جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

بایگانی

روبروی شهربازی نشسته م دارم بادام زمینی میخورم با نوشابه‌ ی نارنجی. یک شهر دور که رودخانه ی عجیبی از وسط آن می گذرد‌. آدم هایش را نمی شناسم و زبانشان‌ برایم عجیب است‌. هوا تاریک شده و باید به دنبال جایی گرم باشیم برای خوابیدن‌. به روزهایم فکر میکنم که گذشتند‌. چیزی نماند ؛من ماندم و آرزوهایی‌ که اتفاق نیفتادند‌. یکی دو نفر سوت می زنند در آن دورها..  آدم هایش قشنگند‌. هه جا پر از دختر و پسرهایی ست که یا قدم میزنند یا همدیگر را بغل کرده اند و یا با هم می دوند‌. صدای آب می آید‌. بوی علف های توی آب و بچه هایی که جیغ می کشند از آن سمت شهربازی‌. من؟ خوبم! خوب تر شده ام. شکل دیگری از من جوانه زده است‌. زندگی مثل پنیری که لای تمام قارچ های پیتزا‌ ذوب می شود، در من رسوخ کرده‌. رستوران زرد رنگی را دیدم. تم استخوانی رنگی داشت با نور زرد و پرده های زرد رنگ. خلوت بود و بزرگ. آرزو کردم کاش با "ماندنی" اینجا را دوباره بیاییم‌ و ببینیم. آسمان پر از ستاره است. ستاره ی من پشت دامن کدام یکی از شما پنهان شده آسمانی ها؟!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۲ ، ۲۱:۱۵

 بچه ای که مادرشو‌ گم کرده، با چشمای خیس به هر طرف میدوه‌ تا پیداش کنه چون فک میکنه مادرش هرطرف ممکنه باشه؛ اما وقتی بچه ای رو میذارن کنار ترمینال و میرن، اون همونجا غمگین میشینه‌ چون نه امیدی داره که کسی برمیگرده پیشش‌ و نه امیدی داره که کسی دنبالش بگرده. زانوهاشو‌ بغل میکنه، سرشو میذاره روی زانوهاش، نه با کسی حرف میزنه و نه جایی میره‌. اون امیدشو‌ از دست داده و این بزرگترین‌ دردیه‌ که آدما میتونن‌ تجربه کنن‌. کوچیک و بزرگم نداره؛ بهش میگن: از دست دادن تکیه گاه عاطفی‌!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۴۹

بین آن همه رنگارنگ میچرخم‌. قرمزیِ یکی از آنها چشم را قلقلک می دهد و آن یکی سبز براقی دارد که مثل شبرنگ می درخشد‌. چشمم روی نارنجی ها قفل می شود و همانطور محو تازگی شان می شوم‌. ویلی کنار من است؛ نگاهش‌ میکنم که همانطور بیصدا می آید‌. یاد روزهایی می افتم که با هم داشتیم‌. زیر بدترین باران ها با آن رکاب زده ام ما با هم در طوفان سرپا ایستاده ایم و در قشنگترین رودخانه ها خیس شده ایم‌. خیابان های جدید کشف کرده ایم و سفر های عجیب رفته ایم‌. راستش را بخواهی، خیلی رویاها داریم. دستم را دورش حلقه میکنم. انگشت هایم را محکم فشار می دهم و آنقدر محکم به خودم می چسبانمش‌ تا بفهمد‌ به خاطر تمام آن روزهای خوبی که داشتیم، هیچ چیزی دلِ من را به اندازه ی او نمی برد‌. تنهایی هایم را دیده، عاشق شدن هایم را دیده‌؛ من همیشه قشنگترین روزهایم را در حال رکاب زدن‌ مرور کرده ام و هنوز هم با همین باگ‌ زندگی درگیرم‌ و نمیدانم روزهایی که دارم زندگی میکنم بهترین روزهایم هستند‌ یا بدترین روزهایم‌. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۴۲

چقدر دلم میخواست یکی بود که بهم میگفت: من کنارت خیلی خوشبختم‌...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۹:۴۲

وقتی دنبال خانه ای میگردیم برای یکی دو روز خوابیدن و رفتن، کاری به قیرگونی‌ پشت بامش‌ نداریم که موقع باران های وحشتناک‌ چکه میکند یا نه. با استحکام ستون ها و درخت های باغچه اش هم کاری نداریم‌. در دلمان نمیگوییم‌ این درخت های گیلاس و زردآلو در تابستان چه غوغایی‌ خواهند کرد و خیال بزرگ شدن آن درخت شاه توت را  که دست قرمزمان را روی دماغ دوست داشتنیمان بمالیم‌ و بخندیم‌، نداریم. برای خانه ای یکروزه، همینکه ظاهرش‌ قابل تحمل باشد و خستگی و کثافت های مارا چاره کند کافی است. به فکر آب دادن گلدان ها و سیمان کاری آجرهای شکسته اش نیستیم‌. درش را محکم می کوبیم و شاید با آب زلال حوضچه ی حیاطش‌ گِل های کفشمان را پاک کنیم. ما که فردا رفتنی هستیم؛ چه فرقی میکند طراوت باغچه اش در شب ها یا سرمای دلچسب زیرزمینش‌ در آفتاب تابستان‌.

وقتی کسی وارد زندگیمان میشود، لازم نیست از روانشناسی چیز بدانیم یا کلی سمینار زناشویی و ارتباط پاس کرده باشیم‌. باید بگردیم و ببینیم که چطور وارد زندگیمان می شود و کجاها را نگاه می کند‌. درب توری حیاط را با پایش باز میکند یا تکه ای کاشی شکسته را برمی دارد و آرام به جای امنی می گذارد تا به وقتش بچسباند. ببینید با زندگیتان چکار دارد؟ آنوقت می فهمید که برای ماندن آمده یا دوش گرفتن و رفتن‌ . و من فکر میکنم خانه ی زندگی هرکسی خیلی ماندگارتر‌ از چیزیست که فکرش را میکند به شرطی که مسافری درست و ماندنی آنجا را پیدا کند.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۰:۱۰

به قول سهراب ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم! خواب می دیدم با دستهایم‌ خورشید ساخته ام و یک جنگلِ تاریک دارد روشن می شود کم کم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۰۱

باد خیلی تند می وزد این روزها‌. من اما ایستاده ام. حرفی نمیزنم. سکوت کرده ام. دلم هزارتا رویا می خواهد که پشت سر هم ببافم و یکی یکی برایشان تاریخ بگذارم‌. شاید حتی اسم هم بگذارم‌. اسم یکی از آنها را گذاشتیم گم شدن در جنگل زیر باران. با ویلی کنار یک سد نشسته بودم اما غمگین بودم‌. دلتنگ بودم‌. گوشه ای از من به سمت آبشاری‌ بلند می رفت‌. روبروی چرخ فلک نشسته ام. تند تند می نویسم تا سردم نشود‌. ویلی دلش چرخ و فلک میخواهد و باور نمیکند که او را سوار چرخ و فلک نخواهند کرد‌، شاید فقط بتواند سرسره بازی کند‌. آنهم شاید. دستت را بمن بده تا با هم نقاشی کنیم صفحه ی خاکستری رنگی را که اشتباهی رویش اشک پاشیدیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۰۶

در قسمتی از داستان جادوگر شهر اُز، دوروتی از مردِ حلبی می پرسد: تو چرا قلب نداری؟ و مرد حلبی‌ میگوید: من عاشق کسی بودم که نتوانستم‌ به او برسم‌ و جادوگر شرق، قلب من را طلسم کرد‌؛ از روزی که قلبم طلسم شد، دیگر درد نکشیدم‌ از نبودنش‌. کتاب را می بندم. دلتنگی عجیبی دارم‌. شبیه سرزمین سبزی هستم که روزگاری یخبندانی‌ قطبی به جانم نشست‌ه بود. گاهی فکر میکنم به این یخچال های پهناور و این چمنزارهای سبز‌.  بعد سرم را گرم پادکست‌ ها و آهنگ ها میکنم. می ترسم و این ترس من هیچ دلیلی‌ ندارد‌. سرم را روی شانه ی خودم می گذارم، بغض میکنم و ناراحت می مانم کمی دیگر...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۰۲ ، ۰۲:۰۲

گفت: کدام یکی از چراغ خواب ها را میخواهی؟ گفتم : همان که رنگش یاسی و ارغوانیست‌. گفت: نیلی ها نورشان‌ قشنگتر‌ است‌. گفتم: نه! همان یاسی و ارغوانی‌. دلم می خواهد شب ها رنگش روی سقف اتاقم بتابد‌. همان رنگی که تازگی ها می پوشد و شبیه فرشته ها میشود با آن. کاش می توانستم چشم هایت را عکاسی کنم شاید هم نگاهت را‌. یکی از شب های سرد بهار است با صدای باران‌. ماه پشت ابرها محو شده‌. مثل من که محو شده ام بین همه ی احساساتی که روی پلک هایم جا شده اند‌. گذشته را مرور میکنم؛ دورتر ها و نزدیک ترین اتفاقات را‌. یاد جامدادی مدرسه ام، کوله ی سبز سربازی، تکه یخ های روی سبلان و همین مجسمه که دودش‌ مثل آبشار از کناره هایش پایین می آید‌. خیلی غم انگیزست‌ که از آن همه زندگانی، مجسمه ای کوچک با چنتا‌ عود نارنجی مانده باشد‌.

بعضی وقت ها دلم میگیرد. می آیم می نویسم؛ موقع نوشتن گریه ام می گیرد. خوب نیستم انگار. بعد از ترلان، ترس از دست دادن، پیدا کرده ام. می ترسم کسی که دوستش دارم، یک مرتبه برود‌. با این فکر از خواب بیدار می شوم. تمام روزم را به موقعی که نیست میشود، فکر میکنم و همه ی نگرانی هایم روی یکدیگر تلنبار می شوند‌. جایی از دلم بدجوری درد میکند. فکر میکنم اگر همین حالا می توانستم از از سینه ام بیرونش بیاورم، دودِ سوختنش‌ را میدیدم‌. من وقتی کسی را دوست دارم، نمی گذارم تنها باشد‌. مواظبش‌ هستم، همدمش‌ می شوم، حرف هایش را گوش میکنم و برایش شعر می نویسم. شاید اشتباه می کنم. هیچ بعید نیست یک روز هم از خواب بیدار شوم و ببینم جغد کوچک و محزونی بودم که روی شاخه ای خوابم برده بود. همین!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۰۲ ، ۰۴:۲۱

حتی دود این سیگار با طعم تمشک‌ و بلوبری‌ هم دوست داشتنی است‌. رنگ بسته اش هم؛ ترکیب بنفش و ارغونی‌ است که با پرسپکتیو‌ عجیبی کهکشان را نشان میدهد‌. کهکشان شبیه خوشبختی است. هرکسی محو تماشایش می شود و دلش میخواهد آن را کشف کند‌. اما کهکشان کشف کردنی نیست؛ چون داری آنرا زندگی میکنی‌ و کهکشان‌ های دیگر آنقدر دورند‌ که نتوانی‌ خیالش را هم ببینی. آدم ها فکر میکنند‌ خوشبخت خواهند شد‌. عشق ها و ازدواج هایشان، رشته و شغل ها و انتخاب هایشان‌ را طوری میچینند‌ که خوشبخت شوند‌. میبینی عشق ها را؟ عجیبند‌. زود تمام می شوند‌. مثل ماهی های آخر سال که تا آخر فروردین میمیرند‌. هرچقدر هم قرمز باشند و شفاف. از راه پله‌ صدای دزد می آید‌. شاید برای دزدیدن‌ خوشبختی هایم آمده است‌. خوشبختی من کدام است؟ خوشبختی شاید درخت یخ زده ای در برف های قاره ای ناشناخته باشد که جوانه هایش را باد با خود برده است‌. خوشبختی شاید همین آهنگی باشد که در گوش من تکرار می شود‌.

چیزی برای نوشتن نداشتم اما این ها را برای شانزدهم فروردین نوشتم. دوست داشتم این روز را.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۰۲ ، ۰۲:۰۲