سخن بگو از آب هایی که بر بغضت ریختی
گفت: کدام یکی از چراغ خواب ها را میخواهی؟ گفتم : همان که رنگش یاسی و ارغوانیست. گفت: نیلی ها نورشان قشنگتر است. گفتم: نه! همان یاسی و ارغوانی. دلم می خواهد شب ها رنگش روی سقف اتاقم بتابد. همان رنگی که تازگی ها می پوشد و شبیه فرشته ها میشود با آن. کاش می توانستم چشم هایت را عکاسی کنم شاید هم نگاهت را. یکی از شب های سرد بهار است با صدای باران. ماه پشت ابرها محو شده. مثل من که محو شده ام بین همه ی احساساتی که روی پلک هایم جا شده اند. گذشته را مرور میکنم؛ دورتر ها و نزدیک ترین اتفاقات را. یاد جامدادی مدرسه ام، کوله ی سبز سربازی، تکه یخ های روی سبلان و همین مجسمه که دودش مثل آبشار از کناره هایش پایین می آید. خیلی غم انگیزست که از آن همه زندگانی، مجسمه ای کوچک با چنتا عود نارنجی مانده باشد.
بعضی وقت ها دلم میگیرد. می آیم می نویسم؛ موقع نوشتن گریه ام می گیرد. خوب نیستم انگار. بعد از ترلان، ترس از دست دادن، پیدا کرده ام. می ترسم کسی که دوستش دارم، یک مرتبه برود. با این فکر از خواب بیدار می شوم. تمام روزم را به موقعی که نیست میشود، فکر میکنم و همه ی نگرانی هایم روی یکدیگر تلنبار می شوند. جایی از دلم بدجوری درد میکند. فکر میکنم اگر همین حالا می توانستم از از سینه ام بیرونش بیاورم، دودِ سوختنش را میدیدم. من وقتی کسی را دوست دارم، نمی گذارم تنها باشد. مواظبش هستم، همدمش می شوم، حرف هایش را گوش میکنم و برایش شعر می نویسم. شاید اشتباه می کنم. هیچ بعید نیست یک روز هم از خواب بیدار شوم و ببینم جغد کوچک و محزونی بودم که روی شاخه ای خوابم برده بود. همین!
- ۰۲/۰۱/۲۴