تکه های نارنج می تابند به شب های باغ
بالای کوه ایستاده ام و تمام شهر را میبینم. سیگارم روشن است و باد ملایمی نورِ آتشش را هی نارنجی تر میکند. به چراغ های شهر نگا میکنم که روشن شده اند. چه رنگ های قشنگی دارند: خیابان ها و ترافیک و چراغ های قرمزِ پشتِ ماشین ها. به ترلان فکر میکنم که حالا در کدامیک از این چراغ های کوچک باید باشد. از روی ساختمان های بلند و برج ها سعی میکنم جهت خانه شان را پیدا کنم. حتی نمی دانم حالا در خانه است یا نه! دست هایم را نگاه میکنم. جای انگشت های ترلان بین انگشت هایم خالی است. این خلا همیشه در گوشه ای از قلبم درد میکند. سیگارم از همان هاییست که وسطش توپ کوچکی دارد که هروقت دلت خواست آنرا بترکانی و طعم تمشک و آلوئورا یا نعناع و دارچین بدهد. کاش زندگی هم همین طوری بود. من همین حالا بیلبیلکش را میترکاندم و پرت می شدم به جاییکه آدم هایش همدیگر را ول نمی کردند.تنها نمی شدند، برای همدیگر بازیچه نبودند و دلشان به حال همدیگر می سوخت. کاش من در همان دنیا می ماندم تا اینقدر آرزوی مرگ نکنم این روزها.
یکی از مصاحبه های تلویزیونی میپرسید: دوست دارید روی سنگ قبرتان چه چیزی بنویسند؟ من زیاد فکر کردم به این و دلم میخواهد بنویسند: این اولین مرگم نیست. چون من یکبار هم وقتی که ترلان تنهایم گذاشت، مردم؛ بعد از آن دیگر زندگی نکردم. همینطور نفس میکشیدم مثل بوته های دشتی. و در این چند روزی که گذشت، دیدم برای فراموش کردن غصه هایم نباید سراغ غصه های جدید بروم چونکه تلنبار می شوند روی همدیگر، حالا اینکه در سی و یک سالگی این را فهمیده باشم، کمی دیر بود.
* از شهریار: شهریارین دا عزیزیم بیر توتارلی آهی وار...
- ۰۱/۰۷/۰۶