جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

بایگانی

یک بار هم پاندا از پرستوی‌ مهاجر‌ میپرسد: توکه‌ این همه سفر میکنی، سفر مهمترست یا مقصد‌؟ پرستو‌ میگوید: همراه مهم ترست، همراه.

من هیچ وقت همراه خوبی نداشتم‌. بعضی وقت ها بود که احساس خوشبختی کنم ولی باز هم انگار یک جای کار، خالی بود. شهریار در یکی از مصاحبه هایش نوشته بود: هر منظومه ی بزرگی که سرودم، یکی از عزیزانم‌ را از دست دادم‌؛ حیدربابا‌ و سهندیه‌ را می گفت. سهندیه‌ عزیزه را از او گرفته بود‌. انگار که نوشتنی‌ ها ربط دارند به آدم های زندگی مان‌. آن روزهای بد در دی ماه پارسال اتفاق افتاد و از همان روز پیش کاتی‌ هم نصف نیمه ماند‌. از همان روز چیز تازه ای بهش اضافه نشد‌. آدم های آن قصه‌ در همان لحظه ایستاده اند و همانجا منتظر هستند؛ نه از بین رفته اند و نه درست حسابی زندگی کرده اند‌. حالا در یک گوشه از صفحه چت هایم، پیامی نخوانده جا مانده که هیچ وقت جرات‌ نمیکنم‌ بازش کنم‌. هربار یاد آن روز لعنتی زمستان می افتم. دلم می خواست معجزه ای اتفاق می افتاد تا من دوباره داستانم را بنویسم. آمدم که بنویسم، هیچ کسی را تنها نگذارید؛ حتی اگر دوستش‌ نداشتید، باز هم او را با درد کثیف تنهایی رها نکنید‌. شما میتوانید خودتان‌ را از او بگیرید، اما به نظر من هیچ آدمی لایق درد تنهایی نیست‌.

دست هایم را میبینی؟ دور یک دستگیره ی سیاه و قدیمی، خودشان‌ را گره زده اند؛ میبینی چقدر عوض شده اند؟ انگار که کلی بزرگ تر شده باشم. یکی دوتا از موهایم سفید شده؛ راستش نمیدانم جایشان عوض میشود یا رنگشان‌. بعضی وقت ها ناپدید می شوند‌. از آخرین باری که حرف زده ایم کلی می گذرد. میبینی؟ تنها هستیم‌ و آدم ها خواهی نخواهی برمیگردند‌ به هم دیگر‌. آدم ها برمیگردند‌ به کسانیکه زندگی را برای هم شبیه معجزه ها کردند‌. دنیا را بهشت کردند برای همدیگر؛ حتی برای چند لحظه ی ریز‌. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۲۸

مثلا برای یکی از عکس هایش بنویسی: جیرانا‌ باخ‌ جیرانا‌ جیرانا ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۰۱ ، ۰۴:۲۸

 گفتم بیا فرار کنیم از این شهر‌. گفت: بیا درخت بکاریم. گفتم: میدانستی درخت ها قشنگترین چیزهای روی زمین هستند؟ خندید شب ها زوزه ی باد از لای پنجره می پیچد‌. آنقدر تاریک است که چراغ های قرمز کوچک و آن سبزهای‌ چشمک‌ زنِ اتاق دیده می شود‌. چراغ های اتوبانی‌ که تازه افتتاح‌ شده هم سوسو‌ میزند. کاش کمی دورتر بود‌. من! عکس هایش را ورق میزنم. یکی یکی نگاهش‌ میکنم. همه را خودم گرفته ام‌. یکی از آنها را بیشتر دوست دارم. همان که از پنجره بیرون را تماشا میکرد‌. برایش یک شعر چند سطری نوشتم‌ و آخرش را اینطور تمام کردم:

از پنجره نگاهی می رسد؛ تو یک سفر را می مانی؛ همانقدر‌ ناشناخته و رویایی

از پنجره نگاهی می رسد؛ تو ابر می شوی و شکوه یک کوهستان‌، تو را به آغوش می کشد‌

از پنجره صدایت میکنم‌؛ در چشمانت‌ آسمان جا مانده است‌ در پلک هایت آفتاب‌.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۰۱ ، ۰۳:۳۵

باد می وزد

باران می بارد

و می شوید تمام چیزی را که از ما به جا مانده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۰۱ ، ۰۲:۴۳

 چراغ چشمک زنی در آن دورتر ها روشن و خاموش می شود‌. تماشایش‌ میکنم؛ در وسط های این شب‌‌ نیمه جان هیچ ماشینی رد نمی شود‌. همه شهر را خواب بلعیده و شاید هم سرما. آدم گرفتار احساساتی می شود که نه از صدای آمدنشان‌ خبر دارد و نه زنگوله ی روی گردنشان‌. سهراب یکجایی میگوید: زندگی رسم خوشایندیست‌. زیاد فکر میکنم به شعرش‌. زندگی یک پیشامد است‌. برایمان اتفاق می افتد و به سرعت می گذرد‌. مثل ابرهای یک ظهر بهاری‌. سرم را به شیشه چسباندم‌. گفت: بخار میکند شیشه، سرت را وردار‌. گفت: زندگی را معنی کن تو‌. گفتم: زندگی یک مزرعه گندم است با یک آسیاب سنگی و مقدار خیلی زیادی آب که از یک کوهستان بزرگ می آید‌. همینقدر ساده و همین قدر تماشایی‌. برای همین بیا برگردیم‌. برگردیم به روزهایی که گندم می کاشتیم، طلوع ماه را تماشا می کردیم و هنگام نیایش، ستاره ها پایین تر می آمدند. گفت: توهم خوابت نمی برد؟ گفتم: آره؛ گفت: دوست داشتی حالا کجا باشی؟ گفتم: در این سوز سرما؟ گفت: حتما‌ با این سوز سرما. گفتم: شب باشد و یک جاده ی جنگلی و برفی، بخاری ماشین را روشن کرده باشم. یکی دو نفر هم باشند که از این سکوتِ عجیب ِ دور از شهرها نترسیم‌. گفت: کجا می رویم؟ گفتم: برای دیدار کسی که برایمان‌ شعر بخواند در یک معبد مقدس‌. چراغ قرمز‌ هنوز دارد چشمک می زند‌. من چشم هایم را می بندم‌ و شب را کنار یک آسیاب سنگی خواهم خوابید میان گندمزاری‌ چندهزار ساله‌.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۰۱ ، ۰۲:۱۰

آخرین بار دستشو گرفتم و گفتم: یه وقت نری ها... غمگین شد و من هیچ وقت نپرسیدم‌ چرا آن روز، در آن پارکینگ، وقتی بعد از یک ماه دوباره دیده بودمت چیزی نگفتی. دوتایی ماشین سفید روبرویی‌ را نگاه میکردیم و من دلم می لرزید‌. همیشه کنارم از ته دل میخندید‌ و من خنده هایش را با هیچ ستاره ای عوض نمیکردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۰۱ ، ۲۲:۴۳

توی فیلم "زخم شانه حوا" یه دیالوگ هست که آهو خردمند به سنگ مزار بچه ش میگه:

میبینی حسین جان؟ روجا هم رفت. من حالا دیگه تنهای تنها شدم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۰۱ ، ۲۲:۱۲

حالا! در این تنهاییِ محزونِ بی انتها، در جاییکه من ایستاده ام‌، در جاییکه هیچ کدام از خنده هایم از تهِ دل نیست، در جاییکه به اندازه ی یک یخبندانِ قطبی غمگین می شوم، گیر کرده ام‌. آنروز برای حیث‌ نوشتم: برای من عاشق شدن را توضیح نده! من آخرین نفری هستم که باید درباره ی عشق صحبت کنم‌. گفتم: آدم همیشه گرفتار احساساتی‌ میشود که هیچ کدامش‌ دست خودش نیست‌. گفتم: این زندگی آنقدر می چرخد و می چرخد که یک روز چشم باز می کنی و میبینی قلبت‌ آنقدر برای یک نفر می تپد که وقتی خواب است، دستت‌ را آرام روی لبش‌ میگذاری که‌ نفش کشیدنش‌ را بشماری‌. آنجاست که شاعرها می گویند: دلم به نفس هایت بند است. آهنگی از مرجان پخش می شود: ای همه خواب و خیالم، خواهم که باز آیی کنارم... روشن کنی شب های تارم‌. پیرمرد‌ که‌ از خیابان‌ میگذرد، من ترمز میکنم‌. لابلای‌ قدم های او به بهت می روم‌ او به خانه اش می رسد و من هنوز ایستاده ام میان خیابانی تاریک و آرام‌. من در این خیابان ها جا مانده ام‌. این خیابان ها بدجوری بوی عشق های از دست رفته را گرفته اند.

اگر کسی یک روزی از من بپرسد: چه کار کنیم با این زخم هایمان؟ میگویم: هرکار میکنی بکن... اما تو را به قشنگترین ‌ لحظه ی زندگیت، هیچ وقت خداحافظی نکن! خودت را گول نزن‌. خداحافظی، فقط یک تمنای‌ دیگر است برای اینکه‌ یکبار دیگر در چشم هایش غرق شوی و بوی تنش‌ را در تاریکخانه ی روحت بشنوی‌. هرچیز‌ لعنتی‌ ای که هست، بدون خداحافظی تمامش کن. یک روزی میرسد که یادت نمیرود سرش را به سینه ات چسباندی و می دانستی این آخرین باریست‌ که اتفاق می افتد‌. هیچ وقت این درد را به خودت نچشان‌. یک شب تابستانی، در سکوت یک شب تاریک که چراغ زرد کوچه روشنایی‌ اندکی را آورده است، دستش‌ را می بوسی و نگاهت‌ به لاک های سفیدش‌ می افتد‌. از آن روز رنگ سفید، برایت رنگ عزا می شود‌. هرجا رنگ سفید میبینی، در خودت فرو می روی، یکبار دیگر درد می کشی از اول تا آخر با همان شدت.‌‌‌..

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۱ ، ۲۳:۳۳

خوبم این روزها... آنقدر خوب که دیگر دلم نمیگیرد‌. دیگر از تنهایی به هیچ کسی پناه نمی برم. التماس کسی را نمیکنم که پیشم‌ بماند تا وحشت‌ نکنم از این احساس میهم‌ و مرموز‌. پنجشنبه بود و من در نیمه ی یک شب زمستانی‌ به خودم‌ می لرزیدم‌ و به سمت خانه می دویدم‌. صدای پایم‌ در سکوت‌ کوچه می پیچید‌. این سکوت را دوست داشتم. صدای پچ پچ را هم دوست دارم.  مثلا یک روز به گوش کسی که دوستش‌ می دارم‌ خواهم گفت: می دانی پچ پچ کردن عاشقانه‌ ترین چیز زندگیست؟ تو فکر کن بخار نفس هایت گوشش‌ را قلقلک‌ می دهد و کلمه های عجیبی را پچ پچ وار برایش‌ می گویی. یک روز برایش خواهم گفت در تمام این روزهایی که گذشت و من ساکت بودم، تو مزه ی مربایی‌ بودی که میان آب شدن شکلات تلخ در دهانم‌ پیچید‌. یاد شعر سهراب می افتم: بیا زندگی را بدزدیم...

جمعه است. من میان یک کوهستان راه می روم. هیچ صدایی نیست جز صدای سنگریزه هایی که زیر پایم جابجا می شوند‌. یاد نیلدا‌ می افتم. همین حالا هم دارم به آهنگش‌ گوش میدهم. التماسش‌ میکنم که خوب باش‌. آنقدر بخند که از صدای خنده ات‌ چشم‌ هایت خیس شود‌. بیا روی دستت‌ یک درخت را نقاشی کنم. من جا مانده ام روی دست هایت‌... 

مهران نبات‌ چوبی اش را داخل فنجان می اندازد‌. نبات دارد حل می شود در این چای. میگویم‌ مهران! عشق باید همین نبات باشد. آرام آرام در وجود ما می نشیند و یکبار که روی لب هایمان لیز خورد، از شیرینی اش سیر نمی شویم‌. آنوقت‌ همه جا دنبال نبات می گردیم برای چای تلخ روزهایمان‌. اگر این چایِ داغ نبود،  دندان هایت‌ می شکست‌ از گاز زدن نبات‌. مهران می پرسد: چایِ داغ چیست؟ میگویم: همان اشتیاق طولانیست‌ که برای خوشحالی‌ اش داری. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۰۱ ، ۰۰:۲۱

گفتم عزیزترینم! من در گوشه ی وسیعی از دلم، تو را زندگی میکنم‌... لحظه لحظه های زندگی من پر است از تو و طعم و رنگ روزهای بودنت‌. مگر می شود تو را دوست نداشت‌ و عاشقت نبود‌. همه یکبار عاشق می شوند و اگر خوش شانس باشند، عاشق می مانند‌. من عاشق تو ماندم‌. خاطره ی آن روزها را من حالا هم زندگی میکنم‌. برای همه تعریف میکنم که آهای! من عاشق یک نفر هستم که برایش‌ میمیرم، حواستان‌ باشد دلتنگی های من چه شکلی هستند و ممکن است ابری شوم‌ و ببارم‌. می خواستم بگویم که مواظب چشم هایت باش که تمام دنیای یک نفر در سیاهیِ جادویی آن جا مانده است‌. تو را من آنقدر دوست داشتم که می شود از آن قصه های عاشقانه نوشت و حالا‌... حالا من روی روزهایی از زندگی ام هستم که دیگر ندارمت‌. فرقی نمیکند به زندگی من برگشته باشی یا نه! من ندارمت‌ و این را باور کرده ام که دیگر نیستی‌. باور کرده ام که گذاشتی و رفتی و من ماندم با دردهایی که هیچ وقت زندگی شان نکرده بودم‌. دلم میخواهد برای نیلدا‌ تعریف‌ کنم اما میترسم دلش بریزد‌ یا برای اولین بار بگوید که بس کن این قصه ی تکراری را‌. حالا من بعد از روزهایی که گذرانده ام، باید به آینده ای فکر کنم که شاید با یک معجزه ی عجیب با کسی که اسمش‌ را نمیدانم، شروع شود و آنقدر پیش برود که بیایم و بنویسم یک عشق جوانه زده است و بیایید و تعجب کنید که چطور ممکن است آقا!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۴