جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

همیشه نوشتن حالم را بهتر میکرد. حال من بالا و پایین های زیادی ندارد؛مثل قصه های بچه هاست.اول تا آخرش با شیب ملایمی بالا و پایین می شود چون بچه ها برای خوابیدن هیجان چندانی نمی خواهند. هنوز این مه غلیظ از هوا پاک نشده. از صبح به دل کوه نشسته. منتظر ماندم که جمع شود تا کوه را ببینم و چندتا قله ی دیگر را. اما کوهستان سفید بود و محو. هنوز هم کوه بود؛ با تمام وقارش نشسته بود و همان صدای همیشگی را می داد. یادم می آید: یک روزی صداها خسته ام کرده بودند و همه جا میپیچیدند. همه جا پر از صداها بود و من شنیدنشان را بلد نبودم. اما حالا سکوت کوهستان را هم می شنوم. و کار من شده است صدای سکوت... 

یک روزی گفتم: اگر نشانه ای بگذاری می آیم و پیدایت میکنم و او گفت نشانه ای لازم نیست. بعدش همه چیز رفته رفته عوض شد.

نظرات اینجا برایم خیلی خاصند. هر چند ماه یک بار، یک نظر جدید برایم می آید. ولی همان نظر جدید برایم دلنشین است. حس میکنم کسی می خواند من را، بدون اینکه نوشته هایم را در چشم هایش فرو کرده باشم یا هر روز ده بار برایش وقت و بی وقت تبلیغ کرده باشم. یکبار هم یکی از دوست هایم از من پرسید: آدرس وبلاگت را می دهی؟ گمش کرده ام. من تا قبل از آن نمی دانستم می خواند وبلاگم را. ولی حرفش را خیلی دوست داشتم. همیشه با خودم میگویم: کاش آن لحظه تکرار شود و تو یکهو پیام بدهی و وبلاگم را بخواهی. خب همین چیزهای کوچک دنیا را بهتر میکند وگرنه چیزهای بزرگ مثل کمونیست و انرژی اتم و جنبش ها، گند میزند به تمام دنیا. 

همیشه وبلاگ راهب تبتی و سنجاقک را می خوانم و هربار من را می برد به جایی که دوستش دارم.نمی دانم کلماتش چطور پشت هم جفت می شوند که من یاد چیزهایی می افتم که دلم برایشان خیلی تنگ می شود. مثلا همین الان دیدم نوشته: "تفریحاتم این است که با بچه ام کف آشپزخانه هویج بجویم" و من همان جا به اشراق می رسم. از خودم بی خود می شوم. من میفهمم منظورش چیست و حرف هایش از کجا می آیند. راستش این روزها همین حس را دارم. دوست دارم کم کم از گوش دادن به چوب های مبل مورد علاقه ام دست بردارم و به جویدن هویج در کنار دیوار برسم. این روزها رویای هیمالیا به جانم افتاده. نه اینکه از اورست یا کی دو بروم بالا،نه! اینکه از دور بنشینم و وقار کوهستان را ببینم.سنگینی سکوتش و جریان روحش را ببینم. کوهنوردی یعنی همین که به پای قله ی مورد علاقه ات برسی و آرام بنشینی و به نشستن کوه گوش دهی. وگرنه هیچ وقت هیچ کسی به هیچ قله را فتح نکرده است.

*

آدرس وبلاگ راهب تبتی و سنجاقک را نمی دهم، خودتان این عبارت را گوگل کنید و بهش برسید. اینطوری با شکوه تر است.

من هیچ وقت نشده که در چشم های سایلین نگاه کنم و بهش بگویم که عاشقش بودن چقدر حس قشنگی است.هیچ وقت نشده بتوانم نشانش بدهم که برای شنیدن صدایش یا دیدن آمدنش، چقدر لحظه ها را شمرده ام. سایلین من از همان هاییست که آدم از بودنش سیر نمی شود و همیشه احساس میکند کاش کمی هم بیشتر مانده بود. زندگی من اشتباه های زیادی دارد. پر است از آدم های غلط و هدف های عجیب غریب و میانبر هایی که ندیدمشان. اما سایلین فرق دارد. هیچوقت به اینکه رفتم دنبالش و تمام راه را باهم "باور کن" گوگوش را گوش دادیم شک نکرده ام.

خیلی وقت ها حس میکنم معلق هستم.حس میکنم در خودم نیستم.بیرون از خودم،خودم را می بینم.احساس میکنم وزنی هم ندارم. حس خیلی خوبی ست.دست خود آدم هم نیست.یکهو می آید سراغم. بعضی وقتها توده هایی را دور سر آدمها میبینم. همیشه از کنارش رد می شوم اما بعضی ها بدجور فشارم می دهد.همین امشب که برمیگشتم، باران میبارید؛ کلاه کاپشنم را روی سرم کشیده بودم که یکی از کنارم رد شد.نگاهش کردم و قدم هایم ایستادند.برگشتم و راه رفتنش را نگاه کردم.همانطور ایستاده بودم و انگار چیزی تمام نیروی من را بخواهد بمکد. نمی دانستم کیست.یک مرد چهل و چند ساله با موهای جو گندمی و چشم های ریز و قد متوسط بود اما یک چیزی سر جایش نبود. با خودم فکر کردم:این آدم با این حسی که من دارم می تواند برود به یک سوپر مارکت، چندتا آب بخرد با کیک و یک بسته نان و تخم مرغ.سوپر مارکت هم خیلی راحت جنس هایش را در کیسه بگذارد و هیچ کس نفهمد که این ها را به کدام قربانی اش که در زیرزمین خانه اش یا باغی خارج از شهر حبس کرده می برد. شاید بچه ای چند ساله باشد و یا دختری که اتفاقی سوار ماشینش شده بود. با خودم فکر میکردم بعضی وقت ها آدم های کناری ما می تواند همچین آدمی باشد و یا شاید بیشتر از این هم باشد.

بعضی وقتها آدم کناری ما میتواند کسی باشد که همین چند دقیقه پیش به پسر هفده ساله اش گفته: نگران هیچ چیز نباش، فقط دلت را نگاه کن و ببین دوست داری چیکار کنی. و همین حرفش تنها حرفی بود که یک نفر برای ادامه ی زندگی اش لازم داشت. عیب من هم همین است. فقط آدمهایی تحت تاثیرم قرار میدهند که یک بلایی دور سرشان میچرخد.آدم های خوب را نمیشناسیم که برویم و بگوییم این دنیا به تو نیاز دارد.کار خاصی لازم نیست بکنی.فقط باش،همین بودنت بهترین چیز برای دنیاست.

برای ساختن یک کشور، به تمام مردم آن کشور نیاز هست و برای خراب کردنش هم به همان مردم نیاز هست. ما یک زمانی آمدیم و کشورمان را ساختیم و حالا همه ی ما دلمان می خواهد همان را خراب کنیم. چیز عجیبی نیست و جای هیچ کسی هم خالی نیست. مثل سربازهای از جنگ برگشته نیست که با پوتین های پاره و قیافه های زخمی برای کسانیکه نیستند، سکوت کنند. برای خراب کردن یک کشور همه باید باشند و همه باید با چکش های زنگ زده و به درد نخور برگردند و با لحنی محکم بگویند:ما خرابش کردیم. این را وقتی فهمیدم که در مرکز بودم  و بازارچه ای بود که قابلمه و شلنگ و خرت و پرت های این شکلی می فروخت. چند مغازه ی پارچه فروشی هم داشت. دستفروشی که کفش می فروخت با افتخار عجیبی مثل اینکه یک حماسه ی ملی را پشت سر گذاشته باشیم و آنقدر مهم باشد که ادامه ی شاهنامه را بتواند کامل کند، میگفت:"اگر یک ساعت دیگر بیایی قیمتش چندهزار تومن بیشتر خواهد شد." و بعد انگار که از حرفی که زده راضی نباشد و بخواهد مطمئن شود که منظورش را کامل رسانده گفت: قیمت های من حالا اینطوری اند.لحظه ای است. هه دو چشم را آنقدر غلیظ و شهوت ناک گفت که خانوم در چشم هایش نگاه کرد و چشم های مرد، برق زد.

برایتان از آن چکش زنگ زده و به درد نخور بیشتر بگویم. زن های ما هر چقدر هم در خانه بوده باشند و از اقتصاد و سیاست فقط ده دقیقه اخبارش را بشنوند آن هم وقتی دارند چای می ریزند و صدای تلویزیون در سکوتشان میخزد و هرچقدر هم از اقتصاد به قیمت ادکلن و رژ لب و لباس های مارکشان خلاصه شوند، باز مقصرند. مقصرند که کسانی را تربیت کرده اند که از رانندگی با ماشین تک سرنشینشان در ترافیک، آنقدر خجالت زده نمی شوند که بخواهند صورتشان را بپوشانند از شرم.مقصرند چون برای بچه هایشان قصه هایی نگفته اند که بدانند: چیزی که مهم تر از مدرک دانشگاه و مدل ماشین و مارک لباسشان است، داشتن هویتی فردیست هویتی که آن ها را از تمام جهان متمایز میکند.این هویت شامل اندیشه هایشان،فلسفه هایی که باور دارند، معنویتی که راهش را میروند، و فهرستیست از کتاب ها و فیلم ها موسیقی هایی که آنها را کامل کرده است.برایشان قصه هایی نگفتند که بدانند: چطور از درون ، خودشان را باور کنند و تفاوت سلیقه ها و اندیشه ها و نگاه دیگران را آنقدر بدیهی بدانند که برای قضاوت کردن آدمها، به چالشی عمیق و دقیق ذهنی وارد شوند و مضطرب شوند ، وقتی مجبورند کسی را قضاوت کنند. مادران ما مقصرند چون به ما نگفتند آب آنقدر مهم است که دریاچه ی بی نهایتی مثل ارومیه، ممکن است در جلوی چشممان خشک شود و هیچ کاری نتوانیم بکنیم. آنها مصرف کردند و تالاب هایمان خشک شد و ما هم مصرف می کنیم و کشورمان خشک می شود. همان چکش های زنگ زده و به درد نخور... پدرهای ما مقصرند چون به ما یاد ندادند پول یعنی چه؟چون خودشان هم نمی دانستند اصولا پول به چه دردی میخورد. برای همین است تمام آرزوهای ما به پول گره خورده.چون میپنداریم: پول معجزه میکند. پدرهای پدرهای ما که داشتند کشور را می ساختند، آنها می دانستند که پول ارتباط مستقیم با مصرف دارد.اگر پولمان بیشتر باشد بیشتر مصرف میکنیم و اگر کمتر باشد کمتر مصرف میکنیم و این زیاد و کمی ، از انسانیت و کیفیت زندگی ما نه چیزی کم و نه چیزی زیاد میکند. پول صرفا یک تناسب است با شکل مصرف آدمها.

ما هم مقصریم.چون نخواستیم بدانیم.نخواستیم دنبال چیزهایی که نداشتیم برویم.فکر کردیم آنها را هم می شود با پول خرید یا در دانشگاه ها پیدا کرد. برای همین رفتیم دنبال این ها. ما نمی دانستیم برای داشتن هویتی محکم باید دنبال کتاب ها و آدم هایی که هرگز درسی نداده اند اما آنقدر کامل هستند که شکل نفس کشیدنشان هم به سوال های ما جواب دهد، بگردیم. ما هم مقصریم چون هیچ تلاشی نکردیم برای رشدمان. ما حتی برای عاشق ماندن هم کاری نکردیم.در آغوش همدیگر غرق شدیم و همدیگر را آنقدر بوسیدیم که لب هایمان باد کرد و بعدش آ این لحظه ها را کش دادیم و خیس عرق شدیم اما هرگز نتوانستیم از چشمهایمان،همدیگر را بخوانیم.نخواستیم عاشق شویم چون از عشق فقط قدم زدن های دونفره و فست فودهای چرب و گریه های یواشکی و آهنگ های تلخ را می دانستیم.ما هیچ وقت ندانستیم که عشق فقط یک چیز لازم دارد و آن هم پذیرش است. چیزی که هیچوقت نتوانستیم انجانش دهیم.نتوانستیم علایق همدیگر را بپذیریم،تفاوت هایمان،سلیقه های مان،افکارمان. ما حتی سکوت همدیگر را هم نپذیرفتیم.

وقتی آن اوایل کامپیوتر و ویندوز آمده بود، استادمان میگفت: در آمریکا برای خریدن ویندوز باید به اندازه ی پول کامپیوتر باز پول بدهند که ویندوز داشته باشند اما ماها میتوانیم با هزار تومن ویندوز بخریم. آنوقت ها کیف میکردیم که عجب شانسی داریم ما. همینکار را با فیلمسازان و آهنگسازان و نویسنده ها و مترجمانمان کردیم. دانلود کردیم و کپی کردیم و کیف کردیم از زرنگی هایمان. ناشرهایمان ورشکست شدند و کتابفروشی هایمان شدند مداد فروش و ماژیک فروش و هنرمندانمان را یا فراری دادیم و یا منزوی و افسرده و همین کارها را کردیم و میکنیم و حواسمان نبود این کشور هر روز ازدرون فقیرتر و خالی تر می شود و ادبیات و هنرش را می خشکاند.به جایی رسیدیم که خواننده ی محبوب نسلمان جلوی چند صد نفر آهنگ های خودش را لب می زند و شعر می دزدد و با اپ های آندرویدی قافیه می سازد برای شعرهایش. ما متهمیم به تخریب، چون به افتتاحیه ی رستوران های بی اهمیت رفتیم و تبلیغ کردیم و عکس گرفتیم اما به هیچ کدام از گالری ها نرفتیم. نقاش هایمان را تشویق نکردیم. از رنگشان ذوق زده نشدیم و بارها وبارها بهشان پیام نزدیم که نقاشی ات حال من را آنقدر خوب کرده که دلم میخواهد بک گراند تمام لحظه های ایده آلم باشند. به تئاترهای شهر نرفتیم. به بازیگرها نگفتیم آنقدر غرق تو شده بودم که دلم می خواست بازی ات هیچ وقت تمام نشود.خیلی وقت ها بعد از بیرون آمدن از سالن تئاتر, نقشی که به دلتان نشسته است هم با شما می آید.وقتی از خیابان رد می شوید،حس میکنید اوست که رد می شود.تئاتر خوب همچین چیزی است.شما را به نقش هایش وصل میکند و تا مدت ها در شما زندگی میکند. نویسنده هایمان را تبریک نگفتیم به خاطر کتاب هایش.از نویسنده ی شگفت انگیزی مثل فریبا وفی امضا نداریم و التماسش نکرده ایم که تو را به جان تمام خوانندگانت بنویس. در دانشگاه ها و حتی رشته ی مورد علاقه مان هم بد بودیم. فقط نق زدیم.فقط حذف کردیم.فقط نمره جمع کردیم.استادهایمان را تشویق به مطالعه نکردیم.آنقدر تنبل بودیم که استادها را هم بی انگیزه کردیم و تبدیلشان کردیم به معلم های دبیرستانی که امتحان بگیرند و ورقه اصلاح کنند و نمره بدهند.نخواستیم و نخواندیم و دانشگاه را هم خراب کردیم. در شهر هم همینطور.شهروند خوبی نبودیم. آنقدر از روی چمن ها رد شدیم که شهرداری به جای درخت، نرده و آهن کاشت.آنقدر با سرعت راندیم که همه جا پر از سرعت گیر شد. آنقدر با ماشین تک سرنشین به خیابان ها ریختیم و رانندگی کردیم که شهر،به جای سنگفرش و پیاده روهای رویایی و طولانی با آب نما و مجسمه و نورپردازی و درخت های سبز پر از اتوبان شد و دود و صدا...

شما را نمیدانم.اما من دارم تماشا میکنم که چطور داریم کشورمان را خراب میکنیم و دلمان به کدام ردیف از آجرهایمان خواهد سوخت و خواهیم ایستاد. آن را هم نمیدانم. اما من اگر زنده باشم به نسلی که خواهند آمد و تصمیم خواهند گرقت این ویرانی ها را بسازند، خواهم گفت: از قصه ها شروع کنید و به بچه هایتان آنقدر قصه بگویید که در قصه ها غرق شوند. چون مردمی که قصه نشنوند، خالی می مانند و وقتی خالی باشند، ریشه های خود را می جوند. مثل ما که ریشه هایمان را جویدیم و حواسمان نبود.

همیشه در گوشه ی دلم می خواستم، آرامشی را که با ثباتِ شخصیامان‌ همراه می شود را تجربه کنم. روزی که بتوانم بفهمم چرا از بچه ی دو ساله ای خشمگین می شویم یا بی دلیل برگ های یک درخت شاهتوت را میکنیم و در زیباترین رستوران شهر، چشم هایمان پر از اشک می شود و هیچ اشتهایی نداریم. این ها رفتارهایی انسانی هستند که دلیل های خیلی پیچیده ای دارند و برای فهمیدن آنها یا باید حسابی زندگی کنیم یا باید حسابی زندگی ها را بخوانیم. همیشه در آن سالهایی که همه ی فلسفه ها و تئوری ها برایم مثل پاستایی بودند که هر قسمتش مزه ی جدیدی می دهد، دوست داشتم خودم را ببینم؛ ببینم که آرامم و لبخند میزنم.نه از آن لبخندهایی که نشانه ی شادیست. از آن لبخند هایی که از درون کسی بلند می شود و تنها حسی که می دهد،اطمینان است. دوست داشتم خودم را ببینم که در سکوتی ایستاده ام و تمام این دنیا را می فهمم. 

من دارم به لبه های سی سالگی می رسم و حالم خوب است. به دنبال جواب های زندگی نمی گردم، به دنبال آدم های تازه ای که زندگی ام را زیر و رو کنند ،نمیگردم. من کتاب هایم را پیدا کرده ام.فیلم هایم را... حتی موسیقی ها و شعرهایم را. من آنها را بارها گوش می دهم. نویسنده های خوبم را پیدا کرده ام و همینطور کسانی را که شکل بسیار بسیار پیشرفته ی من هستند و وقتی حتی صورتشان را میبینم، یادم می افتد که دارم به کجا می روم و این گلدان کوچک و شیشه ای زندگی، چند لیوان دیگر آب و چقدر نور میخواهد. چند روز پیش، به یک گالری نقاشی رفتم.فکرم مشغول بود اما آن نقاشی ها آنقدر خوب بودند که من همه چیز را فراموش کردم. رنگ ها را می دیدم، جای قلمو را و آنقدر خوب با همدیگر مخلوط شده بودند که من صدایشان را هم می شنیدم.میتوانستم مزه ی نقاشی ها را حس کنم. حتی بعضی وقت ها آدم دلش میخواست با یک تابلو درد دل کند.  یکی از آنها طرح دختری بود که داشت بهشت را خلق میکرد، من فرشته ها را می دیدم و لب هایی که برای هر عاشقی، قصه ای میگفتند تا خوابش ببرد. وقتی از گالری بیرون آمدم، یکی از جاهای خالی هم برایم پر شده بود. من سبکی را پیدا کرده بودم که می توانست با من حرف بزند و بهتر از هر گوشی حرفم را بشنود.این نقاشی می توانست به آدم با بهترین کلمات بگوید: "تو که اینقدر نگران زندگی نبودی. یادت نیست چندبار وقتی با حالی گرفته چشم هایت را بسته ای و بعدش وقتی در خواب بودی همه چیز خود به خود بهتر شده؟ یادت نیست چندبار بدون اینکه خودت علتش را بدانی،غریبه ای را دیده ای که در عمق چشمهایت نگاه کرده و زمزمه وار گفته: نگران نباشید ، من درستش میکنم." راستش من نقاشی هایی دیدم که به من گفتند:" شاید تو باور نداشته باشی، اما فرشته ها وجود دارند."

همه ی این ها را نوشتم برای اینکه بگویم، این روزها بدون اینکه خودم خبر داشته باشم، دارم به کسی که فکر میکردم باید باشم می رسم. من در میان یک کوه ایستاده بودم.شب بود و سکوت کوهستان دورم را گرفته بود.ماه هم درست جلو چشم هایم شروع کرد به طلوع کردن.در چند دقیقه ی کوتاه بالا آمد و کوهستان روشن تر شد.از دور صدای سگ ها می آمد. من در آن سکوت عجیب و نرم فهمیدم که: هرکسی قصه ای دارد، که قصه گویش در بهشت است.

سال نود وپنج بود. از آن زمستان های تیز و براق. با تاکسی بر میگشتم. زیپ کاپشنم را تا بیخ کشیده بودم و با خودم فکر میکردم اگر سرما نبود، این زندگی هیچ چیزی برای نفس کشیدن نداشت. رادیوی تاکسی آهنگی را پخش میکرد که فقط چشم هایم را بستم و سرم را چسباندم به شبشه ی سرد وبخار بسته ماشین. وقتی داشت تمام میشد،گفتم کاش ضبطش میکردم که بعدها دستم بهش برسد اما صدا بی کیفیت تر از آنی بود که بشود با شنیدنش اسم قطعه را تشخیص داد. روزها و فصل ها گذشت و کم کم ناامید شدم از پیدا کردنش. من ماندم و حسرت یک شب زمستانی و سرد و شهری که داشت تعطیل می شد. نئون های قرمز رنگ مغازه ها یکی یکی خاموش می شدند و همان زرد نوستالژیک تیر های برق ماند و سوسوی قرمزی از چراغ های ماشین ها. چند روز پیش فهمیدم برنامه ای هست که با پخش آهنگ اسمش را برایت پیدا میکند. همین کار را کردم و برایم اسمش را آورد. دانلودش کردم و آن شب از خوش شانس ترین شب هایم بود. بارها گوش کردم.با صدای بلند و کم، در سکوت و در شلوغی؛ در زدری وسوسه انگیز غروب و آبی تاریک سه و نیم هر شب.حتی حالا هم که دارم مینویسم بهش گوش میکنم. به همه فرستادمش. شده است بهترین آهنگ من. بعد به سرم زد که بقیه آلبوم های این آهنگساز را هم داشته باشم. به هوای اینکه آنها مسحور کننده تر از این یکی باشند. بعد از آن، خیلی عجیب بود. همین قدر بگویم که مجبور شدم یکی یکی آهنگ هایی را که دوست نداشتم از پلی لیستم پاک کنم وآخرش همان آهنگی ماند که همان اول پیدایش کرده بودم.

آدم ها هم این شکلی اند. ممکن است در یک شب زمستانی از زندگیتان پیدایشان شود. با شما در یک پیاده روی خلوت و خیس، شروع به قدم زدن کنند و در آن چند دقیقه آنقدر آهنگشان به گوشتان صمیمی بیاید که دلتان بخواهد تمام وجودشان مال شما باشد. بعدش شروع میکنید به گشتن دنبال آن آدم به امید آن آهنگ چسبنده. هی برایش پیام می گذارید. میگویید: امشب هم از آن زمستان هاست و گمان میکنم از آن شب های جادوییست. بارها او را میبینید. بارها سعی میکنید آن احساس اول را در خوتان زنده کنید. حتی ممکن است همان مسیر را انتخاب کنید و همان قهوه ای را سفارش دهید که آن شب خواسته بودید. اما با بوق ممتد یک ماشین به خودتان می آیید و میبینید آن خاطره ی اول را هم دارید خراب میکنید. شما به همه چیز گند زده اید چون از آن شب به بعد، هرچه بیشتر آن آدم را دنبال کرده اید، جاهای خالی اش بیشتر به چشمتان زده. خستگی هایش، ضعف هایش، پرخاش هایش، زخم های قدیمی اش، تندی های احساسش و غریزه های پنهانش دلتان را میزند. به شما قول میدهم اگر مثل من شروع کنید به پاک کردن آن آلبوم، تنها چیزی که جا میماند، همان آهنگیست که دنبالش بودید و گشتید و پیدایش کردید.

اگر کسی از من بپرسد، وقتی آهنگم را پیدا کردم چه کار کنم؟ میگویم: همان جا بایست و آن را هزارها بار مرور کن. اما عمیق تر نشوید. من خیلی تلاش کرده ام و نمی دانم چرا آدمها مثل اقیانوس ها نیستند که در اعماقشان آبزیان کمیاب و سنگ های درخشان پیدا کنید. آدم ها در رویایی ترین احتمال، اگر کلمن آب سرد کنار خیابان برای رهگذرهای تشنه نباشند، آکواریوم آب شیرینند. ماهی و سنگریزه ها و صدف های مصنوعی اش را که کنار بزنی چیزی که برایت میماند بوی تیره و لجن مانندیست است از تفاله ی ماهی ها. اما اگر شما کسی را دارید که هرچه در عمقش غرق می شوید، حس غلیظی مثل وقتی که در تابستانی گرم زیر آبشار ایستاده باشید و از دلخوشی ندانید این لحظه را تا کی امتداد دهید، اگر چشم هایش برایتان آنقدر آشناست که فکر میکنید هزاران سال او را نگاه کرده اید، اگر وقتی در حاشیه ی ایستگاه بین قیافه های غمگین و نگران مردم،منتظر مترو هستید،با یادآوری ناخودآگاه حرف هایش آنقدر خنده تان می،یرد که نمیدانید چطور لب هایتان را بپوشانید و اگر و اگر و اگر... بدانید شما دارید یکی از خوشبختی های زندگی را تجربه میکنید که برای هرکسی یکی دوبار ممکن است پیش بیاید. .

آهنگ: to vals tou gamou

اینجور وقت ها به نوشتن پناه میبرم. همیشه فکر میکردم اگر روزی بخواهم بنویسم، چیز خیلی خوبی از آب در می آید. خب لااقل برای من، نوشتن حالم را خوب میکند. نمی دانم اینجور وقت ها خودم را بیشتر می فهمم. خودی که در نی زار ها، گرمای وحشی و دود غلیظ و صدای انفجارها می دود. زخمی می شود؛ به بدترین شکل میمیرد و دارد می جنگد. اینجور وقت ها می فهمم آنروزها چه چیزی از سرش میگذشت که دلش خواست به جنگ برود و اصلا برایش مهم نبود که چقدر قرار است زنده بماند یا زندگی کند. خب برای من یکی همیشه زندگی چیز عجیب و کشف نشده ای بود. هیچ وقت از انبوه آدم ها خوشم نمی آمد مگر یکدست شدنشان برای قیام ها و جنگ ها و انقلاب ها. این تابلو را همیشه دوست داشتم؛ یک رنگی را میتوانستم حتا در آن انبوه هزار نفری ببینم. این شکل از اجتماع، همیشه برایم جذاب بود. ولی در کل من از انبوه آدمها وحشت می کنم.

چند وقتی ست راجع به ارواح می خواهم. دنبال مستند ها و کتاب ها و احضارها و لحظه های شکار شده از آنها با دوربین های مداربسته میگردم.خب کمی ترسناک است؛ مخصوصا این که همینطور که در تاریکی لحظه ی غروب به سقف خیره شده ای، احساس کنی کسی با دو چشم براق به تو زل زده است.کسی که تو نمی توانی ببینی اش اما او تو را میبیند و اگر سرت را سمتش برگردانی غیب می شود. اما حتا زندگی کردن با این اشباح، برای من شیرین تر از بودن کنار آدم هاست. باور کنید... من نهایتا یک نفر را می توانم کنار خودم داشته باشم و آن یک نفر بدون شک کسی از جنس مخالف است.من همیشه از جنس موافقم چندشم می شد.وقتی غذا میخورم اگر ببینمشان اشتهایم کور می شود.اگر روی تختم بنشینند، بعد از آنها رو تختی ام را عوض میکنم و لیوان هایی را که دهان زده اند را بارها می شویم. من از همجنس هایم شدیدا حالم بهم میخورد.حدس می زنم: تمام زندگی من پر خواهد شد از خاطره هایی که به خاطر اینکه با آدم های غریبه مواجه نشوم، از عشق هم فرار کرده ام!

دلم درد میکرد. یکی دیگر از آن غم های همیشگی می امد و روی گلویم مینشست و از راه نفس گرفته تا غذاهایی که قورت میدادم را می بست. امروز هم دیدم دارد دیر میشود. به هرحال باید می رفتم و کلی دروغ میگفتم. گفتم میخواهم باز ببینمت. گفتم ما خاطرات خیلی قشنگی داشتیم. بچگی من پر از مهربانی های توست. شاید اگر تو نبودی بچگی های من زخم هایی عمیقی برمیداشت. گفتم : من بعد از بیست و هشت سال هنوز خودم را نشناخته ام. نمی دانم آدم خوبی هستم یا بد. اگر مثل بعضی امتحان های دبستان، گیر معلم بی حوصله و تنبلی بیفتم که حال ورقه اصلاح کردن نداشته باشد و بگوید خودتان امتحان خودتان را اصلاح کنید، حتمن خط خطی می شوم با خودم. گفتم: من نمی دانم چی درست بود و چی غلط. اما میدانم این روزها به کسی رحم نمیکند. گفتم: این زندگی به من هم زیاد رحم نکرده. گفتم خیلی وقتها زیر دندان هایش خرچ و خورچ شده ام. گفتم: زندگی است دیگر... پر از بالا و پایین های تلخ. گفتم: باید ببخشیم و باور کنیم : همه ی ما به مرگ مدیونیم.

کاش میگفتم من این روزها خالی ام. خیلی وقت که است خالی ام. من از آن روزی که یک مشت پنبه را به مخلوط آب و الکل فرو میبردم و بعد تف میکردم خالی ام. از خواب بیدار شدم. دیدم مثل اینکه زندگی ایستاده باشد. من ایستاده باشم و همه چیز حبابی باشند که با نوک دماغ یک پیرمرد بترکد. شما را نمی دانم ؛ اما من به این زندگی زیاد خوشبین نیستم و با اینکه میدانم دیگر لازم نیست اما باید زودتر بمیرم. میدانی؟ مثل کسی که گوشه ی یک سلول نشسته باشد و با پیشانی عرق کرده هر چند وقت یکبار به نگهبانش بگوید:"ولم کنین من برم" من همانم. 

داشتم پیاده قدم میزدم. بعضی وقتها بخار دهانم را تماشا میکردم و مثل همیشه به این فکر میکردم: آدم وقتی در زمستان سیگار میکشد هیچ کسی نمی فهمد که دود سیگار است یا بخار دهانش. آنهایی که از روبرو می آمدند،خیلی کوچکتر از من بودند. با خودم گفتم: اینها چه زندگی هایی که هنوز نکرده اند. چندبار قرار است عاشق شوند؟ چندبار قرار است در آعوش یک غریبه بخوابند... چندبار قرار است از بوی خنک  armani مست شوند و طعم رژ لب های زنانه را لای چروک لبشان حس کنند و اگر خوش شانس باشد، بوی تریدنت با طعم بلوبری ای که در میان نفس های تند می آید. آنها هنوز باید خیلی بار دیگر سرشان را در بالش فرو کنند و در لرزه هایی که با قلقلک لبریز است،غرق شوند.  خوب به نظر من برای کسی که بیست سالگی هایش را زندگی میکند، هیچ چیزی عیب نبیست. اگر خجالتی هم باشد برای فروپاشی و گسستگی و انفعال است تا شب های وحشیانه و ناله های شهوتناک. راستش ما به این دنیا آمده ایم که بدانیم هیچ چیزی ارزش زندگی کردن را ندارد و وقتی این را فهمیدیم آرام آرام میمیریم.

این سریالی که نگاه میکنم. اصلا شبیه من نیست. لااقل امروز وقتی به ذهنم رسید که چند قطره رنگ قرمز روی راه پله بپاشم و همسایه ها همیشه فکر کنند در خانه ی من یک خونریزی رخ داده که معلوم نیست خون من است یا هر کس دیگری، بیشتر فهمیدم که آن سریال آمریکایی اصلا شبیه من نیست. اما به طور دیوانه واری دنبالش میکنم. 

بعضی وقتها کسانی که به زندگی مان آمده اند، مثل قهوه ی آماده ای هستند که در لیوان های یک بار مصرف کاغذی، از بوفه ی یک پارک قدیمی میگیریم؛ تنها علتش هم این است که شاید آن لحظه سردمان شده یا خواسته ایم کمی مزه ی دهانمان عوض شود. حالا اگر اتفاقی یک پسربچه ی ده ساله با دوچرخه اش به نوک نیمکت یا میزمان خورد و تمام آنرا ریخت، تنها نگرانی ما لکه ی شلوار جین سفید یا آبی مان می شود و یا اگر کمی دلسوز تر باشیم ، نگران خراشیدگی کوچک پای آن پسر بچه می شویم. خیلی از آدم ها که وارد زندگیمان می شوند، عاشقمان می شوند یا ما عاشق آنها می شویم و حتا در یک شب تاریک که حتا ستاره ها هم خوابشان برده و داریم یک آهنگ سوزناک فرانسوی را از دهه های هفتاد گوش میکنیم، این طوری اند. مثل همان قهوه ی آماده ی هزار تومنی. شاید برایشان بنویسیم : "چقدر من عاشقتم" اما می دانیم به همین سادگی که یهو ظاهر شده اند، ممکن است حتا منتظر یک حادثه ی دوچرخه سواری کودکانه نشوند و باد را بهانه کنند یا لق بودن نیمکت را و به همین راحتی بریزند و بروند. تنها چیزی که هست و خیال همه را راحت می کند این است که شما یک قهوه ی آماده می خورید و بزرگترین درد نبودنش درخواست یک لیوان آبجوش از همان بوفه ی قدیمی است و بس.

بعضی وقتها فرق میکند. دیگر حرف قصه های یک بار مصرف نیست. بعضی وقت ها ممکن است یک چیزهایی را یکهو ببینید. مثل بارش شهابی دیشب... و ذوق زده بشوید و دلتان بخواهد فردا شب هم همان ساعت همیشگی آن نقطه ی آسمان را نگاه کنید. اما میبینید دیگر نه خبری از شهاب است و نه خبری از حتا یک ستاره. بعد بروید یک سایت نجومی را باز کنید و ببینید پدیده ای که شاهدش بودید هر صد و سی سال یکبار رخ میدهد. و همین شما را به یک خاموشی سنگین فرو می برد. بعضی آدم ها هم اینجوری اند. ممکن است یکهو باشند اما تکرار نمی شوند و تکرار شدنشان هم باید صد و سی سال یکبار... آن هم اگر به اندازه ی شهاب سنگها خوش شانس باشید.

همه ی آنها را گفتم که بگویم شهاب سنگ که هیچ ، شاید همین الان دارید کشف نشده ترین سیاره ی زندگیتان را میبینید . فقط آنقدر حواستان باشد که تا صد وسی سال دیگر ، خودتان را منتظر نگذارید برای تکرارش . بعضی وقتها آدمهای زندگیتان یکهو می آیند اما تکرار نمی شوند. تنها کاری که باید بکنید این است چشم هایتان را به چشم هایش بدوزید و در دلتان بگویید شاید تو غیر تکراری ترین اتفاق زندگیم باشی اما تا من از تو چشم بر نداشته ام، تو در زندگی ام می مانی. آنوقت نه از قهوه ی یکبار مصرف خبری هست و نه بارش شهابی. انگار شما کنار آبشار رامونای آمریکا با آن ستون های شش ضلعی شهوتناکش نشسته اید. پیشانیتان را به درخت کوچکی که خزه هاش به اندازه ی تمام زمین سبزند، چسبانده اید و می دانید هیچ آبشاری در دنیا، شب و روز نمیشناسد برای بودنش. خوب چاره ای ندارید جز کمی ایمان داشتن به معجزه های کوچک. گفتن همه ی این حرفها برای بقیه یا شمایی که نمیشناسمتان خیلی راحت است، اما نمی دانم همین ها را چه کسی می خواهد به خودم بگوید.

پدربزرگم خیلی پیر شده؛بعضی وقتها حالش خوب نیست. وقتی خوب نیست،مادرم بیقرار می شود. حتا رنگ صورتش هم عوض میشود. تلفن از دستش نمی افتد. به همه ی آدم های دور و بر او زنگ میزند که شاید کامل بفهمد حالش را. نزدیک ظهر بود. هوا سرد بود اما نه آنقدر که آدم دلش تابستان بخواهد و انگار که سالها همین تغییر را ندیده باشد،باور نکند که یک روزی ممکن است همین شیشه هایی که از برف ِ دیشب یخ زده اند، داغ ترین نامر ئى خانه ها شوند. گفت: من پدرم را دوست دارم. بچگی هایم پر از اوست. بچگی هایم پر از لحظه هاییست که او سر کار می رفت یا بر میگشت و یا بعد از برگشتن از کار، داشت نهارش را می خورد و من از سر و کولش بالا می رفتم. گفت: من از او خیلی خاطره دارم...

راست می گفت.هر وقت از خاطراتش حرف میزند قیافه اش طوری می شود که انگار می خواهد به اندازه ی تمام بچگی هایش بخندد. الان مدت هاست فکر میکنم که راست می گوید. همین خاطره ی خوب داشتن بس است که ما عاشق یک نفر شویم. همین خاطره و لحظه های خوب ،چیز ِ زیادی لازم نیست. جاییم درد می کند. از همان اول درد می کند. آنقدر درد دارد که نه می توانم چیزی دورش ببندم و نه می توانم دستم را رویش بگذارم تا آرام تر شود. شاید وحشتناک ترین حسیست که از دستش خلاص نمی شوم. من به اینکه دردهایی که می کشیم به خاطر بدی هاییست که یک روزی در حق کسی انجام داده ایم، باور دارم. اما هیچ وقت نتوانستم برای درد کسی تصمیم بگیرم.اما اگر دردی که میکشیم برای کسی که زیر لحافش ضجه میزد آشناست، باید برای جبران کارهایمان فکری بکنیم.

با خودم زیاد فکر میکنم که پدر خوبی می شوم یا نه؟ اگر یک روزی این اتفاق بیافتد ، دنیایم چه رنگی می شود؟ روزهایم و روزهایش به هم گره می خورد؟ آنقدر می شود که برای هم قصه بگوییم و این لحظه ها هیچ وقت تمام نشود؟ حتا اگر من پیرترین و او بزرگترین بچه ی دنیا شود؟ شاید آنقدر خوب باشم که دیگر از چیزی دردم نیاید. بعضی وقتها آدم چیزی برای بخشیدن ندارد. آنقدر پر است که دارد بالا می آورد غصه هایش را. اما بخشیدن کسی که به این روزش انداخته زیادی مسخرست. زیادی مسخرست چون با بخشیدن هم چیزی عوض نمی شود. این همه زندگی!