ چه چیزهایی از مقابل چشم هایم عبور خواهند کرد؟ دوست دارم اولین باری که پارنی بدون هیچ دلیلی‌ با دست هایش خیلی کوچکش آمد و زانوهایم‌ را بغل کرد را ببینم، یکبار دیگر رودخانه خیاو‌ را ببینم بین آن دره‌ ی بهشتی که فقط من بودم و کوه های سبلان‌ بود و قله ی آیقار‌ و رودی که از میانش میگذشت‌. تیروردی، گربه ی مشکی‌ سفیدم‌ بود که از زیر چرخ های ماشین بیرون کشیدم‌؛ تیروردی‌ را با عشقی بی نهایت بزرگ کردم و دوست دارم آن لحظه هایی را که روی گردنم می نشست و غرغر‌ میکرد را ببینم. موتور سواری هایم در شب، روزی که "یومی" را خریدم، روزی که استادسین‌ را دیدم که موهای سفید و بلندش را باد جابجا‌ میکرد، آن خاطره ی زیبای‌ دشت مغان و جایییکه مهتاب گفت: به تو افتخار میکنم که برادرم‌ هستی...

من این لحظه ها را یکبار دیگر هم میبینم و بعد میروم‌ به جاییکه بهترست‌ بروم. برای من روی لبه های سی سالگی، اینچنین آماده شدن برای مرگ، خوب نیست‌. گاهی وقت ها دردی سراغت‌ می آید و به طرز فجیعی‌ آزارت می دهد‌. اما کم کم تو عادت می کنی به بودنش‌. آن درد همچنان با همان فشار بر تو اثر میگذارد‌ اما تو از درد کشیدن خسته ای و عادت کرده ای به این دردِ همیشگی. من درد دارم و این درد را کسی نتوانست خاموش کند‌. حس میهمانی را دارم که بعد از روزها سفر وقتی به مقصد رسیده است، با خودش میگوید: کاش نمی آمدم!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۰۱ ، ۲۰:۲۸

از وقتی ترلان رفت، دیگر نتوانستم به کسی بگویم: "دوستت دارم". وقتی ترلان بود، صبح که بیدار می شدم، قبل از خداحافظی ها، وقتی میدیدمش‌، وقتی دستش را میگرفتم و خیلی وقت های دیگر می گفتم این حرف را‌. وقتی سوار ماشین می شد، اولین چیزی که به فکرم می آمد، زیبایی اش بود و همان جا بود که می گفتم: "خوشگل شدی" بعضی وقت ها هم ازش میپرسیدم:" از اینکه خوشگل ترین دختر دنیایی‌ چه حسی داری؟" اینجور وقت ها از خوشحالی سرش را چندبار تکان میداد و بعدش میخندید‌. گونه هایش می آمد بالا و لب هایش تا آخرین جاییکه‌ جا داشت کشیده میشد‌.

 آهنگ بوی گندم داشت پخش میشد‌:"بوی گندم مال من، هرچی که دارم مال تو... نگاهم‌ به پوشه ی عکس هایم با ترلان افتاد‌‌. همه ی عکس هایمان از اولین روزی ک دیدمش‌ آنجاست‌. اولین روز خجالت کشیدیم عکس بگیریم و من از شیشه ی باران زده ی ماشین که بخار کرده بود و بسته ی پاستیل، شکلات و جعبه ی کادویی که برایش گرفته بودم، عکس گرفتم. از آن عکس تا آخرین عکسمان‌ آنجاست‌. روی یکی از عکس های ترلان زوم کردم‌. چشم هایش را آنقدر زوم کردم که تمام صفحه ی گوشی ام را گرفت. زیر لب گفتم: غیر از این چشم های سیاهِ حیرت انگیز، مگر می شود کسی را دوست داشت؟!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۳۶