کاش می کاشتم خاطراتم را تا درختی باشد
زمستان که می شد، دست هایش یخ میزد و لیوان چای را مشت می کرد. می گفتم سرد شد آن چایی! میگفت: عیب نداره میخوام دستام گرم بشه. برای من هم یک عادت شده. لیوان را همینطوری دست می گیرم. انگار که فکر کنم اگر شبیه او باشم برمیگردد. یک وقت هایی که برایم حرف میزد، یادم می رفت حرف زدنش؛ چون در چشم هایش گم می شدم و با خودم می گفتم چقدر خوب است که دارمش. حالا همه ی آن حرف ها یکی یکی یادم می افتند و خدا می داند از اینکه ندارمش چه حالی دارم. بین این تناقض ها چقدر سخت است زندگی کردن! کاش آدم ها قبل از رفتنشان، لااقل یادمان می دادند چطور با دلتنگی هایمان سر کنیم مثل ترس از اینکه هوای دیدنش تا آخر عمرم از سرم نپرد.
*نمی دانم چه مرگمان هست و چرا با همدیگر دشمنیم. میزنیم می کشیم و دیوانه می شویم. اینستاگرام پریده و من به این وبلاگ رنگ و رو رفته پناه آورده ام این روزها و زیاد می نویسم و پاکشان خواهم کرد وقتی همه چیز مثل قبل شد.
- ۰۱/۰۷/۰۱