دیدی که تمام می شوند حرف های عاشقانه!
بین آن همه رنگارنگ میچرخم. قرمزیِ یکی از آنها چشم را قلقلک می دهد و آن یکی سبز براقی دارد که مثل شبرنگ می درخشد. چشمم روی نارنجی ها قفل می شود و همانطور محو تازگی شان می شوم. ویلی کنار من است؛ نگاهش میکنم که همانطور بیصدا می آید. یاد روزهایی می افتم که با هم داشتیم. زیر بدترین باران ها با آن رکاب زده ام ما با هم در طوفان سرپا ایستاده ایم و در قشنگترین رودخانه ها خیس شده ایم. خیابان های جدید کشف کرده ایم و سفر های عجیب رفته ایم. راستش را بخواهی، خیلی رویاها داریم. دستم را دورش حلقه میکنم. انگشت هایم را محکم فشار می دهم و آنقدر محکم به خودم می چسبانمش تا بفهمد به خاطر تمام آن روزهای خوبی که داشتیم، هیچ چیزی دلِ من را به اندازه ی او نمی برد. تنهایی هایم را دیده، عاشق شدن هایم را دیده؛ من همیشه قشنگترین روزهایم را در حال رکاب زدن مرور کرده ام و هنوز هم با همین باگ زندگی درگیرم و نمیدانم روزهایی که دارم زندگی میکنم بهترین روزهایم هستند یا بدترین روزهایم.
- ۰۲/۰۵/۰۸