همهمه نیست آواز روحی ست زانو زده بر طوفان
روبروی شهربازی نشسته م دارم بادام زمینی میخورم با نوشابه ی نارنجی. یک شهر دور که رودخانه ی عجیبی از وسط آن می گذرد. آدم هایش را نمی شناسم و زبانشان برایم عجیب است. هوا تاریک شده و باید به دنبال جایی گرم باشیم برای خوابیدن. به روزهایم فکر میکنم که گذشتند. چیزی نماند ؛من ماندم و آرزوهایی که اتفاق نیفتادند. یکی دو نفر سوت می زنند در آن دورها.. آدم هایش قشنگند. هه جا پر از دختر و پسرهایی ست که یا قدم میزنند یا همدیگر را بغل کرده اند و یا با هم می دوند. صدای آب می آید. بوی علف های توی آب و بچه هایی که جیغ می کشند از آن سمت شهربازی. من؟ خوبم! خوب تر شده ام. شکل دیگری از من جوانه زده است. زندگی مثل پنیری که لای تمام قارچ های پیتزا ذوب می شود، در من رسوخ کرده. رستوران زرد رنگی را دیدم. تم استخوانی رنگی داشت با نور زرد و پرده های زرد رنگ. خلوت بود و بزرگ. آرزو کردم کاش با "ماندنی" اینجا را دوباره بیاییم و ببینیم. آسمان پر از ستاره است. ستاره ی من پشت دامن کدام یکی از شما پنهان شده آسمانی ها؟!
- ۰۲/۰۶/۲۳