جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

بایگانی

دختربچه را روی یک سنگ بزرگ نشانده اند و از پیشانی اش خون میزند‌ بیرون‌. در تنگه ای هستیم که آب سردی از وسطش رد می شود و آخرش‌ به آبشار قشنگی میرسد‌. خودم را پیش دختربچه می رسانم‌.کوله ام را روی سنگ دیگری میگذارم‌. پدر و مادرش‌ که دستپاچه‌ هستند، از نزدیک شدن من آشفته می شوند اما من حرفی نمیزنم‌. دنبال کیف امداد میگردم که معمولا چون استفاده ای ندارد، در کف کوله ام هست‌. مادرش وقتی کیف را می بیند، تعجب میکند. از بتادین‌ و گاز استریل‌ تا نخ بخیه و سوت نجات‌ و کیت‌ بقا‌ در طبیعت، چخماق و پاراکورد، داخلش‌ هست‌. به شوهرش میگوید: این خیلی مجهز است‌ و شوهرش می گوید: اینها‌ کوهنوردند‌ ؛ همه چیز دارند‌ همراهشان. به دختربچه‌ میگویم: الان کاری میکنم که یکهویی‌ درد پیشانی ات تمام شود و پنبه را به پیشانی اش میزنم‌، شروع میکنم به پانسمان کردن و خونریزی‌ تمام می شود‌.

چند ساعت می گذرد‌. ظهر است؛ خورشید وسط آسمان است. من زیر درختی نشسته ام؛ کنار رود و با صدای آب چرت میزنم‌. صدای پایی را می شنوم که دوان دوان به سمتم‌ می آید‌. می گوید: "عمو پیشونیم خوب شد‌ دیگه خون نمیاد" می گویم: آبشار قشنگ بود؟ می گوید : خیلی‌. از تما‌م‌ شدن درد پیشانی اش خوشحال است و میخندد‌. می گوید: "من یک فرشته دارم که آرزوهامو برآورده میکنه؛ توام‌ یکی از آرزوهاتو‌ بگو به فرشته م بگم برآورده کنه‌" می گویم: "مطمئنی برآورده میکنه؟" می گوید:" بله، بله‌، همشونو‌" گفتم: "پس به فرشته ت بسپار خیلی مواظب ترلانِ من باشه‌." وقتی داشت می رفت، با خودم گفتم: کاش آرزو میکردم فرشته اش ترلان را دوباره برای من بیاورد‌. اما دیر شده بود‌. دختربچه خیلی از من دور شده بود و حتمن فرشته آرزویش را خیلی وقت بود که برآورده کرده بود‌ و من ازاینکه یک فرشته مواظب ترلانم باشد، خوشحال تر بودم.

*آهنگ امشب: هیچ چیزی بعدِ رفتنت‌ بهم کمک نمی کنه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۰۱ ، ۰۴:۴۱

به سال پیش فکر میکنم؛ به سالی که با تمام دردهایش گذشت؛ روزهای خوبش از جلو چشم هایم می گذرند و روزهای بد هم‌. به تنهایی هایم فکر میکنم. به زندگی فکر میکنم که اینقدر ساده از کنار ما می گذرد‌. به آدم هایی فکر میکنم که برایم بدترین شدند‌؛ تمام تلاششان‌ را کردند که بد باشند؛ خسته ام کنند از زندگی کردن. به آدم های بی نظیری هم فکر میکنم که به زندگی ام آمدند‌. به حرف های خوبشان فکر میکنم که مثل بوی شمعدانی هستند در هوای گوشم. به محمد فکر می کنم که یک روز گفت: "خیلی ها به طبیعی ترین شربتِ توت یا شاتوت، آب قاطی میکنند که بتوانند‌ قورتش‌ دهند‌؛ این آدم ها با یک عشقِ خالص هم همین کار را میکنند. اگر عاشقشان‌ شوی آنقدر کج اخلاقی میکنند، آنقدر آب اضافه میکنند به دلت که خودت هم خودت را نشناسی. خیلی ها عشق را نمی فهمند و این دلیل دردیست که می کشی. تو عاشق کسی بودی که هیچ تعریفی از عشق نداشت، جز نیازهایش"

این روزها مثنوی میخوانم؛ چقدر عاشق شعرهایش هستم... دلم میخواست همه ی آنها را حفظ کنم. یک جایی از مثنوی نوشته بود: مثل کسی که شمع را فوت میکند و خاموش می کند، درد های ما هم کسی را میخواهد که فوتش‌ کند‌ و خاموش شوند‌. تولدم را چند نفری یادشان بود‌. به آنها هم سپردم که استوری نکنند‌ عکسم را. گفتم: هر کسی که یادش نیست، همان بهتر که یادش نباشد‌. اینطوری مجبور نیستم برای تبریک های الکی، جواب های الکی داده باشم‌. و اما آرزو: امسال نوشتنی تر باشد، خاطره انگیز و رویایی...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۰۱ ، ۰۳:۴۹

یه افسانه ی قدیمی هست، میگه درخت ها تنها ترین موجودات دنیان، اونا حتی اگه عاشق هم دیگه بشن، بازم به هم دیگه نمی رسن‌ و نمیتونن‌ همدیگه رو بغل کنن‌. یبار درخت رفت پیش خدا گلایه کرد از تنهایی هاش‌ و خدا هم گفت: من کاری میکنم ازین به بعد همه ی کساییکه‌ عاشق هم میشن‌ بیان پیش تو و تو هیچ وقت تنها نمیمونی‌. ازون موقع لک لک ها وقتی عاشق شدن رفتن رو درخت لونه ساختن، سنجاب ها روی درخت هم دیگه رو بغل کردن و قناری ها برای همدیگه آواز خوندن. قدیما هرکسی که عاشق میشد، عشقشو‌ ورمیداشت، میرفتن زیر یه درخت‌ همدیگه رو می بوسیدن‌ و یه روبان قرمز به درخت می بستن‌. اینطوری درخت تنهایی رو از اونا‌ می گرفت و عشقشون‌ رو همیشگی می کرد‌.

از وقتی ترلان رفت، من هرکسی رو که دیدم عاشقه، بهش گفتم یه درخت قدیمی پیدا کنین، زیرش همدیگه رو ببوسین و یه روبان قرمز بهش ببندین.  درخت ها موجودات مقدسی ان... از زمین وصل میشن به خدا‌. حتمن به درخت بسپارین‌ که مواظب عشقتون‌ باشه‌. من اگه این افسانه رو قبلا شنیده بودم، همه ی روبان های قرمز‌ دنیا رو به همه ی درختا می بستم؛ مانیل میگه: چرا بعضی وقتا زل میزنی یجا‌. میگم: اون وقت ها یعنی اینکه یاد ترلان افتادم. میگه: مرور کردنِ اون برات خوب نیست؛ نه اشتهایی برات مونده و نه اشتیاقی برای کارهای جدید‌. من انکار کردم ولی مانیل گفت: یه نگاه به پلی لیستِ گوشیت بندازی‌ میفهمی من چی میگم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۳۱

با ترلان در مسیر یک پیاده روِ طولانی قدم میزدیم، سر راهش گلخانه‌ ای هم بود که همیشه می رفتیم و گلدان هایش را نگاه می کردیم‌. آن وقت ها ایمان داشتم ترلان تا همیشه با منست‌. برای همین گل ها را بیشتر تماشا‌ میکردم‌. هر روز موقع برگشتن به خانه، آن پیاده رو را که حالا خالی و بی جان است، نگاه میکنم. گاهی وقت ها خودم و ترلان را در ساعت هفت عصر میبینم‌ که آنجا قدم می زنند‌. با خودم فکر می کنم کاش آن روز ها ترلان را بیشتر از گل ها نگاه می کردم‌؛ حالا دیگر گل ها هم تماشای‌ زیادی ندارند‌ برایم.

شعری از شهریار را مدام میخوانم این روزها؛ این را با ترکیبی از دلتنگی، حسرت و عشق بخوانید‌.

  "هرکس سنه اولدوز‌ دسه، اوزوم‌ سنه‌ آی دمیشم"

*دلم میخواهد - ماه ِ من-  هرجاییکه هست آنقدر احساس خوشبختی کند که همه بگویند، این دخترِ خوشحال از کدام کتاب قصه بیرون آمده.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۰۱ ، ۱۹:۳۶

بزرگترین شکل دوست داشتن این است که وقتی عشقش در تمام ذره های قلبت جریان دارد، از زندگی اش کنار بروی، چون فکر میکنی بدون تو می تواند خوشبخت تر باشد و یا فکر کنی، حضورت باعث تشویشی‌ در زندگی اش شود‌‌. من عشق های زیادی را دیده ام که با التماس و اصرار برای باهم بودن، از بین رفته اند؛ در این عشق ها خودخواهی زننده ای وجود دارد، به فراموشی سپرده می شوند، چون داد می زنند یا با من باش یا در بدترین شکلِ زندگی بمیر‌. اما عشق هایی که حتی جدایی هایشان هم با فداکاری ِآمیخته باشد، مقدس ترین و واقعی ترین شکل هایی از عشق است که دنیا می تواند به خود ببیند‌. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۹ تیر ۰۱ ، ۰۷:۳۹

مانیل گفت: آنروز دستم درد گرفته بود اما دلم می خواست باز هم والیبال بازی کنیم‌. گفتم: مانیل چه روزهایی داشتیم‌. من در بدترین روزهای زندگی ام تو را دیدم و تو آرامش بزرگی بودی در این گردبادِ من‌. همانروز بود که نوشتم: نباید کسانی را که در روزهای سختمان‌ کنارمان‌ ماندند و تحمل کردند‌ تلخی های ما را، فراموش کنیم‌. این روزها خوبم! مثل بذر کوچکی هستم که اولین جوانه هایش دیده می شوند‌. مانیل من را گوش می دهد‌ و این بهترین اتفاقیست‌ که میتواند برای من افتاده باشد‌. گفتم: مانیل زودتر برگرد‌؛ تو که نیستی احساس میکنم این شهر یک چیزی کم دارد‌. 

با پارنی روی‌ لبه ی سکو‌ نشستیم‌. گفتم: پارنی ماه را میبینی؟ ستاره ها را هم نشانش‌ دادم‌. گفت: میخوام برم خونه ی ماه‌. گفتم: ماه خیلی دوره‌. شاید اگه بزرگ شدی، واقعا بتونی روی ماه قدم بذاری‌. باد میخورد به موهایش و چشم هایش را می بست‌. آسمان را تماشا میکرد‌. من تا حالا این حجم از اشتیاق را برای دیدن آسمان ندیده بودم‌. فردایش گفت: ماه چرا نیست؟ گفتم باید صبر کنیم‌. تا نصف شب صبر کردیم و ماه آمد و باز دلش میخواست به خانه ی ماه برود‌. مریخ را هم نشانش‌ دادم؛ اما دلش میخواست آن کره ی بزرگ نارنجی را ستاره صدا بزند‌ تا مریخ‌. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۰۱ ، ۰۴:۲۲

اما لحظه ای که روبروی هم نشستیم‌ و من آفوگاتو یا گلاسه ام را هم می زنم، اگر آسودگی در نگاه تو نشسته باشد و من یکی از داستان هایم را که معمولا کتابفروشیِ نبات است را تعریف بکنم، قصه ی من با تو شروع می شود‌. اگر مدتی گذشت و تو از کتابفروشی نبات، یخبندانِ کوه سهند، انشاهای کلاس پنجم و ماجرای مصطفی، چیزی نشنیده باشی، حتمن تو را باور نکرده ام و این یعنی من به تنهایی ام کشیده می شوم و هرروز بیشتر گم می شوم‌. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۰۱ ، ۰۳:۵۷

 چندروز قبلش من در میان دشت سرسبزی بودم و از کنار آبشارهای خیلی بلندش گذشته بودیم‌. تا چشم کار میکرد نسترن های وحشی بود و درختان چنار‌. برای دوستم حرف زدم از اینکه چطور میتوانیم خوشبخت باشیم. خیلی از ماها زندگیمان‌ را در جاده ای کویری جا داده ایم به امید تکه یخ های کوجکی که در لیوان آب مان شناورند‌ و گفتم که تصویری که از زندگی ایده آل داریم، هیچ وقت زندگی مناسبی برای ما نیست؛ همانطور که رویای زندگی در یخچالِ قصابی ، برای گربه زندگی مناسبی نمی تواند باشد‌. تصویری که گربه از آن یخچال دارد، هیچگاه سرمای غیرقابل‌ تحمل آنرا برای گربه نمی تواند نشان دهد‌. اما این یخچال رویای اوست‌. گفتم که بسیاری از رویاهای ما هم مثل همین هستند‌. همانقدر دست نایافتنی و همانقدر توهم آمیز و ویرانگر. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۰۱ ، ۰۳:۰۰

ترلان برای من یک مفهوم است‌. مثل یک پدیده ی زمین شناسی که ناگهان اتفاق می افتد و در سرتاسر‌ قاره ای کشیده می شود‌. آمدن ترلان برای من مثل فوران آتشفشانی بود که کوهستان‌ های زیبایی را برایم ساخت و بعد از رفتنش آن کوهستان ها در قسمت بزرگی از قلب من بجا ماندند‌. گاهی طوفانی شدند و گاهی بهاری و سرسبز‌. قصه من و ترلان، قصه ی عاشقانه ی بزرگی بود که عاشقانه به پایان رسید و عاشقانه به جا ماند‌. بعضی وقت ها از چشم های درخشان دختر بچه ای زیبا، یاد چشم های ترلان می افتم، بعضی وقت ها در عبورِ آرام یک رودخانه، چهره ی ترلان را میبینم، همه چیزهای قشنگ در دنیا برای من به ترلان ختم می شود‌.

مرور کردن خاطرات را دوست دارم‌. یادم می افتد یکبار در اسنپ‌ سرش را روی شانه ام گذاشت و خوابید‌. من تمام راه را نگاهش کردم‌ و به این فکر میکردم که چرا تا حالا زیبایی چشم هایش را وقتی بسته هستند، ندیده بودم‌. آنروز یک چیز مهم را فهمیدم‌: چشم های قشنگ، وقتی بسته می شوند، قشنگیشان‌ بیشتر می شود‌. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۰۱ ، ۰۲:۱۰

ما ممکنه غصه هامونو‌ فراموش‌ کنیم و اونا رو زیر یه گوشه از باغچه ی خاطراتمون‌ چال کنیم‌ اما هیچ وقت کسی رو که توی اون لحظه ها کنارمون بود و میخواست حالمون رو بهتر کنه رو‌ فراموش نمیکنیم‌. واسه همین توی روزای‌ سخت آدما‌ هیزم‌ اجاقشون‌ باشین تا سوزِ دمِ صبحشون

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۰۱ ، ۰۰:۳۰